سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا
قصهٔ آقا کوزه
يکى بود يکى نبود. |
يه کوزهاى بود. يه روز صبح سرپوششو گذاشت و راه افتاد و بره شيره دزدي. رفت و رفت و رفت .... تا تو راه رسيد به يه کژدم. |
کژدم ازش پرسيد: 'کوزه کجا؟' |
کوزه گفت: 'زهر مار و کوزه، درد و کوزه! ... بگو آقا کوزه.' |
کژدم گفت: 'آقا کوزه کجا؟' |
کوزه گفت: 'ميرم شيره دزدي.' |
کژدم گفت: 'منم مىبري؟' |
کوزه گفت: 'بيا بريم.' و با همديگه راه افتادن. |
يک کمى که رفتن رسيدن به يه سوزن جوالدوز: |
جوالدوز گفت: 'کوزه کجا؟' |
کوزه گفت: 'زهر مار و کوزه، دردو کوزه! .... بگو آقا کوزه.' |
بعد که جوالدوز اينجور گفت و جوابشو شنيد، اونم راه افتاد و همراهشون رفت. کمى که رفتند رسيدند به يک کلاغ و بعدم به يه مرغ و همه با هم به راه افتادن بهطرف خونهاى که قرار بود برن شيرهدزدي.... |
وقتى از در وارد مىشدن، کلوخ پشت در گفت: 'به منم شيره ميدن؟' |
کوزه گفت: 'آره، به تو هم شيره ميديم.' |
انوخت کوزه به مرغ گفت: 'تو برو تو اجاق.' |
کژدم را گذاشت تو قوطى چخماق، جوالدوزه هم رفت تو قوطى کبريت و کلاغم رفت نشست سر در حياط. |
کوزه رفت سراغ تا غار شيره و قورت قورت دهنشو پر کرد. يه هو صاحبخانه از خواب بيدار شد و به زنش گفت: 'زن، پاشو که دزد اومده.' |
زن گفت: 'مرد بگير بخواب، دزد کدومه؟' |
و هر دوشون گرفتن خوابيدن. |
کمى بعد، زنه از خواب بيدار شد و به شوهره گفت: |
'مرد پاشو پاشو، انگار دزد اومده' |
مرد گفت: 'زن بگير بخواب دزد کدومه؟' |
زن پاشد سرشو از پنجره درآورد. کلاغه که اينو ديد پريد سر زنهرو نوک زد زن گفت: 'واى واي!' ، و رفت سراغ قوطى کبريت که ببينه چه خبره. کبريتو که ورداشت، جوالدوزه فرور رفت تو دستش!... زن قوطى رو انداخت و فرياد زنون رفت که سنگ چخماقو ورداره که کژدم دستشو نيش زد. |
زن گفت: 'اى واي، اى واي!' و رفت که از اجاق آتيش ورداره بلکه بتونه چراغو روشن کنه که يه مرتبه مرغه از بالاى اجاق بال و پرى زد و چشماى زنه پر از خاک و خاکستر شد. کوزه که ديگه حالا شکمشو پر شيره کرده بود و غلتون غلتون داشت مىرفت، دم در که رسيد کلوخ پشت در گفت: 'پس سهم ما کو؟' |
کوزه گفت: 'بذا برم، بذا برم. همين حالا صاحبخونه سر مىرسه، سهمت باشه براى بعد.' |
کلوخه که دلخور شده بود، با يه حرکت تنه شو زد به کوزه و کوزه رو تيکه تيکه کرد و شيرهها ريخت روزمين!.... |
صبح که شد بچهها تو کوچه جمع شده بودن و تيکه سفالها رو مىليسيدن.... |
- قصهٔ آقا کوزه |
- قصههاى عاميانه ـ ص ۱۵۴ |
- گردآورنده: مرسده. |
- انتشارات پديده، چاپ اول ۱۳۴۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید