سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

قصه در قصه (۲)


در يک چشم برهم زدن، قاليچه از زمين برخاست و همراه حاتم در هوا پرواز کرد، به‌طورى که زمين زير پايش همچون سينى مسى آمد. وى پس از گذشتن هفت دريا به جائى رسيد که هيچ انسان فانى تا آن هنگام جرأت نکرده بود به آنجا برود و سرانجام براى استراحت بر روى بهار خواب يک کاخ مرمرى فرود آمد. در حياط کاخ، مرد سالمندى نشسته بود که زمانه آنچه را مى‌خواست از او گرفته بود به‌طورى که موهاى سرش همچو پنبه مى‌درخشيد. او به بالاى سر خود نگاه کرد و به حاتم گفت: 'شما از ديناى ارواح آمده‌اى يا از دنياى انسان‌ها؟' ديو هستى يا انسان؟ شما که هستى و چگونه راه اينجا را پيدا کرده‌اي؟' حاتم گفت: 'خداى توانا مرا به اينجام راهنمائى کرد.'
پيرمرد وقتى اين را شنيد به او خوش‌آمد گفت و از حاتم خواست تا از پشت‌بام کاخ پائين بيايد و در کنارش بنشيند.
در گوشهٔ حياط کاخ، جائى که آفتاب گرم بر سنگ‌ها مى‌تابيد ماده سگ سياه و غمگينى در خود فرو رفته بود که اجازه نداشت زير سابيان بخوابد. حاتم پرسيد: 'مگر پيامبر ما دستور نداده که با حيوانات مهربان باشيم؟ چرا شما اين سگ بيچاره را عذاب مى‌دهي؟' پيرمرد گفت: 'فرزندم اين فقط به خودم مربوط است و بس. بيش از اين هم سؤال نکن.' اما حاتم با زبان نرم پيرمرد گرفت: 'قصه من، قصه‌اى زشت و ننگين است که نبايد از اين چهار ديوارى درز پيدا کند. من رازهايش را فقط به اين شرط برايت مى‌گويم که در برابر فاش کردن آنها، جانت را در اختيار من قرار دهي.' و چون حاتم راه ديگرى براى دانستن حقيقت نداشت، موافقت کرد.
پيرمرد گفت: 'پسرم بدان که من يکى از ديوهاى خدمتگزار حضرت سليمان هستم. او دو ماديان در اختيارم گذاشته است. اولى را که سوار مى‌شوم آسمان چشمه‌هايش را مى‌گشايد و باران به وفور مى‌بارد، سوار دومى که مى‌شوم بادهاى توفانى شروع به وزيدن مى‌کنند که فروکش‌پذير نيستند. او اين عصا را نيز به من داده است که با يک ضربه هر انسانى را به هر شکلى که خود بخواهم درآورم. شما از من خواستى تا قصهٔ اين ماده سگ را برايت بگويم. اين سگ زن من است، دختر عموى من است. عمويم در جوانى مرد و من اجازه يافتم تا زمان رسيدن به بلوغ از او نگهدارى کنم. سپس با وى ازدواج کردم خود را جزء انسان‌هاى خوشبخت به‌شمار آورم. تا اينکه يک شب بيدار شدم و زن را کنار خود نديدم. خانه را جستجو کردم، اثرى از وى نبود. ماديان باران را هم از اصطبل برده بودند.' وقتى غلام حضرت سليمان اين صحبت‌ها را مى‌کرد، سگ روبه‌رويش آنچنان اشک مى‌ريخت که همهٔ موهاى سياه پهنهٔ صورتش خيس شده بود. پيرمرد در ادامه گفت: 'شب بعد دست را زخم کردم و بر آن نمک پاشيدم. گرچه خوابم مى‌آمد و دلم مى‌خواست چرت عميقى بزنم اما آن زخم، خواب را از چشمانم روبوده بود. زنم را ديدم به آهستگى بلند شد. به تعقيبش پرداختم. وى سوار ماديان باران شد و در سياهى شب ناپديد گرديد. من نيز افسار ماديان باد را گرفتم و در پى وى تاختم. آن شب کولاک و رعد و برق عجيبى بود! سپس توفان جنون‌آميز از هر سو وزيدن گرفت.
ماديان باد از آن يکى ماديان تندروتر است. من مى‌توانستم به همسرم برسم و ديدم که چگونه در کنار يک غار وسيع از ماديان پياده شد. يک هيولاى ترسناک يعنى يک غول در دهانه غار ايستاده بود که مى‌گفت: 'زن چقدر دير کردي؟' بچه‌هايت مرتب گريه مى‌کردند و سراغت را مى‌گرفتند.' حالا حقيقت موضوع برام روشن شده بود اما خشمم را فرو خوردم و منتظر ماندم تا آسمان شرق روشن شود و زن نزد همسر نامحبوبش باز گردد. نه زن و نه غول متوجه محل پنهان شدنم نبودند. من سر غول را بريدم، آن را توى کى کيسه گذاشتم و از ماديان باران سبقت گرفتم و به خانه رفتم. بادهائى که بر اثر سرعتم بر مى‌خاست به چهرهٔ زن مى‌خورد و از سرعتش مى‌کاست. من شبيه آدم‌هائى که خواب باشند با پلک‌هاى سنگين در رختخواب دراز کشيده بودم که همسرم آرام در کنارم خزيد.
