پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۱۲)


جز از کینه و زخم شمشیر تیز    نماند ز ما نام تا رستخیز
نیاید جهان آفرین را پسند    بفرجام پیچان شویم از گزند
وگر جنگ جویی همی بیگمان    نیاساید از کین دلت یک زمان
نگه کن بدین گردش روزگار    جز او را مکن بر دل آموزگار
که ما در حصاریم و هامون تراست    سری پر ز کین دل پر از خون تر است
همی گنگ خوانم بهشت منست    برآورده‌ی بوم و کشت منست
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه    هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد    هم اینجام مردان روز نبرد
تراگاه گرمی و خوشی گذشت    گل و لاله و رنگ و شی گذشت
زمستان و سرما بپیش اندرست    که بر نیزه‌ها گردد افسرده دست
بدامن چو ابر اندرافگند چین    بر و بوم ما سنگ گردد زمین
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه    نتابی تو با گردش هور و ماه
ور ایدون گمانی که هر کارزار    ترا بردهد اختر روزگار
از اندیشه گردون مگر بگذرد    ز رنج تو دیگر کسی برخورد
گر ایدونک گویی که ترکان چین    بگیرم زنم آسمان بر زمین
بشمشیر بگذارم این انجمن    بدست تو آیم گرفتار من
مپندار کاین نیز نابود نیست    نساید کسی کو نفرسود نیست
نبیره‌ی سر خسروان زادشم    ز پشت فریدون وز تخم جم
مرا دانش ایزدی هست و فر    همان یاورم ایزد دادگر
چو تنگ اندر آید بد روزگار    نخواهد دلم پند آموزگار
بفرمان یزدان بهنگام خواب    شوم چون ستاره برآفتاب
بدریای کیماک بر بگذرم    سپارم ترا لشکر و کشورم
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه    نبیند مرا نیز شاه و سپاه
چو آید مرا روز کین خواستن    ببین آنزمان لشکر آراستن
بیایم بخواهم ز تو کین خویش    بهرجای پیدا کنم دین خویش
و گر کینه از مغز بیرون کنی    بمهر اندرین کشور افسون کنی
گشایم در گنج تاج و کمر    همان تخت و دینار و جام گهر
که تور فریدون به ایرج نداد    تو بردار وز کین مکن هیچ یاد
و گر چین و ماچین بگیری رواست    بدان رای ران دل همی کت هواست
خراسان و مکران زمین پیش تست    مرا شادکامی کم وبیش تست
براهی که بگذشت کاوس شاه    فرستم چندانک باید سپاه
همه لشکرت را توانگر کنم    ترا تخت زرین و افسر کنم
همت یار باشم بهر کارزار    بهر انجمن خوانمت شهریار
گر از پند من سر بپیچی همی    و گر با نیاکین بسیچی همی
چو زین باز گردی بیارای جنگ    منم ساخته جنگ را چون پلنگ
چو از جهن پیغام بشنید شاه    همی کرد خندان بدوبر نگاه
بپاسخ چنین گفت کای رزمجوی    شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی
نخست آنک کردی مرا آفرین    همان باد بر تخت و تاج و نگین
درودی که دادی ز افراسیاب    بگفتی که او کرد مژگان پر آب
شنیدم همین باد بر تاج و تخت    مبادم مگر شاد و پیروزبخت
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس    که بینم همی پور یزدان شناس
زشاهان گیتی دل افروزتر    پسندیده‌تر شاه و پیروزتر
مرا داد یزدان همه هرچ گفت    که با این هنرها خرد باد جفت
ترا چند خواهی سخن چرب هست    بدل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کو بدانش توانگر بود    زگفتار کردار بهتر بود
فریدون فرخ ستاره نگشت    نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گویی که من بر شوم بر سپهر    بشستی برین گونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت    سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر زگفتار و دل پر دروغ    بر مرد دانا نگیرد فروغ
پدر کشته را شاه گیتی مخوان    کنون کز سیاوش نماند استخوان
همان مادرم را ز پرده براه    کشیدی و گشتی چنین کینه خواه
مرا نوز نازاده از مادرم    همی آتش افروختی برسرم
هر آنکس که او بد بدرگاه تو    بنفرید بر جان بی راه تو
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد    ز شاهان و گردان و مردان مرد
که بر انجمن مر زنی را کشان    سپارد بزرگی بمردم کشان
زننده همی تازیانه زند    که تا دخترش بچه را بفگند
خردمند پیران بدانجا رسید    بدید آنک هرگز ندید و شنید
چنین بود فرمان یزدان که من    سرافراز گردم بهر انجمن
گزند و بلای تو از من بگاشت    که با من زمانه یکی راز داشت
ازان پس که گشتم ز مادر جدا    چنانچون بود بچه‌ی بینوا
بپیش شبانان فرستادیم    بپرواز شیران نر دادیم
مرا دایه و پیشکاره شبان    نه آرام روز و نه خواب شبان
چنین بود تا روز من برگذشت    مرا اندر آورد پیران ز دشت
بپیش تو آورد و کردی نگاه    که هستم سزاوار تخت و کلاه
بسان سیاوش سرم را ز تن    ببری و تن هم نیابد کفن
زبان مرا پاک یزدان ببست    همان خیره ماندم بجای نشست
مرا بی دل و بی خرد یافتی    بکردار بد تیز نشتافتی
سیاوش نگه کن که از راستی    چه کرد و چه دید از بد و کاستی
ز گیتی بیامد ترا برگزید    چنان کز ره نامداران سزید
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه    بیامد ز گیتی ترا خواند شاه
وفا جست و بگذاشت آن انجمن    بدان تا نخوانیش پیمان‌شکن
چو دیدی بر و گردگاه ورا    بزرگی و گردی و راه ورا
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای    بیفگندی آن پاک دلرا ز پای
سر تاجداری چنان ارجمند    بریدی بسان سر گوسفند
ز گاه منوچهر تا این زمان    نبودی مگر بدتن و بدگمان
ز تور اندر آمد زیان از نخست    کجا با پدر دست بد را بشست
پسر بر پسر بگذرد همچنین    نه راه بزرگی نه آیین دین
زدی گردن نوذر نامدار    پدر شاه وز تخمه‌ی شهریار
برادرت اغریرث نیکخوی    کجا نیکنامی بدش آرزوی
بکشتی و تا بوده‌ای بدتنی    نه از آدم از تخم آهرمنی
کسی گر بدیهات گیرد شمار    فزون آید از گردش روزگار
نهالی بدوزخ فرستاده‌ای    نگویی که از مردمان زاده‌ای
دگر آنک گفتی که دیو پلید    دل و رای من سوی زشتی کشید
همین گفت ضحاک و هم جمشید    چو شدشان دل از نیکویی ناامید
که ما را دل ابلیس بی راه کرد    ز هر نیکویی دست کوتاه کرد
نه برگشت ازیشان بد روزگار    ز بد گوهر و گفت آموزگار
کسی کو بتابد سر از راستی    گزیند همی کژی و کاستی
بجنگ پشن نیز چندان سپاه    که پیران بکشت اندر آوردگاه
زمین گل شد از خون گودرزیان    نجویی جز از رنج و راه زیان
کنون آمدی با هزاران هزار    ز ترکان سوار از در کارزار
بموی لشکر کشیدی بجنگ    وزیشان بپیش من آمد پشنگ
فرستادیش تا ببرد سرم    ازان پس تو ویران کنی کشورم
جهاندار یزدان مرا یار گشت    سر بخت دشمن نگونسار گشت
مرا گویی اکنون که از تخت تو    دل‌افروز و شادانم از بخت تو
نگه کن که تا چون بود باورم    چو کردارهای تو یاد آورم
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز    نباشد سخن با تو تا رستخیز
بکوشم بنیروی گنج و سپاه    بنیک اختر و گردش هور و ماه
همان پیش یزدان بباشم بپای    نخواهم بگیتی جزو رهنمای
مگر گز بدان پاک گردد جهان    بداد و دهش من ببندم میان
بداندیش را از میان بر کنم    سر بدنشان را بی‌افسر کنم
سخن هرچ گفتم نیا را بگوی    که درجنگ چندین بهانه مجوی
یکی تاج دادش زبر جد نگار    یکی طوق زرین و دو گوشوار
همانگه بشد جهن پیش پدر    بگفت آن سخنها همه دربدر
ز پاسخ برآشفت افراسیاب    سواری ز ترکان کجا یافت خواب


همچنین مشاهده کنید