سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قصه آحسن


يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ کس نبود. يک نفر بود به‌نام آحسن که از مال دنيا فقط يک بزى داشت. صبح که مى‌شد يک ايسارى مى‌گذاشت به شاخ او و او را از خانه بيرون مى‌کرد. اين ايسارى که به شاخ بز گذاشته بود و به اندازه‌‌اى بلند بود که هر کجا که بز دلش مى‌خواست مى‌رفت. سر اين ايسار هم به دست خود آحسن بود. صبح که مى‌شد آحسن بز را از خانه بيرون مى‌کرد، نزديک غروب آفتو که مى‌شد آحسن ايسار را مى‌کشيد بز هر کجا که بود مى‌آمد خانه. آحسن همين کارش بود. يک روز مثل هر روز سر ايسار را کشيد که بز بيايد. طولى نکشيد که ديد گلهٔ بز آمد ولى بز خودش تو آنها نيست. دانست که بز را گرگ خورده است.
بلند شد و على را ياد کرد، رفت براى صحرا، خيلى گشت تا لونهٔ گرگ را پيدا کرد. نشست در لونهٔ گرگ. نه يه روز، نه دو روز، يک هفته در لونهٔ گرگ نشست. گرگ ديد خيلى گرسنه‌اش شده، آحسن هم از در لونه‌اش تکون نمى‌خورد. گرگ گفت: 'خدايا اينقدر هوا را گرم کن که آحسن از در لونهٔ من برود.' خدا هم دعاى گرگ را شنيد و به‌قدرى هوا را گرم کرد که مثل اين بود که آتش از آسمان مى‌آيد. آحسن گفت: 'وه وه، چقدر هوا سرد است؟ .... و يک بار آشغال آورد در لونهٔ گرگ آتش زد؛ گفت: 'خدايا! هوا را يک کمى گرم بکن.' گرگ که اين حرف‌ها را از آحسن شنيد گفت: 'خدايا! پس يک سرمائى بده که جان آحسن در برود.' در اين وقت خدا دوباره حرف گرگ را شنيد و به قدرى هوا را سرد کرد که تمام آدم‌هاى صحرا را يخ گرفت. آحسن از جا بلند شد و تمام رخت‌هايش را از تنش بيرون کرد و گفت: 'خدايا هوا خيلى گرم است.' گرگ که باز هم از اين حرف‌ها را از آحسن شنيد دانست که ديگر او از در لونه‌اش نمى‌رود. با خودش گفت: 'از لونه مى‌روم بيرون، آخر يک طورى مى‌شود. همينکه از لونه بيرون آمد، يک باره آحسن او را گرفت. هر چه گرگ قسم خورد براى آحسن که: 'من بز تو را نخوردم،' آحسن گفت: 'تو بز مرا خورده‌اي.' آحسن گرگ را با خودش برد و به زنش گفت يک غزقون آب جوش درست کرد و همينکه آب جوش آمد، آحسن گرگ را گرفت و گذاشت توى غزقون آب جوش تا پشم‌هاى او وا آمد. بعد او را درآورد، يک ايسارى گذاشت گردن او و او را بست گوشهٔ خانه‌اش تا يک شب دوستان آحسن آمدند خانهٔ او شب‌نشيني.
يکى از دوستان او ديد که چيزى گوشهٔ خانه ايسارى به گردنش است. از آحسن پرسيد: 'آحسن! اين جونور چيست؟' آحسن در جواب او گفت: 'فلاني! اين قوچ کوهى است.' گفتند: 'اين قوچ کوهى چه کارى ازش برمى‌آيد؟' آحسن گفت: 'او را براى تخمى گرفته‌ام.' يکى از دوستان آحسن که گوسفندار بود گفت: ' آحسن! اى قوچ را مى‌فروشي؟' آحسن اوّل گفت نه و بعد گفت: 'براى اينکه دوست قديمى من هستي، اين قوچ را براى يادگارى به تو خواهم فروخت.' چند و چون؟... آحسن گفت: 'قيمت قوچ هزار تومان .... ' با هزار خواهش قوچ را فروخت به نهصد تومان. خلاصه قوچ را از آحسن خريدند. خريدار گفت: 'آحسن! اين قوچ را چطور بايد توى گله کرد؟' آحسن گفت: 'بايد تمام گوسفندان را توى يک باغ بکنى و يک چوپان لال توى باغ بگذارى و در باغ را کليد کنى و از باغ بيرون بيائي. شب که شد قوچ کوهى را با خود ببر و از ديوار باغ بينداز توى باغ و يک هفتهٔ ديگر توى باغ نرو.' صاحب گوسفند هم اين کار را کرد. بعد از يک هفته که رفت توى باغ ديد خدا بده گوسفندي!.. ديگر يک گوسفند زنده نيست. تمام را گرگ پاره پاره کرده است. دانست که کار قوچ کوهى است که از آحسن خريده است.
چند کلمه از آحسن گوش کنيد ... آحسن جان که کار خودش را کرد و گرگ را به‌جاى قوچ کوهى فروخت، به زنش گفت: 'اگر کسى آمد و گفت آحسن کجا رفته تو بگو که حالا چند روز است که او مرده است و عمرش را به شما داده' و از زنش خداحافظى کرد و رفت در قبرستان و يک قبرى براى خودش کند و مقدارى باروت با خودش برد توى قبر و به يک نفر گفت که روى او خاک بريزد و يک سوراخى براى قبرش گذاشت و زنده در قبر خوابيد.
دوستان آحسن که قوچ را از او خريده بودند، آمدند سروقت آحسن. آمدند خانهٔ آحسن و از زن او پرسيدند که آحسن کجا است؟ زن آحسن بنا کرد به گريه کردن و گفت آحسن بعد از دو روز که قوچ را به شما فروخت، عمرش را به شما داد. دوستان او خيلى دلشان از دست آحسن خون بود به زن آحسن گفتند که: 'شريک غم شما هستيم. خدا او را رحمت کند. بسيار خوب آدمى بود. خوب! زن آحسن! بگو قبر آن مرحوم کجا است تا ما برويم سر قبر او و برايش فاتحه بخوانيم؟' زن آحسن قبر را به آنها نشان داد. آنها آمدند سر قبر آحسن و با خودشان گفتند که ما بايد مردهٔ آحسن را از قبر در آوريم و او را آتش بزنيم که به ما خيلى ضرر زد. همين که خواستند او را از قبر بيرون بياورند يکبار آحسن باروت‌ها آتش زد که تمام سر و صورت آنها سوخت و پا گذاشت به فرار و گفتند: 'آحسن! خدا تو را لعنت کند که در دنيا آتش از دست و زبانت مى‌باريد، حالا هم که مرده‌اى آتش از گورت مى‌بارد!'
قصهٔ ما به سر رسيد، غلاغه به خونه‌ش نرسيد.
- قصهٔ آحسن
- قصه‌هاى ايرانى جلد سوم (عروسک سنگ صبور) ـ ص ۱۴۷
- گردآورى و تأليف: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير، چاپ اوّل ۱۳۴۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید