چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۲۱)


دلیران ایران گرازان بهم    رسیدند یکسر بر گستهم
وزان سوی زیبد یکی تیره‌گرد    پدید آمد و دشت شد لاژورد
میان سپه کاویانی درفش    بپیش اندرون تیغهای بنفش
درفش شهنشاه با بوق و کوس    پدید آمد و شد زمین آبنوس
برفتند لهاک و فرشیدورد    بدانجا که بد جایگاه نبرد
بدیدند کشته بدیدار خویش    سپهبد برادر جهاندار خویش
ابا ده سوار آن گزیده سران    ز ترکان دلیران جنگاوران
بران دیده برزار و جوشان شدند    ز خون برادر خروشان شدند
همی زار گفتند کای نره شیر    سپهدار پیران سوار دلیر
چه بایست آن رادی و راستی    چو رفتن ز گیتی چنین خواستی
کنون کام دشمن برآمد همه    ببد بر تو گیتی سرآمد همه
که جوید کنون در جهان کین تو    که گیرد کنون راه و آیین تو
ازین شهر ترکان و افراسیاب    بد آمد سرانجامت ای نیک‌یاب
بباید بریدن سر خویش پست    بخون غرقه کردن بر و یال و دست
چو اندرز پیران نهادند پیش    نرفتند بر خیره گفتار خویش
ز گودرز چون خواست پیران نبرد    چنین گفت با گرد فرشیدورد
که گر من شوم کشته بر کینه‌گاه    شما کس مباشید پیش سپاه
اگر کشته گردم برین دشت کین    شود تنگ بر نامداران زمین
نه از تخمه‌ی ویسه ماند کسی    که اندر سرش مغز باشد بسی
که بر کینه‌گه چونک ما را کشند    چو سرهای ما سوی ایران کشند
ز گودرز خواهد سپه زینهار    شما خویشتن را مدارید خوار
همه راه سوی بیابان برید    مگر کز بد دشمنان جان برید
بلشکر گه خویش رفتند باز    همه دیده پر خون و دل پر گداز
بدانست لشکر سراسر همه    که شد بی‌شبان آن گرازان رمه
همه سربسر زار و گریان شدند    چو بر آتش تیز بریان شدند
بنزدیک لهاک و فرشیدورد    برفتند با دل پر از باد سرد
که اکنون چه سازیم زین رزمگاه    چو شد پهلوان پشت توران سپاه
چنین گفت هر کس که پیران گرد    جز از نام نیکو ز گیهان نبرد
کرا دل دهد نیز بستن کمر    ز آهن کله برنهادن بسر
چنین گفت لهاک فرشیدورد    که از خواست یزدان کرانه که کرد
چنین راند بر سر ورا روزگار    که بر کینه کشته شود زار و خوار
بشمشیر کرده جدا سر ز تن    نیابد همی کشته گور و کفن
بهرجای کشته کشان دشمنش    پر از خون سر و درع و خسته تنش
کنون بودنی بود و پیران گذشت    همه کار و کردار او باد گشت
ستون سپه بود تا زنده بود    بمهر سپه جانش آگنده بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود    پسر با برادر برش خوار بود
بدان گیتی افتاد نیک و بدش    همانا که نیک است با ایزدش
بس از لشکر خویش تیمار خورد    ز گودرز پیمان ستد در نبرد
که گر من شوم کشته در کینه‌گاه    نجویی تو کین زان سپس با سپاه
گذرشان دهی تا بتوران شوند    کمین را نسازی بریشان کمند
ز پیمان نگردند ایرانیان    ازین در کنون نیست بیم زیان
سه کارست پیش‌آمده ناگزیر    همه گوش دارید برنا و پیر
اگرتان بزنهار باید شدن    کنونتان همی رای باید زدن
وگر بازگشتن بخرگاه خویش    سپردن بنیک و ببد راه خویش
وگر جنگ را گرد کرده عنان    یکایک بخوناب داده سنان
گر ایدون کتان دل گراید بجنگ    بدین رزمگه کرد باید درنگ
که پیران ز مهتر سپه خواستست    سپهبد یکی لشکر آراستست
زمان تا زمان لشکر آید پدید    همی کینه زینشان بباید کشید
ز هرگونه رانیم یکسر سخن    جز از خواست یزدان نباشد ز بن
ور ایدون کتان رای شهرست و گاه    همانا که بر ما نگیرند راه
وگرتان بزنهار شاهست رای    بباید بسیچید و رفتن ز جای
وگرتان سوی شهر ایران هواست    دل هر کسی بر تنش پادشاست
ز ما دو برادر مدارید چشم    که هرگز نشوییم دل را ز خشم
کزین تخمه‌ی ویسگان کس نبود    که بند کمر بر میانش نسود
بر اندرز سالار پیران شویم    ز راه بیابان بتوران شویم
ار ایدونک بر ما بگیرند راه    بکوشیم تا هستمان دستگاه
چو ترکان شنیدند زیشان سخن    یکی نیک پاسخ فگندند بن
که سالار با ده یل نامدار    کشیدند کشته بران گونه خوار
وزان روی کیخسرو آمد پدید    که یارد بدین رزمگاه آرمید
نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر    نه گنج و نه سالار و نه نامور
نه نیروی جنگ و نه راه گریز    چه با خویشتن کرد باید ستیز
اگر بازگردیم گودرز و شاه    پس ما برانند پیل و سپاه
رهایی نیابیم یک تن بجان    نه خرگاه بینیم و نه دودمان
بزنهار بر ما کنون عار نیست    سپاهست بسیار و سالار نیست
ازان پس خود از شاه ترکان چه باک    چه افراسیاب و چه یک مشت خاک
چو لشکر چنین پاسخ آراستند    دو پرمایه از جای برخاستند
بدانست لهاک و فرشیدورد    کشان نیست هنگام ننگ و نبرد
همی راست گویند لشکر همه    تبه گردد از بی‌شبانی رمه
بپدرود کردند گرفتند ساز    بیابان گرفتند و راه دراز
درفشی گرفته بدست اندرون    پر از درد دل دیدگان پر ز خون
برفتند با نامور ده سوار    دلیران و شایسته‌ی کارزار
بره بر ز ایران سواران بدند    نگهبان آن نامداران بدند
برانگیختند اسب ترکان ز جای    طلایه بیفشارد با جای پای
یکی ناسگالیده‌شان جنگ خاست    که از خون زمین گشت با کوه راست
بکشتند ایرانیان هشت مرد    دلیران و شیران روز نبرد
وزانجا برفتند هر دو دلیر    براه بیابان بکردار شیر
ز ترکان جزین دو سرافراز گرد    ز دست طلایه دگر جان نبرد
پس از دیده گه دیده‌بان کرد غو    که ای سرفرازان و گردان نو
ازین لشکر ترک دو نامدار    برون رفت با نامور ده سوار
چنان با طلایه برآویختند    که با خاک خون را برآمیختند
تنی هشت کشتند ایرانیان    دو تن تیز رفتند بسته میان
چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد    بود گرد لهاک و فرشیدورد
برفتند با گردان افراختن    شکسته نشدشان دل از تاختن
گر ایشان از اینجا به توران شوند    بر این لشکر آید همانا گزند
هم اندر زمان گفت با سرکشان    که ای نامداران دشمن‌کشان
که جوید کنون نام نزدیک شاه    بپوشد سرش را برومی کلاه
همه مانده بودند ایرانیان    شده سست و سوده ز آهن میان
ندادند پاسخ جز از گستهم    که بود اندر آورد شیر دژم
بسالار گفت ای سرافراز شاه    چو رفتی بورد توران سپاه
سپردی مرا کوس و پرده‌سرای    بپیش سپه برببودن بپای
دلیران همه نام جستند و ننگ    مرا بهره نمد بهنگام جنگ
کنون من بدین کار نام آورم    شومشان یکایک بدام آورم
بخندید گودرز و زو شاد شد    رخش تازه شد وز غم آزاد شد
بدو گفت نیک‌اختری تو ز هور    که شیری و بدخواه تو همچو گور
برو کفریننده یار تو باد    چو لهاک سیصد شکار تو باد
بپوشید گستهم درع نبرد    ز گردان کرا دید پدرود کرد
برون رفت وز لشکر خویش تفت    بجنگ دو ترک سرافراز رفت
همی گفت لشکر همه سربسر    که گستهم را زین بد آید بسر
یکی لشکر از نزد افراسیاب    همی رفت برسان کشتی برآب
بیاری همه جنگجو آمدند    چو نزدیک دشت دغو آمدند
خبر شد بدیشان که پیران گذشت    نبرد دلیران دگرگونه گشت
همه بازگشتند یکسر ز راه    خروشان برفتند نزدیک شاه
چو بشنید بیژن که گستهم رفت    ز لشکر بورد لهاک تفت
گمانی چنان برد بیژن که او    چو تنگ اندر آید بدشت دغو


همچنین مشاهده کنید