سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قصر دیوها


الاغ و خروس و بزى با هم دوست شدند. آنها خورجينى را پر از خاکستر کردند و روى الاغ گذاشتند و راه افتادند. بُز جلوتر از همه بود. بعد از او الاغ، خروس هم سوار الاغ شده بود. آنها رفتند و رفتند تا اينکه به نزديکى قصرى رسيدند که سه ديو ثروتمند در آن زندگى مى‌کردند. الاغ و بز و خروس باهم گفتند: 'برويم با دوز و کلک هم که شده، پول و ثروتى از چنگ ديوها بيرون بکشيم.'
نقشه‌اى کشيدند و به‌طرف قصر راه افتادند. مدّتى بعد، بُز از الاغ و خروس جدا شد و تنها توى قصر رفت. سه ديو دور هم نشسته بودند و جلوشان سه ديگ بزرگ بود که بخار غذا از آن بلند مى‌شد. بز پيش آنها رفت و سلام داد. ديوها نگاه‌هاى تندى به او کردند و گفتند: 'هيچ مى‌دانى که هر کس اينجا بيايد، ديگر بر نمى‌گردد؟ اگر بدون سلام مى‌آمدي، سرنوشت تو هم همين بود. خب، حالا بگو ببينم براى چه به اينجا آمده‌اي؟'
بُز گفت: 'راستش، خبر مهمى دارم. پادشاه کشور همسايه، با قشون بزرگى دارد به‌طرف شما تاخت و تاز مى‌کند و مى‌آيد. دلم به حالتان سوخت و آمدم تا کمکتان بکنم!'
چشم‌هاى ديوها نزديک بود از حدقه در بيايد. رو به همديگر کردند و هر کدام از ديگرى خواست تا بالاى قصر برود و به اطراف نگاه بيندازد.
يکى از ديوها بالاى بام قصر رفت و از آنجا داد زد: 'واى ... چه گرد و خاکى آنجا بلند شده! مثل اينکه يک لشکر به اين طرف مى‌آيد.'
الاغ مى‌تاخت و گرد و غبار بلند مى‌کرد. خروس هم که سوار الاغ شده بود، از خورجين خاکستر بر مى‌داشت و به هر طرف مى‌پاشيد. به اين ترتيب آنها به اندازهٔ ده‌ها اسب، گرد و غبار بلند مى‌کردند. يکى ديگر از ديوها هم بالا رفت و تا آنها را ديد، داد زد: 'واى ... راستى دارند مى‌آيند!'
لحظه‌اى بعد ديو سوم هم بالا رفت و تاگرد و خاک را ديد، گفت: 'آه، الان با اسب‌هايشان سر مى‌رسند و همهٔ ما را مى‌کشند.'
هر سه خيلى ترسيدند و لرزيدند و از آن بالا پائين پريدند و پا به فرار گذاشتند و از قصر دور شدند. خروس و الاغ وارد قصر شدند و پيش بز رفتند. غذاهائى را که ديوها پخته بودند، خوردند و سير که شدند و پول و جواهرهاى گران قيمت و خوردنى‌ها را در خورجين گذاشتند و تصميم گرفتند از آنجا بروند. وقتى دم دروازهٔ قصر رسيدند، ديوها را ديدند که به‌طرف قصر بر مى‌گشتند. الاغ و بُز و خروس، فورى بالاى درختى که در حياط قصر بود، رفتند. خروس روى بالاترين شاخه نشست. الاغ نتوانست خود را خيلى خوب بالا بکشد. بُز روى شاخهٔ وسطى جاى گرفت. ديوها مى‌آمدند تا ببيند که چه بلائى به سر قصرشان آمده است. امّا وارد حياط قصر که شدند، ديدند که جز اثر پاى خروس و الاغ و بُز، جاى پاى حيوان ديگرى آنجا نيست. ديوها رد پاى آنها را دنبال کردند و کنار درخت رسيدند. الاغ که خيلى سنگين بود، شاخهٔ نازک درخت را شکست و از آن بالا به زمين افتاد. بز داد زد: 'واي! آسمان به زمين خورد!‌'
ديوها تا اين حرف را شنيدند، نزديک بود از وحشت زهره ترک بشوند و باز فرار کردند و رفتند. خروس و الاغ و بز هم ثروت‌هاى ديوها را گرفتند و به روستايشان برگشتند و چيزهائى را که آورده بودند، بين خود تقسيم کردند. خروس دانه‌ها و بُز يونجه‌ها را برداشت. الاغ کاه‌ها را برداشت. طلاها را هم که هيچ کدام لازم نداشتند، در جائى گذاشتند و دست به آنها نزدند.
- قصر ديوها
- افسانه‌هاى ترکمن ـ ص ۴۶
- گردآوري، ترجمه و بازنويسي: عبدالرحمن ديه‌جى
- ويراستار: وحيد اميرى
- نشر افق، چاپ سوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید