جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۷)


یکی مرد جنگی فریدون نژاد    که چون او دلاور ز مادر نزاد
نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ    پیاده بسازیم جنگ پلنگ
وزان سو بر شیده شد ترجمان    که دوری گزین از بد بدگمان
جز از بازگشتن ترا رای نیست    که با جنگ خسرو ترا پای نیست
بهنگام کردن ز دشمن گریز    به از کشتن و جستن رستخیز
بدان نامور ترجمان شیده گفت    که آورد مردان نشاید نهفت
چنان دان که تا من ببستم کمر    همی برفرازم بخورشید سر
بدین زور و این فره و دستبرد    ندیدم بوردگه نیز گرد
ولیکن ستودان مرا از گریز    به آید چو گیرم بکاری ستیز
هم از گردش چرخ بر بگذرم    وگر دیده‌ی اژدها بسپرم
گر ایدر مرا هوش بر دست اوست    نه دشمن ز من باز دارد نه دوست
ندانم من این زور مردی ز چیست    برین نامور فره ایزدیست
پیاده مگر دست یابم بدوی    بپیکار خون اندر آرم بجوی
بشیده چنین گفت شاه جهان    که ای نامدار از نژاد مهان
ز تخم کیان بی گمان کس نبود    که هرگز پیاده نبرد آزمود
ولیکن ترا گرد چنینست کام    نپیچم ز رای تو هرگز لگام
فرود آمد از اسب شبرنگ شاه    ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
برهام داد آن گرانمایه اسب    پیاده بیامد چو آذرگشسب
پیاده چو از دور دیدش پشنگ    فرود آمد از باره جنگی پلنگ
بهامون چو پیلان بر آویختند    همی خاک با خون برآمیختند
چو شیده بدید آن بر و برز شاه    همان ایزدی فر و آن دستگاه
همی جست کید مگر زو رها    که چون سر بشد تن نیارد بها
چو آگاه شد خسرو از روی اوی    وزان زور و آن برز بالای اوی
گرفتش بچپ گردن و راست پشت    برآورد و زد بر زمین بر درشت
همه مهره‌ی پشت او همچو نی    شد از درد ریزان و بگسست پی
یکی تیغ تیز از میان بر کشید    سراسر دل نامور بر درید
برو کرد جوشن همه چاک چاک    همی ریخت بر تارک از درد خاک
برهام گفت این بد بدسگال    دلیر و سبکسر مرا بود خال
پس از کشتنش مهربانی کنید    یکی دخمه‌ی خسروانی کنید
تنش را بمشک و عبیر و گلاب    بشویی مغزش بکافور ناب
بگردنش بر طوق مشکین نهید    کله بر سرش عنبرآگین نهید
نگه کرد پس ترجمانش ز راه    بدید آن تن نامبردار شاه
که با خون ازان ریگ برداشتند    سوی لشکر شاه بگذاشتند
بیامد خروشان بنزدیک شاه    که ای نامور دادگر پیشگاه
یکی بنده بودم من او را نوان    نه جنگی سواری و نه پهلوان
بمن بر ببخشای شاها بمهر    که از جان تو شاد بادا سپهر
بدو گفت شاه آنچ دیدی ز من    نیا را بگو اندر آن انجمن
زمین را ببوسید و کرد آفرین    بسیچید ره سوی سالار چین
وزان دشت کیخسرو کینه‌جوی    سوی لشکر خویش بنهاد روی
خروشی بر آمد ز ایران سپاه    که بخشایش آورد خورشید و ماه
بیامد همانگاه گودرز و گیو    چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو
همه بوسه دادند پیشش زمین    بسی شاه را خواندند آفرین
وزان روی ترکان دو دیده براه    که شویده کی آید ز آوردگاه
سواری همی شد بران ریگ نرم    برهنه سر و دیده پر خون و گرم
بیامد بنزدیک افراسیاب    دل از درد خسته دو دیده پر آب
برآورد پوشیده راز از نهفت    همه پیش سالار ترکان بگفت
جهاندار گشت از جهان ناامید    بکند آن چو کافور موی سپید
بسر بر پراگند ریگ روان    ز لشکر برفت آنک بد پهلوان
رخ شاه ترکان هر آنکس که دید    بر و جامه و دل همه بردرید
چنین گفت با مویه افراسیاب    کزین پس نه آرام جویم نه خواب
مرا اندرین سوگ یاری کنید    همه تن بتن سوگواری کنید
نه بیند سر تیغ ما را نیام    نه هرگز بوم زین سپس شادکام
ز مردم شمر ار ز دام و دده    دلی کو نباشد بدرد آژده
مبادا بدان دیده در آب و شرم    که از درد ما نیست پر خون گرم
ازان ماه‌دیدار جنگی سوار    ازان سروبن بر لب جویبار
همی ریخت از دیده خونین سرشک    ز دردی که درمان نداند پزشک
همه نامداران پاسخ‌گزار    زبان برگشادند بر شهریار
که این دادگر بر تو آسان کناد    بداندیش را دل هراسان کناد
ز ما نیز یک تن نسازد درنگ    شب و روز بر درد و کین پشنگ
سپه را همه دل خروشان کنیم    باوردگه بر سر افشان کنیم
ز خسرو نبد پیش ازین کینه چیز    کنون کینه بر کین بیفزود نیز
سپه دل شکسته شد از بهر شاه    خروشان و جوشان همه رزمگاه
چو خورشید برزد سر از برج گاو    ز هامون برآمد خروش چکاو
تبیره برآمد ز هر دو سرای    همان ناله بوق باکرنای
ز گردان شمشیرزن سی هزار    بیاورد جهن از در کارزار
چو خسرو بر آن گونه بر دیدشان    بفرمود تا قارن کاویان
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه    ازو گشت جهن دلاور ستوه
سوی راست گستهم نوذر چو گرد    بیامد دمان با درفش نبرد
جهان شد ز گرد سواران بنفش    زمین پرسپاه و هوا پر درفش
بجنبید خسرو ز قلب سپاه    هم افراسیاب اندران رزمگاه
بپیوست جنگی کزان سان نشان    ندادند گردان گردنکشان
بکشتند چندان ز توران سپاه    که دریای خون گشت آوردگاه
چنین بود تا آسمان تیره گشت    همان چشم جنگاوران خیره گشت
چو پیروز شد قارن رزم زن    به جهن دلیر اندر آمد شکن
چو بر دامن کوه بنشست ماه    یلان بازگشتند ز آوردگاه
از ایرانیان شاد شد شهریار    که چیره شدند اندران کارزار
همه شب همی جنگ را ساختند    بخواب و بخوردن نپرداختند
چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور    جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور
سپاه دو لشکر کشیدند صف    همه جنگ را بر لب آورده کف
سپهدار ایران ز پشت سپاه    بشد دور با کهتری نیک‌خواه
چو لختی بیامد پیاده ببود    جهان آفرین را فراوان ستود
بمالید رخ را بران تیره خاک    چنین گفت کای داور داد و پاک
تو دانی کزو من ستم دیده‌ام    بسی روز بد را پسندیده‌ام
مکافات کن بدکنش را بخون    تو باشی ستم دیده را رهنمون
وزان جایگه با دلی پر ز غم    پر از کین سر از تخمه زادشم
بیامد خروشان بقلب سپاه    بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
خروش آمد و ناله‌ی گاودم    دم نای رویین و رویینه خم
وزان روی لشکر بکردار کوه    برفتند جوشان گروها گروه
سپاهی به کردار دریای آب    بقلب اندرون جهن و افراسیاب
چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای    تو گفتی که دارد در و دشت پای
سیه شد ز گرد سپاه آفتاب    ز پیکان الماس و پر عقاب
ز بس ناله‌ی بوق و گرد سپاه    ز بانگ سواران در آن رزمگاه
همی آب گشت آهن و کوه و سنگ    بدریا نهنگ و بهامون پلنگ
زمین پرزجوش و هوا پر خروش    هژبر ژیان را بدرید گوش
جهان سر بسر گفتی از آهنست    وگر آسمان بر زمین دشمنست
بهر جای بر توده چون کوه کوه    ز گردان و ایران و توران گروه
همه ریگ ارمان سر و دست و پای    زمین را همی دل برآمد ز جای
همه بوم شد زیر نعل اندرون    چو کرباس آهار داده بخون
وزان پس دلیران افراسیاب    برفتند بر سان کشتی بر آب
بصندوق پیلان نهادند روی تیر    کجا ناوک‌انداز بود اندروی
حصاری بد از پیل پیش سپاه    برآورده بر قلب و بر بسته راه
ز صندوق پیلان ببارید تیر    برآمد خروشیدن دار و گیر
برفتند گردان نیزه‌وران    هم از قلب لشکر سپاهی گران
نگه کرد افراسیاب از دو میل    بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل


همچنین مشاهده کنید