سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قصهٔ دختر گازر


يکى بود يکى نبود. آن وقت‌ها که نه من بودم و نه تو، يک زن و مردى زندگى مى‌کردند که تنها بودند و هيچ بچه نداشتند. هر چه هم دعا و دوا مى‌کردند فايده‌اى نداشت. شغل مرد گازرى بود توى قصر شاه.
روزى از روزها که زن گازر از تنهائى حوصله‌اش سرآمده بود، از ته دل دعا کرد که: 'اى خدا، اگر بچه به من نمى‌دهى لااقل يک سوسکى به من بده تا همدمم باشد.' فردا صبح که بيدار شد، ديد خدا دعايش را اجابت کرده و يک سبد پر سوسک توى خانه است. گفت: 'اى خدا، آن همه دعا کردم که بچه به من بدهى ندادي، تا دعا کردم سوسک به من بدهى يک سبدش را دادي؟ بنازم به خدائيت!' اين را گفت و پاشد هر چه سوسک بود جمع کرد و با جارو ريخت توى تنور. امّا در اين بين يکى از سوسک‌ها در رفت و پشت تنور قايم شد.
صبح که شد وقتى زن گازر از خانه رفت بيرون، يک دختر خوشگل از جلد آن سوسک بيرون آمد و خانه را آب و جارو کرد و همهٔ ظرف و ظروف را شست. غذا هم بار گذاشت و دوباره رفت توى جلد و قايم شد پشت تنور!
زن گازر که آمد ديد، به‌به، خانه‌اش عجب مرتب و تميز شده! تعجب کرد. با خود گفت: 'نکند خانه‌ام جن و پرى داشته خود نمى‌دانستم؟!'
خلاصه چند روز گذشت و هر روز دختر از جلد سوسک در مى‌آمد و کارهاى خانهٔ گازر را انجام مى‌داد و دوباره مى‌رفت توى جلد سوسک. تا اينکه يک روز که کسى توى خانه نبود و دختر داشت خانه را تميز مى‌کرد، پسر پادشاه يکى را فرستاد دنبال گازر. صداى در که آمد دختر آمد پشت در و گفت: 'کيه؟' نوکر شاه گفت: 'گازر را مى‌خواهم!' دختر با صداى زيبائى گفت: 'گازر نه اينجاست جان من! گازر به بازار جان من! وقتى که آمد جان من! پيشت فرستم جان من!' نوکر تا اين صدا را شنيد از خود بيخود شد و از هوش رفت و افتاد پشت در خانه. پسر شاه هر چه منتظر شد ديد نوکرش نيامد. يکى ديگر را فرستاد، او هم آمد و صداى دختر را شنيد و بيهوش افتاد در کنار اوّلي. پسر شاه هر چه منتظر شد ديد نوکر دومى هم نيامد، يکى ديگر را فرستاد، او هم به بلاى دوتاى اوّلى گرفتار شد. آخر پسر شاه عصبانى شد و خودش پاشد آمد در خانه گازر. در که زد دختر آمد و گفت: 'گازر نه اينجاست جان من! گازر به بازار جان من، وقتى که آمد جان من، پيشت فرستم جان من! پسر شاه نه يک دل نه صد دل عاشق صاحب صدا شد. برگشت به قصر و به پدرش گفت: 'من دختر گازر را مى‌خواهم.'
شاه هم پاشد و با خدم و حشم آمد در خانهٔ گازر براى خواستگاري. گازر و زنش ماندند به تعجب، گفتند: 'والله بالله ما دختر نداريم اگر هم داشتيم از خدا مى‌خواستيم که زن پسر شاه بشود!' شاه خيال کرد که حتماً دروغ مى‌گويند. دستور داد همهٔ خانه را گشتند و زير و رو کردند. هيچى پيدا نکردند الاّ همان سوسک پشت تنور. شاه دستور داد همان سوسک را انداختند توى کيسه و بردند براى پسرش. پسر شاه هم سوسک را گرفت و برد به اتاقش. شب که پسر شاه خوابيده بود، ديد يک چيزى دارد از پايش بالا مى‌آيد. نگاه کرد ديد همان سوسک است. آن را گرفت و پرت کرد گوشهٔ اتاق. دوباره خوابيد، يک کمى که گذشت ديد يک چيزى از روى شکمش مى‌آيد بالا. نگاه کرد ديد همان سوسک است. دوباره آن را گرفت و پرت کرد گوشهٔ اتاق. باز هم گرفت و خوابيد. اين بار ديد سوسک آمده روى سينه‌اش. پاشد سوسک را گرفت و گفت: 'اين بار تا نگوئى که هستى از توى جلدت درنيائى ولت نمى‌کنم.' سوسک هم گفت: 'باشد، تو اوّل چشمايت را ببند تا من از توى جلدم بيايم بيرون.' پسر شاه تا صداى سوسک را شنيد فهميد که اين صاحب همان صدائى است که توى خانه گازر شنيده بود. خوشحال شد و سوسک را ول کرد، چشم‌هايش را هم بست. دختر هم از توى جلد سوسک درآمد. پسر شاه چشم باز کرد. ديد عجب! يک دخترى مثل دختر شاه پريان جلوى چشمش ايستاده. خلاصه، فرداى آن روز پسر شاه با دختر گازر عروسى کرد و گازر و زنش هم به مراد دلشان رسيدند.
- قصهٔ دختر گازر
- افسانه‌هاى لرى ـ ص ۲۴۹
- گردآورنده: داريوش رحمانيان
- نشر مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۹
- به نقل از، فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید