چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

قصهٔ خواب


زن زحمت‌کشى فرزند پسرى داشت که سر هيچ کارى قرار نمى‌گرفت. زن از اين بابت خيلى رنج مى‌برد. و از آنجا که چرخ زندگيشان نمى‌چرخيد پسر مى‌بايد که کار کند و کمک خرج زندگى باشد، مادر به هر در مى‌زد که براى او کار پيدا کند تا آنکه کارى در 'خياط‌خانه' براى او پيدا شد دست بر قضا آنجا را ترک نکرد و پس از مدتى 'اُستائي' به تمام معنى شد. اين جوان را 'بهرام' صدا مى‌کردند.
روزى 'شاه خسرو' که اُستاى بهرام را مى‌شناخت. از او خواست جقه‌اى برايش بدوزد و اُستاى بهرام هم براى آنکه کارش را درست انجام دهد، از شاه چهل روز مهلت گرفت.
سى و نه روز گذشت و جقه کارش تمام نشد. شب که شد اُستا گفت: 'بيدار مى‌مانيم و کار جقه را تمام مى‌کنيم! و از بهرام خواست تا صبح بيدار بنشيند و جقه را که ناتمام بود،تمام کنند در غير اين صورت شاه آنان را اذيت مى‌کرد و يا مى‌کُشت. بهرام چندى نشست. ولى پس از مدتى خوابش گرفت و خواب رفت! در آن زمان شاه‌خسرو شبگردى مى‌کرد. گشت و گشت تا به دکان خياط رسيد. چراغى در دکان سوسو مى‌زد. شاه نزديک‌تر که شد، ديد بهرام روى جقهٔ او خم شده و خوابش برده است. شاه خسرو مدتى ايستاد و بهرام را تماشا کرد. تا اينکه بهرام يکباره از خواب پريد و گفت: 'به‌به. چه خوابى ديدم!' شاه خسرو سخن او را که شنيد راهش را گرفت و رفت!
فردا که شد کار جقه تمام شد؟' خياط گفت: 'با دست خود همين ديشب تمامش کردم!' شاه خسرو گفت: 'به خدا سوگند که اگر راستش را نگوئى تو را مى‌کشم!' خياط ترسيد و گفت که چگونه کار جقه تمام شده است. شاه خسرو از خياط خواست برود و شاگردش را بياورد. بهرام به کاخ که آمد شاه پرسيد: 'بگو ببينم چه خوابى ديدي؟' بهرام گفت: 'خوابى نديدم که تعريف کنم!' شاه‌خسرو گفت: 'اگر خواب خود را نگوئى به سياهچال خواهى افتاد.' بهرام گفت: 'خوابى نديده‌ام که تعريف کنم.'
شاه خسرو دستور داد بهرام را در سياه‌چالى که ميان قصر بود زندانى کنند تا به هر روى که شده خواب خويش را براى او بازگويد!
هر روز به بهرام شيشهٔ سرکه و نان جو مى‌دادند تا بخورد و نميرد. هفته‌ها گذشت و بهرام در سياهچال بود. تا آنکه آب جارى کاخ راه به آغل موشى پيدا کرد و کم‌کم خرابى به بار آورد. و خرابى راه خود را به سياه‌چال بهرام کشاند و در آن سوراخ بزرگى به وجود آمد. بهرام از سوراخ بيرون رفت و خود را در باغ دختر شاه‌خسرو يافت. ميز و صندلى نقره و طلا در ميان باغ چيده شده بود و ماهيان سرخ در حوضچهٔ بلور شنا مى‌کردند. بهرام خود را به اندورن کاخ رساند و اتاق‌ها را يک به يک گشت تا بالاخره سر از خوابگاه دختر درآورد. دختر همچون ماه شب چهارده روى تخت در خواب بود و قابى از غذا بالاى سرش ديده مى‌شد. بهرام که هفته‌ها جز سرکه و نان جو چيزى نخورده بود. دستش به غذاها رفت و نيمى از آنها را خورد!
بهرام از خوابگاه دختر که خواست بيرون بزند، به روى دختر خم شد و بوسه‌اى از گونهٔ او برداشت و از آنجا يکسر به سوى سياه‌چالى که در آن زندانى شده بود رفت!
فردا صبح دختر خسرو از خواب بيدار شد، ديد که نيمى از غذايش را کسى خورده و چون در آينه نگاه کرد ديد روى صورتش جاى بوسه است. کنيزکانش را صدا زد و پرسيد: 'چه کسى از غذايم خورده و از گونه‌ام بوسه برگرفته است؟' کنيزان با شگفتى گفتند: 'ما از اين بابت هيچ نمى‌دانيم!' دختر گفت: 'خوب! هر که ديشب به اينجا آمده و با من چنين کرده، امشب هم خواهد آمد.'
شب که شد دختر شاه خسرو انگشت خويش را خراش داد و روى آن نمک پاشيد که به خواب نرود و چشم به در داشت که ببيند چه کسى به خوابگاه او وارد خواهد شد!
