جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

داستان مزدک با قباد (۲)


ورا گفت کسری زمان پنج ماه    ششم را همه بازگویم به شاه
برین برنهادند و گشتند باز    بایوان بشد شاه گردن‌فراز
فرستاد کسری به هر جای کس    که داننده‌یی دید و فریادرس
کس آمد سوی خره اردشیر    که آنجا بد از داد هرمزد پیر
ز اصطخر مهرآذر پارسی    بیامد بدرگاه با یار سی
نشستند دانش‌پژوهان به هم    سخن رفت هرگونه از بیش و کم
به کسری سپردند یکسر سخن    خردمند و دانندگان کهن
چو بشنید کسری به نزد قباد    بیامد ز مزدک سخن کرد یاد
که اکنون فراز آمد آن روزگار    که دین بهی را کنم خواستار
گر ای دون که او را بود راستی    شود دین زردشت بر کاستی
پذیرم من آن پاک دین ورا    به جان برگزینم گزین ورا
چو راه فریدون شود نادرست    عزیز مسیحی و هم زند و است
سخن گفتن مزدک آید به جای    نباید به گیتی جزو رهنمای
ور ای دون که او کژ گوید همی    ره پاک یزدان نجوید همی
بمن ده ورا و آنک در دین اوست    مبادا یکی را به تن مغز و پوست
گوا کرد زرمهر و خرداد را    فرایین و بندوی و بهزاد را
وزان جایگه شد بایوان خویش    نگه داشت آن راست پیمان خویش
به شبگیر چون شید بنمود تاج    زمین شد به کردار دریای عاج
همی‌راند فرزند شاه جهان    سخن‌گوی با موبدان و ردان
به آیین به ایوان شاه آمدند    سخن‌گوی و جوینده راه آمدند
دلارای مزدک سوی کیقباد    بیامد سخن را در اندرگشاد
چنین گفت کسری به پیش گروه    به مزدک که ای مرد دانش‌پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان    نهادی زن و خواسته درمیان
چه داند پسر کش که باشد پدر    پدر همچنین چون شناسد پسر
چو مردم سراسر بود در جهان    نباشند پیدا کهان و مهان
که باشد که جوید در کهتری    چگونه توان یافتن مهتری
کسی کو مرد جای و چیزش کراست    که شد کارجو بنده با شاه راست
جهان زین سخن پاک ویران شود    نباید که این بد به ایران شود
همه کدخدایند و مزدور کیست    همه گنج دارند و گنجور کیست
ز دین‌آوران این سخن کس نگفت    تو دیوانگی داشتی در نهفت
همه مردمان را به دوزخ بری    همی کار بد را ببد نشمری
چو بشنید گفتار موبد قباد    برآشفت و اندر سخن داد داد
گرانمایه کسری ورا یار گشت    دل مرد بی‌دین پرآزار گشت
پرآواز گشت انجمن سر به سر    که مزدک مبادا بر تاجور
همی‌دارد او دین یزدان تباه    مباد اندرین نامور بارگاه
ازان دین جهاندار بیزار شد    ز کرده سرش پر ز تیمار شد
به کسری سپردش همانگاه شاه    ابا هرک او داشت آیین و راه
بدو گفت هر کو برین دین اوست    مبادا یکی را بتن مغز و پوست
بدان راه بد نامور صدهزار    به فرزند گفت آن زمان شهریار
که با این سران هرچ خواهی بکن    ازین پس ز مزدک مگردان سخن
به درگاه کسری یکی باغ بود    که دیوار او برتر از راغ بود
همی گرد بر گرد او کنده کرد    مرین مردمان را پراگنده کرد
بکشتندشان هم بسان درخت    زبر پی و زیرش سرآگنده سخت
به مزدک چنین گفت کسری که رو    بدرگاه باغ گرانمایه شو
درختان ببین آنک هر کس ندید    نه از کاردانان پیشین شنید
