سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قصهٔ اکبر و دختر ماهی


يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. يک زنى بود و يک مردي. خدا به آنها بچه نمى‌داد. زن هر روز که مى‌رفت لب آب کاسه بشويد مى‌نشست و آه مى‌کشيد و دعا مى‌کرد که اى خدا يک پسر يا دخترى به من بده. اگر دادى و پسر بود زن ماهى برايش مى‌گيرم و اگر دختر بود به مرد ماهى شوهرش مى‌دهم!
خلاصه؛ زن آن‌قدر دعا کرد و آه کشيد تا خدا دلش به رحم آمد وم دعايش را اجابت کرد. زن حامله شد و بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، خدا پسرى به او داد. اسمش را گذاشتند اکبر. گذشت و گذشت تا اين‌که اکبر بزرگ شد و رفت به مکتب. يک روز ملاى مکتب اکبر را با يکى دو تا ديگر فرستاد که از رودخانه آب بياورند. وقتى اکبر رفت و سطل را کرد توى آب يک مرتبه صدائى از توى آب گفت: 'هاى اکبر، وقتى رفتى خانه به مادرت بگو نذرى که کردى يادت نرود.' اکبر سطل را پر کرد و برد. امّا شب که رفت خانه يادش رفت به مادرش بگويد. فردا دوباره رفت آب بياورد، دوباره همان صدا آمد که: 'اکبر وقتى رفتى خانه به مادرت بگو نذرى که کردى يادت نرود!' امّا آن شب هم يادش رفت. خلاصه چهار پنج بار که رفت لب آب همان صدا را شنيد، ديد نه اين صدا ول کن نيست. از بس ترسيده بود به مادرش نگفت امّا مريض شد و افتاد توى خانه. هر چه حکيم و دوا کردند خوب نشد. تا عاقبت يک روز يک رمّالى از دم در خانه مى‌گذشت او را گرفتند و آورند بالاى سر اکبر. رمال نگاهى کرد و گفت: 'اين پسر ترس کرده و يک غصه و ناراحتى توى دل دارد.' بعد همه را از شبستان بيرون کرد و نشست بالاى سر اکبر و با او حرف زد. آنقدر حرف زد تا عاقبت اکبر همهٔ حکايت را تمام و کمال براى رمّال گفت. رمّال هم آمد و قضيه را به مادر اکبر گفت. مادر اکبر تازه يادش افتاد به نذرش. پاشد آمد کنار آب صدا زد: 'مادر جميله! مادر جمليه!' يک دفعه يک صدائى از توى آب جواب داد: 'من به قربان جميله، من تصدق جميله! چيه چيکار داري؟' مادر اکبر گفت: 'مادر جميله من آمده‌ام، نذرم را ادا کنم، آمده‌ام خواستگارى دختر تو.' مادر جميله گفت: 'من به قربان جميله، اگر آمده‌ايد سراغ جميله اوّل بايد قاب نقره و سرقاب طلائى بياوريد که جميله را ببريد.' آنها هم رفتند و سه روز و سه شب هى کل کشيدند و هى ساز و دُهل زدند، بعد قاب نقره و سر قاب طلا بردند و رفتند کنار آب. صدا زدند: 'مادر جميله! مادر جميله! قاب نقره و سرقاب طلا آورده‌ايم که جميله را ببريم.' يک چند لحظه‌اى که گذشت ماهى با دخترش آمد کنار آب. آنها هم قاب نقره را پر آب کردند و سرقاب طلا گذاشتند و ماهى را هم انداختند توى آن و رفتند. آمدند حجله بستند و جميله را با قاب نقره و سرقاب طلا گذاشتند توى حجله! اکبر هم آمد نشست. يک‌مرتبه يک دختر قشنگ چهارده‌ ساله‌اى مثل ماه از توى جلد ماهى آمد بيرون. خلاصه، از آن به بعد جميله شب‌ها از جلدش بيرون مى‌آمد و روزها مى‌رفت توى آن. گذشت و گذشت تا يک روز که کسى خانه نبود نرفت توى جلدش. آمد نشست لباس شست و بعد رفت سربام که لباس‌ها را پهن کند. دست بر قضا پسر پادشاه که از توى کوچه رد مى‌شد، چشمش افتاد به او و دل از دستش رفت. عاشق شد و آن هم چه عاشقي! رفت افتاد توى قصر و مريض شد. طبيب آوردند، حکيم آوردند، دوا کردند، دعا کردند امّا خوب نشد که نشد. تا اينکه گفت: 'بابا من عاشقم. پدرم بميرد ماردم بميرد من فلان دختر را مى‌خواهم و الا مى‌ميرم.'
