پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۱۷)


نباید که نزد تو افراسیاب    بیاید شب تیره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد    بفغفور یکسر پیامش بداد
چو بشنید فغفور هنگام خواب    فرستاد کس نزد افراسیاب
که از من ز چین و ختن دور باش    ز بد کردن خویش رنجور باش
هرآنکس که او گم کند راه خویش    بد آید بداندیش را کار پیش
چو بشنید افراسیاب این سخن    پشیمان شد از کرده‌های کهن
بیفگند نام مهی جان گرفت    به بیراه، راه بیابان گرفت
چو با درد و بارنج و غم دید روز    بیامد دمان تا بکوه اسپروز
ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد    شب روز را دل یکی پیشه کرد
بیامد ز چین تا بب زره    میان سوده از رنج و بند گره
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید    مر آن را میان و کرانه ندید
بدو گفت ملاح کای شهریار    بدین ژرف دریا نیابی گذار
مرا سالیان هست هفتاد و هشت    ندیدم که کشتی بروبر گذشت
بدو گفت پر مایه افراسیاب    که فرخ کسی کو بمیرد در آب
مرا چون بشمشیر دشمن نکشت    چنانچون نکشتش نگیرد بمشت
بفرمود تا مهتران هر کسی    بب اندر آرند کشتی بسی
سوی گنگ دژ بادبان برکشید    بنیک و بدیها سر اندر کشید
چو آن جایگه شد بخفت و بخورد    برآسود از روزگار نبرد
چنین گفت کایدر بباشیم شاد    ز کار گذشته نگیریم یاد
چو روشن شود تیره گرن اخترم    بکشتی بر آب زره بگذرم
ز دشمن بخواهم همان کین خویش    درفشان کنم راه و آیین خویش
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن    که کار نو آورد مرد کهن
به رستم چنین گفت کافراسیاب    سوی گنگ دژ شد ز دریای آب
بکردار کرد آنچ با ما بگفت    که ما را سپهر بلندست جفت
بکشتی بب زره برگذشت    همه رنج ما سربسر باد گشت
مرا با نیا جز بخنجر سخن    نباشد نگردانم این کین کهن
بنیروی یزدان پیروزگر    ببندم بکین سیاوش کمر
همه چین و ماچین سپه گسترم    بدریای کیماک بر بگذرم
چو گردد مرا راست ماچین و چین    بخواهیم باژی ز مکران زمین
بب زره بگذرانم سپاه    اگر چرخ گردان بود نیک‌خواه
اگر چند جایی درنگ آیدم    مگر مرد خونی بچنگ آیدم
شما رنج بسیار برداشتید    بر و بوم آباد بگذاشتید
همین رنج بر خویشتن برنهید    ازان به که گیتی بدشمن دهید
بماند ز ما نام تا رستخیز    بپیروزی و دشمن اندر گریز
شدند اندران پهلوانان دژم    دهان پر ز باد ابروان پر زخم
که دریای با موج و چندین سپاه    سر و کار با باد و شش ماه راه
که داند که بیرون که آید ز آب    بد آمد سپه را ز افراسیاب
چو خشکی بود ما بجنگ اندریم    بدریا بکام نهنگ اندریم
همی گفت هر گونه‌ای هر کسی    بدانگه که گفتارها شد بسی
همی گفت رستم که ای مهتران    جهان دیده و رنجبرده سران
نباید که این رنج بی بر شود    به ناز و تن آسانی اندر شود
و دیگر که این شاه پیروزگر    بیابد همی ز اختر نیک بر
از ایران برفتیم تا پیش گنگ    ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ
ز کاری که سازد همی برخورد    بدین آمد و هم بدین بگذرد
چو بشنید لشکر ز رستم سخن    یکی پاسخ نو فگندند بن
که ما سربسر شاه را بنده‌ایم    ابا بندگی دوست دارنده‌ایم
بخشکی و بر آب فرمان رواست    همه کهترانیم و پیمان وراست
ازان شاد شد شاه و بنواختشان    یکایک باندازه بنشاختشان
در گنجهای نیا برگشاد    ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد
ز دینار و دیبای گوهرنگار    هیونان شایسته کردند بار
همیدون ز گنج درم صد هزار    ببردند با آلت کارزار
ز گاوان گردون کشان ده هزار    ببر دند تا خود کی آید بکار