بشد مزدک از باغ و بگشاد در    که بیند مگر بر چمن بارور
همانگه که دید از تنش رفت هوش    برآمد به ناکام زو یک خروش
یکی دار فرمود کسری بلند    فروهشت از دار پیچان کمند
نگون‌بخت را زنده بردار کرد    سرمرد بی‌دین نگون‌سار کرد
ازان پس بکشتش بباران تیر    تو گر باهشی راه مزدک مگیر
بزرگان شدند ایمن از خواسته    زن و زاده و باغ آراسته
همی‌بود با شرم چندی قباد    ز نفرین مزدک همی‌کرد یاد
به درویش بخشید بسیار چیز    برآتشکده خلعت افگند نیز
ز کسری چنان شاد شد شهریار    که شاخش همی گوهر آورد بار
ازان پس همه رای با او زدی    سخن هرچ گفتی ازو بشندی
ز شاهیش چون سال شد بر چهل    غم روز مرگ اندر آمد به دل
یکی نامه بنوشت پس بر حریر    بر آن خط شایسته خود بد دبیر
نخست آفرین کرد بر دادگر    که دارد ازو دین و هم زو هنر
بباشد همه بی‌گمان هرچ گفت    چه بر آشکار و چه اندر نهفت
سر پادشاهیش را کس ندید    نشد خوار هرکس که او را گزید
هر آنکس که بینید خط قباد    به جز پند کسری مگیرید یاد
به کسری سپردم سزاوار تخت    پس از مرگ ما او بود نیک‌بخت
که یزدان ازین پور خشنود باد    دل بدسگالش پر از دود باد
ز گفتار او هیچ مپراگنید    بدو شاد باشید و گنج آگنید
بران نامه بر مهر زرین نهاد    بر موبد رام بر زین نهاد
به هشتاد شد سالیان قباد    نبد روز پیری هم از مرگ شاد
بمرد و جهان مردری ماند از اوی    شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی
تنش را بدیبا بیاراستند    گل و مشک و کافور و می خواستند
یکی دخمه کردند شاهنشهی    یکی تاج شاهی و تخت مهی
نهادند بر تخت زر شاه را    ببستند تا جاودان راه را
چو موبد بپردخت از سوگ شاه    نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه
بران انجمن نامه برخواندند    ولیعهد را شاد بنشاندند
چو کسری نشست از بر گاه نو    همی‌خواندندی ورا شاه نو
به شاهی برو آفرین خواندند    به سر برش گوهر برافشاندند
ورا نام کردند نوشین روان    که مهتر جوان بود و دولت جوان
به سر شد کنون داستان قباد    ز کسری کنم زین سپس نام یاد
همش داد بود و همش رای و نام    به داد و دهش یافته نام و کام
الا ای دلارای سرو بلند    چه بودت که گشتی چنین مستمند
بدان شادمانی و آن فر و زیب    چرا شد دل روشنت پرنهیب
چنین گفت پرسنده را سروبن    که شادان بدم تا نبودم کهن
چنین سست گشتم ز نیروی شست    به پرهیز و با او مساو ایچ دست
دم اژدها دارد و چنگ شیر    بخاید کسی را که آرد بزیر
هم‌آواز رعدست و هم زور کرگ    به یک دست رنج و به یک دست مرگ
ز سرو دلارای چنبر کند    سمن برگ را رنگ عنبر کند
گل ارغوان را کند زعفران    پس زعفران رنجهای گران
شود بسته بی‌بند پای نوند    وزو خوار گردد تن ارجمند
مرا در خوشاب سستی گرفت    همان سرو آزاد پستی گرفت
خروشان شد آن نرگسان دژم    همان سرو آزاده شد پشت خم
دل شاد و بی غم پر از درد گشت    چنین روز ما ناجوانمرد گشت
بدانگه که مردم شود سیر شیر    شتاب آورد مرگ و خواندش پیر
چل و هشت بد عهد نوشین روان    تو بر شست رفتی نمانی جوان


همچنین مشاهده کنید