سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قصهٔ آه (۲)


دختر گفت: 'خانم جان! دنبال من بيائيد تا برايت تعريف کنم.'
و راه افتاد از يک به يک حياط‌ ‌ها گذشت. دختر گفت: 'خانم جان! اين‌ها عين همان‌هائى است که در خواب ديده‌ام؛ در هم همان در است. بله! اين هم از حوض! حالا بفرمائيد زير آب حوض را بکشيد تا ببينم باقيش هم درست در مى‌آيد يا نه.'
زياد درد سرتان ندهم! رفتند و رفتند تا رسيدند به زيرزمين. پسر داد کشيد: 'حرامزاده! شب آمدنت بس نيست که روز هم آمده‌اي!'
خانم صداى پسرش را شناخت و تند دويد رفت بغلش کرد. دختر گفت: 'خانم جان! اين همان پسرى است که در خواب ديدم.'
پسر را از زيرزمين در آوردند، شستند و حکيم آورند زخم‌هايش را مرهم گذاشت. پسر شرح داد که چطور دايه او را برده بود در زيرزمين به چهار ميخ کشيده بود.
در اين موقع در زدند. خانم خانه گفت: 'برويد در را باز کنيد. حتم دارم دايه از حمام برگشته!'
کنيزى رفت در را باز کرد. پاى دايه به حياط که رسيد به همهٔ نوکر و کلفت‌ها توپ و تشر زد که کدام گورى بوديد زود نيامديد در را باز کنيد؟
امّا تا پسر را ديد يک دفعه از جوش و جلا افتاد؛ رنگش مثل گچ سفيد شد و مات و مبهوت ماند. خانم خانه امر کرد دايه را ريز‌ريز کردند و ريزه‌هايش را جلو سگ‌ها ريختند. بعد به دختر گفت: 'مى‌خواهم زن پسر من بشوي.'
دختر گفت: 'الان نمى‌توانم شوهر کنم. بايد عده‌ام سر بيايد.'
دختر که مى‌دانست دواى دردش جاى ديگر است آه کشيد. آه آمد. دختر گفت: 'من را ببر بالاى سر او.'
آه دختر را برد بالاى سر شوهرش. دختر شروع کرد به گريه کردن و خواندن ٕقرآن و آخر سر به آه گفت: 'من را ببر بفروش.'
آه او را دوباره برد بازار فروخت. اين بار هم دختر ديد خانهٔ صاحبش ماتم‌زده است‌ پرسيد: 'اينجا چه خبر است؟'
گفتند: 'خانم اين خانه سال‌ها پيش بچه اژدها زائيده و آن را انداخته تو زيرزمين. اژدها روز به روز بزرگ‌تر مى‌شودٰ، امّا خانم دلش نمى‌آيد او را بکشد و به دلش را دارد که قضيه را بر ملا کند و به همه بگويد که اژدها زائيده!'
اين گذشت تا يک روزى دختر به خانم خانه گفت: 'خانم جان! چقدر خوب مى‌شد اگر من را مى‌انداختى جلو اژدها!'
خانم گفت: 'مگر عقل از سرت پريده؟'
دختر آنقدر اصرار کرد که زن کلافه شد و آخر سر قبول کرد.
دختر گفت: 'من را بگذاريد تو کيسهٔ چرمي؛ درش را محکم ببنديد و بندازيد جلوى اژدها.'
دختر را همان‌طور که خودش گفته بود، انداختند جلو اژدها. اژدها به کيسه نگاهى کرد و گفت: 'دختر! زود از جلدت بيا بيرون تا بخورمت.'
دختر گفت: 'تو از جلدت درنيائى و من در بيايم؟'
اژدها گفت: 'سر به سر من نگذار، زود بيا بيرون.'
دختر گفت: 'تا تو درنيائى من در نمى‌آيم.'
دختر و اژدها آنقدر بگو مگو کردند که عاقبت حوصلهٔ اژدها سر رفت و از جلدش آمد بيرون و پسرى شد مانند ماه.
دختر هم از کيسه درآمد و با پسر نشست صحبت کردن.
مدتى که گذشت خانم خانه آمد به کنيزهايش گفت: 'برويد ببينيد چه بلائى بر سر آن دختر بيچاره آمده.'
کنيزها رفتند و با ترس و لرز درز در را نگاه کردند ديدند اژدها کجا بود! دختر مثل يک دسته گل نشسته و دارد با پسرى مانند ماه صحبت مى‌کند! تند برگشتند و آنچه را که ديده بودند براى خانم تعريف کردند.
خانم خوشحال شد و گفت دختر و پسر را آوردند پيش او. خدا را شکر کرد و به آنها گفت: 'خوب است شما با‌هم زن و شوهر بشويد.'
دختر که مى‌دانست دواى دردش جاى ديگر است، گفت: 'صبر کنيد عده‌ام سر بيايد، آن وقت باهم عروسى مى‌کنيم.'
دختر همراه آه رفت و نشست بالا سر شوهرش. مدتى قرآن خواند و گريه کرد و آخر سر به آه گفت: 'من را ببر بفروش.'
آه، دختر را برد بازار فروخت.
اين دفعه هم مردى دختر را خريد و برد به خانه. کنيزها به دختر گفتند: 'در اين خانه رسم اين است که هر کنيز تازه واردى بايد شب اوّل دم پاى آقا و خانم خانه بخوابد.'
دختر گفت: 'باشد!'
و وقت خواب که رسيد، رفت دم پاى آقا و خانم بخوابيد.
نصفه‌هاى شب دختر بيدار شد، ديد خانم پا شد رفت و شمشيرى آورد سر شوهرش را گوش تا گوش بريد و شمشير را پاک کرد گذاشت رو طاقچه. بعد هفت قلم آرايش کرد، لباس پوشيد رفت دم در نشست به ترک سوارى که منتظرش بود و با هم افتادند به راه.
دختر به دنبالشان راه افتاد و ديد چند کوچه آن طرف‌تر از اسب پياده شدند و در خانه‌اى را زدند و رفتند تو.
دختر رفت از شکاف در نگاه کرد؛ ديد چهل حرامى دور تا دور نشسته‌اند. سردستهٔ حرامى‌ها از زن پرسيد: 'چرا دير کردى امشب؟'
زن جواب داد: 'چه کار کنم، خوابش نمى‌برد!'
بعد تا سحر زدند و رقصيدند و شادى کردند.
دختر پيش از خانم برگشت خانه و رفت سرجايش دراز کشيد و خودش را زد به خواب.
طولى نکشيد که خانم به رسيد و از توى قوطى کوچکى يک پر و مقدارى روغن را با پر به گردن شوهرش ماليد و سرش را چسباند به گردنش.
مرد، عطسه کرد و بيدار شد. به زنش گفت: 'کجا رفته بودى بدنت سرد است.'
زن گفت: 'تو که نمى‌دانى من تا صبح از دل درد چه مى‌کشم و چند مرتبه بايد بروم بيرون.'
فردا شب وقت خواب که رسيد دختر باز هم دم پاى آقا و خانم خوابيد. نيمه‌هاى شب، زن مثل شب پيش يواش بلند شد سر شوهرش را بريد و گذاشت کنج طاقچه و از خانه رفت بيرون.
دختر پا شد. قوطى را آورد و با پر و روغن، سر مرد را چسباند به بدنش. مرد عطسه کرد و بيدار شد و از دختر سراغ زنش را گرفت.
دختر گفت: 'پاشو برويم زنت را نشانت بدهم.'
آن‌وقت مرد را به جائى برد که شب پيش زنش به آنجا رفته بود.
مرد ديد چهل حرامى گرد هم نشسته‌اند و زنش دارد وسط آنها مى‌زند و مى‌رقصد. خواست برود تو و حسابشان را برسد، امّا ديد اين‌طورى زورش به آنها نمى‌ِرسد. رفت به اصطبل و اسب‌ها را باز کرد. اسب‌ها سر و صدا راه انداختند و شروع کردند به شيهه کشيدن. مرد برگشت دم در اتاق ايستاد. شمشيرش را کشيد و سر هر کسى را که از اتاق آمد بيرون زد.
وقتى که همهٔ حرامى‌ها را کشت، رفت سراغ سردستهٔ حرامى‌ها و زنش که توى اتاق مانده بود. آنها را هم از دم شمشير گذراند و برگشت دست دختر را گرفت و برگشتند به خانه.
به خانه که رسيدند، مرد گفت: 'بيا زن بشو تا تمام مال و ثروتم را به تو بدهم.'
دختر گفت: 'نه! من دل در دام ديگرى دارم. اگر مى‌خواهى به من خوبى کنى قوطى پر روغن را به من بده!'
دختر آه کشيد. آه آمد. دختر گفت: 'از شوهرم چه خبر؟'
آه گفت: 'همان‌طور که ديده بودى مثل سنگ افتاده و از جايش جم نخورده.'
دختر گفت: 'من را ببر بالا سرش.'
آه دختر را برد به همان باغى که شوهرش در آنجا افتاده بود. دختر قوطى را درآورد و با پر، کمى روغنى به زير بغل پسر ماليد. پسر عطسه‌اى کرد؛ پا شد نشست و دختر را بغل کرد و بوسيد.
درخت‌ها باز گل کردند و پرنده‌ها بنا کردند به آواز خواندن.
شما را به خير و ما را به سلامت!
- قصهٔ آه
- ايران عاشقانه (گلچينى از افسانهظهاى عاشقانهٔ ايران) - ص ۱۶
- روايت: خاطره حجازي
- انتشارات نگاه سبز، چاپ اوّل ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید