جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۷)


شد آن زیب خسرو چو خرم بهار    بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار
اسیران کزان شهرها بسته بود    ببند گران دست و پا خسته بود
بفرمود تا بند برداشتند    بدان شهرها خوار بگذاشتند
چنین گفت کاین نوبر آورده جای    همش گلشن و بوستان و سرای
بکردیم تا هر کسی را به کام    یکی جای باشد سزاوار نام
ببخشید بر هر کسی خواسته    زمین چون بهشتی شد آراسته
ز بس بر زن و کوی و بازارگاه    تو گفتی نماندست بر خاک راه
بیامد یکی پرسخن کفشگر    چنین گفت کای شاه بیدادگر
بقالینیوس اندرون خان من    یکی تود بد پیش پالان من
ازین زیب خسرو مرا سود نیست    که بر پیش درگاه من تود نیست
بفرمود تا بر در شوربخت    بکشتند شاداب چندی درخت
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه    بدو داد فرمان و گنج و کلاه
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست    غریبان و این خانه نو تو راست
به سان درخت برومند باش    پدر باش گاهی چو فرزند باش
ببخشش بیارای و زفتی مکن    بر اندازه باید ز هر در سخن
ز انطاکیه شاه لشکر براند    جهاندیده ترسا نگهبان نشاند
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس    بگفت آنچ آمد بقالینیوس
به قیصر چنین گفت کمد سپاه    جهاندار کسری ابا پیل و گاه
سپاهست چندانک دریا و کوه    همی‌گردد از گرد اسبان ستوه
بگردید قیصر ز گفتار خویش    بزرگان فرزانه را خواند پیش
ز نوشین‌روان شد دلش پر هراس    همی رای زد روز و شب در سه‌پاس
بدو گفت موبد که این رای نیست    که با رزم کسری تو را پای نیست
برآرند ازین مرز آباد خاک    شود کرده‌ی قیصر اندر مغاک
زوان سراینده و رای سست    جز از رنج بر پادشاهی نجست
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت    ز نوشین‌روان رای او تیره گشت
گزین کرد زان فیلسوفان روم    سخن‌گوی با دانش و پاک بوم
به جای آمد از موبدان شست مرد    به کسری شدن نامزدشان بکرد
پیامی فرستاد نزدیک شاه    گرانمایگان برگرفتند راه
چو مهراس داننده‌شان پیش رو    گوی در خرد پیر و سالار نو
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون    شمارش گذر کرده بر چند و چون
بسی لابه و پند و نیکو سخن    پشیمان ز گفتارهای کهن
فرستاد با باژ و ساو گران    گروگان ز خویشان و کنداوران
چو مهراس گفتار قیصر شنید    پدید آمد آن بند بد را کلید
رسیدند نزدیک نوشین‌روان    چو الماس کرده زبان با روان
چو مهراس نزدیک کسری رسید    برومی یکی آفرین گسترید
تو گفتی ز تیزی وز راستی    ستاره برآرد همی زآستی
به کسری چنین گفت کای شهریار    جهان را بدین ارجمندی مدار
برومی تو اکنون و ایران تهیست    همه مرز بی‌ارز و بی‌فرهیست
هران گه که قیصر نباشد بروم    نسنجد به یک پشه این مرز و بوم
همه سودمندی ز مردم بود    چو او گم شود مردمی گم بود
گر این رستخیز از پی خواستست    که آزرم و دانش بدو کاستست
بیاوردم اکنون همه گنج روم    که روشن‌روان بهتر از گنج و بوم
چو بشنید زو این سخن شهریار    دلش گشت خرم چو باغ بهار
پذیرفت زو هرچ آورده بود    اگر بدره‌ی زر و گر برده بود
فرستادگان را ستایش گرفت    بران نیکویها فزایش گرفت
بدو گفت کای مرد روشن خرد    نبرده کسی کو خرد پرورد
اگر زر گردد همه خاک روم    تو سنگی‌تری زان سرافزار بوم
نهادند بر روم بر باژ و ساو    پراگنده دینار ده چرم گاو
وزان جایگه ناله‌ی گاودم    شنیدند و آواز رویینه خم
جهاندار بیدار لشکر براند    به شام آمد و روزگاری بماند
بیاورد چندان سلیح و سپاه    همان برده و بدره و تاج و گاه
که پشت زمی را همی‌داد خم    ز پیلان وز گنجهای درم
ازان مرز چون رفتن آمدش رای    به شیروی بهرام بسپرد جای
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه    مکن هیچ سستی به روز و به ماه
ببوسید شیروی روی زمین    همی‌خواند بر شهریار آفرین
که بیدار دل باش و پیروزبخت    مگر داد زرد این کیانی درخت
تبیره برآمد ز درگاه شاه    سوی اردن آمد درفش سپاه
جهاندار کسری چو خورشید بود    جهان را ازو بیم و امید بود
برین سان رود آفتاب سپهر    به یک دست شمشیر و یک دست مهر
نه بخشایش آرد به هنگام خشم    نه خشم آیدش روز بخشش به چشم
چنین بود آن شاه خسرونژاد    بیاراسته بد جهان را بداد


همچنین مشاهده کنید