خلاصه؛ شاه فرستاد در خانهٔ اکبر سراغ دختر. مادر اگبر گفت: 'ما دختر نداريم.' گفتند: 'پسر پادشاه خودش ديده.' گفت: 'شايد عروسم بوده!' گفتند: 'هر که باشد پسر شاه از عشقش دارد مى‌ميرد.' اکبر را گرفتند و بردند به قصر و گفتند: 'الا بالله بايد زنت را طلاق بدهي، پسر پادشاه عاشقش شده.' اکبر گفت: 'مگر مرا بکشيد و الا محال است که طلاقش را بدهم.'
پادشاه ديد اينجورى نمى‌شود نشست با وزيرش به مشورت که چه کنيم چه نکنيم؟ وزير گفت: 'سه تا شرط مى‌گذاريم مى‌گوئيم اگر اينها را انجام دادى که زنت مال خودت امّا اگر انجام ندادى بايد طلاق بدهي!' اگبر گفت: 'چه شرطي؟' شاه گفت: 'اوّل اينکه بروى يک قالى بياورى که وقتى پهنش کنيم همهٔ لشکر رويش بنشيند امّا فقط يک گوشه‌اش پُر شود و گوشهٔ ديگرش خالى بماند. وقتى هم جمعش کنيم توى يک قُوطى کوچک جا بگيرد! برو اگر اين شرط را انجام دادي: بيا تا دومى‌اش را بگوئيم.'
اکبر ناراحت و پريشان آمد به خانه. جميله پرسيد: 'چه شده؟' اکبر گفت: 'چه مى‌خواستى بشود؟' همهٔ جريان را براى جميله گفت. جميله اکبر را دلدارى داد و گفت: 'ناراحت نباش و برو کنار آب مادرم را صدا کن بگو آن قالى که توى قوطى گذاشته‌اى بياور!' اکبر رفت کنار آب صدا زد: 'مادر جميله، مادر جميله!' از توى آب صدا آمد: 'من به قربان جميله: چيه چيکار داري؟' اکبر گفت: 'جميله گفته آن قالى که توى قوطى گذاشته‌اى به من بده!' مادر جميله گفت: 'صبر کن آلانه مى‌آيم!' اکبر نشست کنار آب. يک چند لحظه که گذشت مادر جميله آمد و گفتت: 'بگير اين هم قالي.' اکبر نگاه کرد ديد يک قوطى کوچک آمد روى آب. قوطى را برداشت و برد در کاخت شاه و گفت: 'بگير اين هم قالى که خواسته بودي!' شاه ماند به تعجب. قالى را در آوردند پهن کردند، ديدند اينقدر بزرگ شد که نيمى از لشگر رويش نشستند به زور يک گوشه‌اش پر د و سه گوشه‌اش خالى ماند. شاه به اکبر گفت: 'امّا شرط دوم. بايد بروى شاخهٔ خرمائى بياورى که همهٔ اهل کاخ از آن بخورند و همهٔ لشگر بخورند امّا تما نشود.' اکبر آمد خانه و زانوهايش را گرفت توى بغل و ناراحت نشست. جميله آمد و گفت: 'ديگر چه شده؟' اکبر جريان شاخهٔ خرما را براى جميله تعريف کرد. جميله گفت: 'برو کنار آب و به مادرم بگو آن شاخهٔ خرمائى را که توى اتاق آويزان کرده‌اى بياور!' اکبر رفت و شاخهٔ خرما را گرفت و برد داد به شاه. همهٔ اهل کاخ و همهٔ لشگر شاه از آن خوردند سير شدند امّا تمام نشد. شاه گفت: 'اين بار يک شرطى مى‌گويم که ديگر نتواند انجام بدهد.
ابن بار به اکبر گفت: 'بايد بروى يک بچه بياورى که سن او سه روز باشد و سه جمله بگويد.' اکبر دوباره آمد و نشست گوشهٔ خانه. جميله آمد و ديد باز شوهرش پَکَر است . گفت: 'ديگر چه شده؟' اکبر گفت: 'اين بار از دست مادرت هم کارى ساخته نيست.' گفت: 'چه‌طور؟' گفت: 'شاه از من خواسته که يک بچهٔ سه روزه برايش ببرم که حرف بزند.' جميله گفت: 'ناراحت نباش، کار نشد ندارد. آلان سه روز است که زن برادرم فارغ شده، برو کنار آب و او را از مادرم بگير.' اکبر رفت و بچه را گرفت آورد پيش شاه. بچه به شاه گفت: 'اى شاه، قالى خواستى آورد، شاخهٔ خرما خواستى آورد، ديگر مرا مى‌خواستى چکار؟' شاه که ديد بچه حرف مى‌زند ماند به تعجب. گفت: 'حتما' اين اکبر نظر کرده است، خدا را خوش نمى‌آيد زنش را به زور بگيرم. گفت برو زنت خوش حلالت باشد. اکبر هم آمد و سال‌هاى سال با زنش به خوشى و خرمى زندگى کرد.
- قصهٔ اکبر و دختر ماهى
- افسانه‌‌هاى لُرى ـ ص ۲۲۴
- گردآورنده: داريوش رحمانيان
- نشر مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید