سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قسمت


در روزگار قديم در دهى دورافتاده، رسم بر اين بود که چون کودکى متولّد مى‌شد، تقدير نويس، سرنوشت کودک را بر پيشانى او مى‌نوشت و مسلماً تقدير نوشته شده بر پيشانى هر کسى تغيير ناپذير بود.
يکى از همين روزها، در خانه‌اى نوزادى دختر به دنيا آمد. آن روز خانه شلوغ و پر رفت و آمد مى‌شود. همه مى‌آيند اين طفل را ببيند. براى سلامتى و سعادت او دعا مى‌کنند. پسر عموى دختر هم دم در به انتظار تقديرنويس مى‌نشيند تا عاقبت دخترک را از او بپرسد.
چندى نمى‌گذرد که تقديرنويس به خانه مى‌آيد. پسر از او مى‌خواهد تا از سرنوشت دختر عمويش، برايش حرف بزند. تقديرنويس مى‌گويد: 'اين حکايت را ندانى بهتر است.' ولى پسر اصرار مى‌کند و تقديرنويس هم از گفتن سرباز مى‌زند و يادآور مى‌شود تقديرى که من بر پيشانى دختر بنويسم تغييرپذير نخواهد بود. و تو هم کارى نمى‌توانى بکني. اما پسر اصرار مى‌کند و دست بردار نيست. سرانجام، تقديرنويس پرده از راز بر مى‌دارد و براى او چنين حکايت مى‌کند که: 'وقتى اين دختر، بزرگ شود روزى براى آوردن آب به سرچشمه مى‌رود و چهل دزدى که در کوهستان‌هاى اطراف به راهزنى مشغول‌ هستند او را مى‌دزدند و به پناهگاه خودشان مى‌برند... و بعد تو او را به همسرى خود انتخاب مى‌کني!'
سخن به اينجا ختم مى‌شود، و تقديرنويس کار خود را انجام مى‌دهد و مى‌رود. اما در اين ميان پسر عمو مى‌ماند با همين خيالات ناراحت‌ کننده. بالاخره به فکر مى‌افتد از اين رسوائى که در آخر کار نصيبش خواهد شد، خودش را نجات بدهد. پس، از فرصت استفاده مى‌کند و بعد از رفتن حاضران و هنگامى که مادر دخترک براى کارى به آشپزخانه مى‌رود با کاردى که در آستين پنهان کرده است به سينهٔ دختر عمو مى‌زند و سينهٔ او را مى‌شکافد. بعد هم به خاطر کارى که کرده است هراسان مى‌شود، و فرار را بر قرار ترجيح داده، مى‌گريزد و مى‌رود.
وقتى مادر دختر به اتاقى که طفل را در آنجا خوابانده بر مى‌گردد و با اين صحنهٔ دردناک روبه‌رو مى‌شود، گريه‌کنان و با صداى بلند همسايه‌ها را صدا مى‌زند. از قضا حکيمى در نزديکى منزل آنها سکونت دارد. بر سر بالين دختر حاضر مى‌شود و با مرحمى که از شير بز، مقدارى از برگ درخت سحرآميز و پوست خرد شده مار تهيه شده است بر محل زخم مى‌گذارد. دخترک از مرگ نجات پيدا مى‌کند و پس از مدتى سلامتى خود را به‌دست مى‌آورد. بعد از اين کار، همه به جستجوى کسى که کارد را در سينهٔ دخترک جاى داده است برمى‌آيند و چون از غيبت پسر عموى طفل مطلع مى‌شوند، احتمال مى‌دهند که او بايد اين کار را کرده باشد و چون غيبت او طول مى‌کشد کم‌کم شکّ‌شان به يقين تبديل مى‌شود و درصدد يافتن او به هر کجا که احتمال مى‌دهند برود، سر مى‌زنند، ولى پسر ديرى است که از شهر گريخته است و آنقدر دور شده که کسى به گردپايش نمى‌رسد.
سال‌ها مى‌گذرد و دختر به سن بلوغ و رشد مى‌رسد. روزى براى آوردن آب به سرچشمه مى‌رود از قضا، همان روز 'چهل دزدان' که آوازه‌شان در همه جا پيچيده است به‌طرف ده مى‌آيند و به قصد غارت گله چوپاني، حمله مى‌آورند. در راه يکى از دزدان، دخترک را مى‌بيند و او را مى‌ربايد.
چندين روز از اين ماجرا مى‌گذرد. در ده همه به دنبال دخترک هستند، ولى اثرى از او نمى‌يانبد. از آن سو دزدان، دختر را چهل شبانه‌روز نگه مى‌دارند و همان‌طور که تقديرنويس گفته بود، او را به رقص و شراب‌خوارى وا مى‌دارند و هر شب دزدى با او سر مى‌کند و پس از چهل روز دختر را در شهر ى رها مى‌کنند و مى‌روند.
دخترک نوميدانه به دنبال خانه و مأواى خويش است و هيچ آشنائى در هيچ جا پيدا نمى‌کند تا اينکه جوانکى در رهگذر او را مى‌بيند و احوال او را مى‌پرسد. دختر از گفتن حقيقت شرم مى‌کند. پس جوانک او را به خانه خود مى‌برد و به او مى‌گويد چون ممکن است چندين روز طول بکشد که بتواند خانواده خودش را پيدا کند و از طرف ديگر ماندن دختر جوان در خانهٔ مردى جوان از نظر شرعى و عرفى درست نيست، از او مى‌خواهد که همسرش بشود. دختر اين کار را بهتر از اين مى‌داند که همه بفهمند چهل شبانه‌روز با دزدان به سر برده است. بنابراين قبول مى‌کند و به عقد مرد جوان در مى‌آيد. چندى مى‌گذرد و مرد از زنش مى‌خواهد که او پرده از روى زندگى‌اش بردارد و براى او تعريف کند. اما مرد اصرا مى‌کند که زن ماجراى خود را بازگويد.
زن که اصرار زياد شوهر را مى‌بيند از او مى‌پرسد که آيا از شنيدن حقيقت عصبانى نخواهى شد، و اگر سرنوشت مرا بشنوى مرا طلاق نخواهى داد؟ مرد قول مى‌دهد که او را طلاق ندهد. چون دختر به بازگو کردن شرح زندگى خود از زمان به‌دنيا آمدنش مى‌پردازد، مرد پى مى‌برد که اين همان دختر عموى او است و همان‌طور شده که تقديرنويس گفته است. پس به او مى‌گويد باقى را خودم مى‌دانم و من پسرعموى تو هستم. حال بايد در جست و جوى خانواده به ده آن طرف کوهستان برويم و ماجرا را به آنها بگوئيم.
دختر به نزد مادر برمى‌گردد و قّصهٔ پر غصّه‌اش را برايش نقل مى‌کند و مرد هم به زن عمويش اينگونه توضيح مى‌دهد: آن روز که تقديرنويس اين سرنوشت را براى من گفت، من از اين رسوائى که دامن‌گيرم خواهد شد هراسان و نگران شدم. خواستم همان ابتداء کار او را از بين ببرم، اما توگوئى به گفتهٔ آن تقديرنويس، سرنوشت هر کس بر پيشانى‌اش نقش مى‌بندد و تغيير ناپذير است.
بالاخره قسمت اين بود که دختر عمويم بعد از اين ماجراها به عقد من در بيايد.
- قسمت
- چهل افسانهٔ خراسانى ـ ص ۱۱۹
- گردآورنده: حسين‌على بيهقى
- سازمان چاپ و انتشارات ميراث فرهنگى کشور، چاپ اول ۱۳۸۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید