جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

کنون از خردمندی اردشیر (۲)


به چیز کسان کس میازید دست    هرانکس که او هست یزدان‌پرست
به دشمن هرانکس که بنمود پشت    شود زان سپس روزگارش درشت
اگر دخمه باشد به چنگال اوی    وگر بند ساید بر و یال اوی
ز دیوان دگر نام او کرده پاک    خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک
به سالار گفتی که سستی مکن    همان تیز و پیش دستی مکن
همیشه به پیش سپه دار پیل    طلایه پراگنده بر چار میل
نخستین یکی گرد لشکر به گرد    چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد
به لشکر چنین گوی کاین خود کیند    بدین رزمگاه اندرون برچیند
از ایشان صد اسپ افگن از ما یکی    همان صد به پیش یکی اندکی
شما را همه پاک برنا و پیر    ستانم همه خلعت از اردشیر
چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی    نباید که گردان پرخاشجوی
بیاید که ماند تهی قلب گاه    وگر چند بسیار باشد سپاه
چنان کن که با میمنه میسره    بکوشند جنگ‌آوران یکسره
همان نیز با میسره میمنه    بکوشند و دلها همه بر بنه
بود لشکر قلب بر جای خویش    کس از قلبگه نگسلد پای خویش
وگر قلب ایشان بجنبد ز جای    تو با لشکر از قلب‌گاه اندر آی
چو پیروز گردی ز کس خون مریز    که شد دشمن بدکنش در گریز
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار    تو زنهارده باش و کینه مدار
چو تو پشت دشمن ببینی به چیز    مپرداز و مگذر هم از جای نیز
نباید که ایمن شوید از کمین    سپه باشد اندر در و دشت کین
هرآنگه که از دشمن ایمن شوی    سخن گفتن کس همی نشنوی
غنیمت بدان بخش کو جنگ جست    به مردی دل از جان شیرین بشست
هرانکس که گردد به دستت اسیر    بدین بارگاه آورش ناگزیر
من از بهر ایشان یکی شارستان    برآرم به بومی که بد خارستان
ازین پندها هیچ گونه مگرد    چو خواهی که مانی تو بی‌رنج و درد
به پیروزی اندر به یزدان گرای    که او باشدت بی‌گمان رهنمای
ز جایی که آمد فرستاده‌یی    ز ترکی و رومی و آزاده‌یی
ازو مرزبان آگهی داشتی    چنین کارها خوار نگذاشتی
بره بر بدی خان او ساخته    کنارنگ زان کار پرداخته
ز پوشیدنیها و از خوردنی    نیازش نبودی به گستردنی
چو آگه شدی زان سخن کاردار    که او بر چه آمد بر شهریار
هیونی سرافراز و مردی دبیر    برفتی به نزدیک شاه اردشیر
بدان تا پذیره شدندی سپاه    بیاراستی تخت پیروز شاه
کشیدی پرستنده هر سو رده    همه جامه‌هاشان به زر آژده
فرستاده را پیش خود خواندی    به نزدیکی تخت بنشاندی
به پرسش گرفتی همه راز اوی    ز نیک و بد و نام و آواز اوی
ز داد و ز بیداد وز کشورش    ز آیین وز شاه وز لشکرش
به ایوانش بردی فرستاده‌وار    بیاراستی هرچ بودی به کار
وزان پس به خوان و میش خواندی    بر تخت زرینش بنشاندی
به نخچیر بردیش با خویشتن    شدی لشکر بیشمار انجمن
کسی کردنش را فرستاده‌وار    بیاراستی خلعت شهریار
به هر سو فرستاد پس موبدان    بی‌آزار و بیداردل بخردان
که تا هر سوی شهرها ساختند    بدین نیز گنجی بپرداختند
بدان تا کسی را که بی‌خانه بود    نبودش نوا بخت بیگانه بود
همان تا فراوان شود زیردست    خورش ساخت با جایگاه نشست
ازو نام نیکی بود در جهان    چه بر آشکار و چه اندر نهان
چو او در جهان شهریاری نبود    پس از مرگ او یادگاری نبود
منم ویژه زنده کن نام اوی    مبادا جز از نیکی انجام اوی
فراوان سخن در نهان داشتی    به هر جای کارآگهان داشتی
چو بی‌مایه گشتی یکی مایه‌دار    ازان آگهی یافتی شهریار
چو بایست برساختی کار اوی    نماندی چنان تیره بازار اوی
زمین برومند و جای نشست    پرستیدن مردم زیردست
بیاراستی چون ببایست کار    نگشتی نهانش به کس آشکار
تهی‌دست را مایه دادی بسی    بدو شاد کردی دل هرکسی
همان کودکان را به فرهنگیان    سپردی چو بودی ورا هنگ آن
به هر برزنی در دبستان بدی    همان جای آتش‌پرستان بدی
نماندی که بودی کسی را نیاز    نگه داشتی سختی خویش راز
به میدان شدی بامداد پگاه    برفتی کسی کو بدی دادخواه
نچستی بداد اندر آزرم کس    چه کهتر چه فرزند فریادرس
چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی    نجستی همی رای تاریک اوی
ز دادش جهان یکسر آباد کرد    دل زیردستان به خود شاد کرد
جهاندار چون گشت با داد جفت    زمانه پی او نیارد نهفت
فرستاده بودی به گرد جهان    خردمند و بیدار کارآگهان
به جایی که بودی زمینی خراب    وگر تنگ بودی به رود اندر آب
خراج اندر آن بوم برداشتی    زمین کسان خوار نگذاشتی
گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست    سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای    نماندی که پایش برفتی ز جای
ز دانا سخن بشنو ای شهریار    جهان را برین گونه آباد دار
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج    بی‌آزار و بی‌رنج آگنده گنج
بی‌آزاری زیردستان گزین    بیابی ز هرکس به داد آفرین


همچنین مشاهده کنید