روز بعد به او گفتم که مى‌خواهم به‌جاى صبحانه ميوه بخورم. زمستان بود. خنديد و گفت: 'اين وقت سال چه وقت ميوه است.' من گفتم: 'توى کيسه‌ام را نگاه کن.' زن در کيسه را باز کرد و وقتى سرغول را ديد که جلوى پايش مى‌غلتد دچار وحشت شد. آنگاه خود را به روى زمين انداخت، دستم را بوسيد و به گريه افتاد و باز راه‌هاى خطائى که رفته بود پوزش خواست. ولى من چگونه مى‌توانستم براى شرف خود چنين لکهٔ ننگى را تحمل کنم؟ با عصاى حضرت سليمان ضربه‌اى به او زدم و به سگى سياه تبديلش کردم و همان‌طور که مى‌بينى دارد زير گرماى آفتاب به خود مى‌پيچد. غذايش نان خشک و آب‌گرم است و با تازيانه تنبيه‌اش مى‌کنم.' همين‌که آن مرد قصه‌اش را تمام کرد، جانور پشمالوى سياه نتوانست جلوى خودش را بگيرد و چنان زار زار گريست که شنيدنش دردناک بود.
پيرمرد به حاتم گفت: 'حالا شما قصهٔ مرا شنيدى و از ننگى که شرفم را سياه کرده و مرا بدنام کرده است با خبر شدي، لذا نبايد بعد از اين زنده بمانى تا آن را بازگو کني. فرزندم با زندگى وداع کن و براى مرگ آماده شو.' حاتم گفت: 'عمو پيرمرد از شما مى‌خواهم آخرين محبتت را از من دريغ نکني. اجازه بده دو رکعت نماز به درگاه خداوند به‌جاى بياورم زيرا مى‌خواهم قبل از آنکه با خالق خودم روبه‌رو شوم به خاطر گناهانم تقاضاى بخشش کنم.' پيرمرد گفت: 'اشکالى ندارد.' حاتم به بهار خواب کاخ رفت و قاليچه جادوئى را همانند يک سجادهٔ نماز رو به قبله پهن کرد. او دست‌هايش را به نشانهٔ نماز بلند کرد و گفت: 'اى قاليچه به‌نام نامى حضرت سليمان مرا با خود ببر.' پيش از اينکه پيرمرد بتواند او را بگيرد حاتم بر فراز نخستين دربا از هفت‌دريا ناپديد شد.
وقتى حاتم نزد آن دو ديوزاده برگشت هنوز باهم مى‌جنگيدند. وى قاليچه‌ پدرشان را به آنان پس داد، سوار اسبش شد و به و سوى رودخانهٔ بزرگ ـ جائى که داوود سماک را پشت سر گذاشته بود ـ تاخت. وقتى ماهيگير، حاتم را ديد پرسيد، 'آيا تارخ باد و باران را برايم آرودي؟' حاتم گفت: 'آري' و آنچه که پيرمرد تعريف کرده بود از ب بسم‌الله تا نون پايان بازگو کرد. آنگاه حاتم گفت: 'حالا قصه خودت را برايم بگو.' ماهيگير گفت: 'من هر چه بخواهى مى‌گويم و چيزى را نا گفته نمى‌گذارم اما در عوض تقاضائى دارم. هنگامى که صحبتم تمام شد، محبتى بکن و با شمشيرى که دارى جان مرا بگير و به رنج‌هايم پايان بده.' ماهيگير وقتى موافقت حاتم را شنيد. چنين آغاز کرد:
'من ماهيگير ساده‌اى بودم که جز درآمد اندک صيد چيزى نداشتم. روزى کنار ساحل ايستاده بودم. تورم را کشيدم حس کردم برخلاف معمول سنگين است. با تمام توان و تا آنجا که قدرت داشتم تور را کشيدم، ماهى عظيمى روى خشکى آمد که از هر آنچه من يا پدرم قبلاً گرفته بوديم بزرگ‌تر بود. همين که روى ماسه‌هاى خشک با پايم ضربه‌اى به ماهى زدم ناگاه از دهانش مرواريدى بيرون انداخت که از هر جواهر ديگرى بزرگ‌تر و درخشان‌تر بود. اما زمانى که خم شد تا مرواريد را بردارم ماهى تو آب پريد و ناپديد شد.
'البته من خوشحال شدم، يافتهٔ خود را به بازار مرواريد فروشان بردم و آن را به چند هزار دينار طلا فروختم. اما از آن روز به بعد، همهٔ وقت و پول خود را براى يافتن آن ماهى عظيم شگفت‌انگيز از دست دادم. توانائى و ثروت برباد رفت و بى‌آنکه از آن ماهى نشان بيابم. من از زندگى‌ام هيچ‌ لذتى نمى‌برم و هيچ آسايشى ندارم. حال از شما خواهش مى‌کنم با شمشير خود سرم را دو نيم کن تا راحت شوم.' حاتم در جواب گفت: 'هزار دينارى که از آن مرواريد سحرآميز به دست آوردى براى تو، بچه‌ها و نوه‌هايت تا هفت نسل کافى بود. اين خواست خدا بود که تو را تنبيه کند زيرا اصرار داشتى يک‌بار ديگر ماهى را پيدا کني. من کسى هستم که تو را بکشم؟ زندگى رنجبار خود ادامه بده چون اين فرمان قادر مطلق است.'


همچنین مشاهده کنید