شب هنگام بهرام شيشه به بغل چاه زد و نان جو به گوشه‌اى انداخت و از سوى سوراخ راهى کاخ گرديد. خود را به اتاق دختر رساند و ديد که باز غذا در قاب است و دختر خوابيده. بهرام از غذاها که خورد، به روى دختر خم شد، خواست او را ببوسد که دختر مچ دستش را گرفت و گفت: 'با چه جرأتى به اتاق خوانم مى‌آئي. هم غذاهايم را مى‌خورى و هم در خواب دزدکى بوسه از گونه‌ام برمى‌گيري!' بهرام از دختر خواهش کرد که سر و صدا راه نيندازد و بگذارد برود. امّا دختر اجازه نداد. بگومگويشان در گرفت و بهرام که زيبا و دوست داشتنى بود، ضمن بگومگو دختر را رام کرد. دختر که آرام شد. با نرمى گفت: 'انگار قسمتمان شده مال هم بشيم. حالا نرو و پيشم بمان!' آن شب را آن دو باهم گذراندند و سپيده سرنزده، پيش از آنکه کنيزکان به اتاق دختر سر بزنند، بهرام سوى سياهچالى که در آن زندان بود رفت.
از آن شب هر شب بهرام تا کلهٔ صبح سرنزده پيش دختر مى‌ماند و با او مى‌گذراند. زمان مى‌گذشت و از عيش و نوششان نمى‌کاست. تا اينکه روزى خواستگارى که از سوى پادشاه قدرتمندى بود به آن شهر آمد و دختر را خواستگارى کرد. خواستگار که با خود صندوقى آورده بود. گفت: 'بايد گفته شود در اين صندوق چيست. والا بى‌قيد و شرط دختر از آن پادشاه ما خواهد شد!' شاه خسرو چهل روز از فرستادهٔ شاه قدرتمند مهلت خواست. و ناراحت در پى کشف مطلب بر آمد.
شاه، دانايان را گردآورد و از آنان خواست که بگويند در صندوق چه قرار دارد. امّا هيچ يک از دانايان نتوانستند بفهمند که در صندوق چيست. شاه‌خسرو ناراحت به نزد دختر خويش رفت تا با او درد دل کند. دختر وقتى از مطلب آگاه شد از پدر پرسيد: 'در مملکت، ديگرى نيست که بتواند گره اين مشکل را بگشايد؟' شاه گفت: 'در سياه‌چال کاخ جوان خياطى است که خواب خود را براى من بازنگفت. من هم مدت‌ها پيش گفتم که او را به زندان کنند.' دختر گفت: 'او را بخوانيد و بخواهيد تا بگويد در صندوق چيست شايد او قفل اين راز را بگشايد.' شاه‌خسرو گفت: 'باشد تا فردا که او را از سيا‌هچال به در کنند!'
شب هنگام که بهرام نزد دختر رفت. دختر گفت: 'فردا در پى تو خواهند آمد که بروى و بگوئى در صندوق فرستاده‌ٔ پادشاه قدرتمند که به خواستگارى من آمده است چه قرار دارد. تو بايد بگوئى در صندوق صندوقچه‌اى هست که در آن گوهر شب‌چراغى به ميان پنبه پيچيده شده است.' بهرام پرسيد: 'اگر چنين نباشد چه کنم؟' دختر گفت: 'من مى‌دانم که چنين است.'
بهرام کلّهٔ سحر باز به سياه‌چال بازگشت و چشم به راه ماند تا بيايند و او را از سياه‌چال بيرون ببرند. چندى نگذشت که در پى‌اش آمدند و از سياه‌چال بيرونش بردند. شاه‌خسرو همين‌که بهرام را ديد. گفت: 'خوب! حالا خواب خود را بگوي.' بهرام گفت: 'خوابى نديده‌ام که تعريف کنم.' شاه‌خسرو کوتاه آمد و گفت: 'صندقى پيش تو مى‌آورند. کمک کن و بگو در ميان آن چيست!' بهرام گفت: 'در برابر حل اين مشکل چه به من خواهى داد؟' شاه خسرو گفت: 'هر چه خواستار شوي!' بهرام گفت: 'دخترت را!' و شاه پذيرفت. صندوق را آوردند و بهرام به فرستادهٔ شاه قدرتمند گفت: 'در ميان صندوق، صندوقچه‌اى است که در آن گوهر شبچراغى را در پنبه پيچيده‌اند.' صندوق را که باز کردند ديدند که بهرام درست گفته است. فرستاده، صندوق خالى را برداشت و از آن شهر بيرون رفت.
فرستاده به مملکت خود که بازگشت، آنچه پيش آمده بود براى شاه قدرتمند تعريف کرد. پادشاه دستور داد چهل دختر و پسر را به يک شکل لباس در آوردند و فرستاده‌اش گفت: 'از آنان مى‌خواهى بى‌آنکه به هيچ‌يک از اين چهل تن دست بزنند. بگويند کدام دختر و کدام پسر است!'


همچنین مشاهده کنید