هیونان ز گنج درم ده هزار    بسی بار کردند با شهریار
بفرمود زان پس بهنگام خواب    که پوشیده رویان افراسیاب
ز خویشان و پیوند چندانک هست    اگر دخترانند اگر زیر دست
همه در عماری براه آوردند    ز ایوان بمیدان شاه آوردند
دو از نامداران گردنکشان    که بودند هر یک بمردی نشان
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند    بمهد اندرون پای کرده ببند
همه خویش و پیوند افراسیاب    ز تیمارشان دیده کرده پر آب
نواها که از شهرها یادگار    گروگان ستد ترک چینی هزار
سپرد آن زمان گیو را شهریار    گزین کرد ز ایرانیان ده هزار
بدو گفت کای مرد فرخنده پی    برو با سپه پیش کاوس کی
بفرمود تا پیش او شد دبیر    بیاورد قرطاس و چینی حریر
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب    بفرمود در کار افراسیاب
چو شد خامه از مشک وز قیر تر    نخست آفرین کرد بر دادگر
که دارنده و بر سر آرنده اوست    زمین و زمان را نگارنده اوست
همو آفریننده‌ی پیل و مور    ز خاشاک تا آب دریای شور
همه با توانایی او یکیست    خداوند هست و خداوند نیست
کسی را که او پروراند بمهر    بر آنکس نگردد بتندی سپهر
ازو باد بر شاه گیتی درود    کزو خیزد آرام را تار و پود
رسیدم بدین دژ که افراسیاب    همی داشت از بهر آرام و خواب
بدو اندرون بود تخت و کلاه    بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چهل پیل زیشان همه بسته گشت    هر آنکس که برگشت تن خسته گشت
بگوید کنون گیو یک یک بشاه    سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب    نیایش کن از بهر من روز و شب
کشیدیم لشکر بما چین و چین    و زآن روی رانم بمکران زمین
و زآن پس بر آب زره بگذرم    اگر پای یزدان بود یاورم
ز پیش شهنشاه برگشت گیو    ابا لشکری گشن و مردان نیو
چو باد هوا گشت و ببرید راه    بیامد بنزدیک کاوس شاه
پس آگاهی آمد بکاوس کی    ازان پهلوان زاده‌ی نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه    گرانمایگان بر گرفتند راه
چو آمد بر شهر گیو دلیر    سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه    زمین را ببوسید بر پیش گاه
و رادید کاوس بر پای جست    بخندید و بسترد رویش بدست
بپرسیدش از شهریار و سپاه    ز گردنده خورشید و تابنده ماه
بگفت آن کجا دید گیو سترگ    ز گردان وز شهریار بزرگ
جوان شد زگفتار او مرد پیر    پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند    همه انجمن در شگفتی بماند
همه شاد گشتند و خرم شدند    ز شادی دو دیده پر از نم شدند
همه چیز دادند درویش را    بنفریده کردند بدکیش را
فرود آمد از تخت کاوس شاه    ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
بیامد بغلتید بر تیره خاک    نیایش کنان پیش یزدان پاک
وز آن جایگه شد بجای نشست    بگرد دژ آیین شادی ببست
همی گفت با شاه گیو آنچ دید    سخن کز لب شاه ایران شنید
می آورد و رامشگران را بخواند    وز ایران نبرده سران را بخواند
ز هر گونه‌ای گفت و پاسخ شنید    چنین تا شب تیره اندر چمید
برفتند با شمع یاران ز پیش    دلش شاد و خرم بایوان خویش
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان    بپیچید شب گرد کرده عنان
تبیره بر آمد ز درگاه شاه    برفتند گردان بدان بارگاه
جهاندار پس گیو را پیش خواند    بران نامور تخت شاهی نشاند
بفرمود تا خواسته پیش برد    همان نامور سرفرازان گرد
همان بیگنه روی پوشیدگان    پس پرده اندر ستم دیدگان
همان جهن و گرسیوز بندسای    که او برد پای سیاوش ز جای
چو گرسیوز بدکنش را بدید    برو کرد نفرین که نفرین سزید


همچنین مشاهده کنید