چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

قصه در قصه (۳)


حاتم همانند دفعه پيش به خانهٔ آن آهنگر رفت و منتظر ماند تا از حالت بيهوشى خارج شود و بهبود يابد. آنگاه قصهٔ ماهيگير را از ب بسم‌الله تا نون پايان تعريف کرد و سرانجام گفت: 'من قصهٔ ماهيگير را برايت تعريف کردم، حالا نوبت شما است به من بگوئى چرا اين همه خشونت به خود روا مى‌دارى و زندگيت را نفرت‌انگيز مى‌کني.' آهنگر پاسخ داد: 'من همه‌چيز را به شما مى‌گويم و چيزى را ناگفته نمى‌گذارم اما صحبتم که تمام شد، از شما تقاضاى عاجزانه دارم با شمشير تيز خود مرا از اين زندگى دردناک نجات بدهي.'
حاتم موافقت نمود و آهنگر صحبتش را آغاز کرد: 'من در اين شهر تاجر مهمى بودم. يک روز سفرى را آغاز کردم تا بر داد و ستدم بيفزايم. خانه را پر از کالا کردم و همسر حامله‌ام را در کنف حمايت مادرم قرار دادم. تقدير بر اين شد که کاروان سال‌ها ـ يک دهه و شايد بيشتر ـ درنگ کرد. اما تجارتم سودآور شد و اموالم را که چندين شتر را بار مى‌کرد چشم‌ها را خيره مى‌نمود.کاروان در تاريکى شب به حومهٔ شهر رسيد. من از شريکم خواستم شب را پيرامون شهر بگذرانيم و صبح که شد وارد شهر شويم. از اين کار دو هدف داشتيم يکى آن که با نشان دادن کالاهايمان سود بيشترى را تضمين کنيم و از اين همه موفقيت، شهرتى به دست آوريم و دوم آنکه مزاحم خواب بستگانمان نشويم.
'ولى من انگار روى خاکستر داغ خوابيده بودم. آتش اشتياق براى پيوستن به خانواده دلبندم در وجودم شعله مى‌کشيد. با سرآسيمگى فراوان به سوى شهر دويدم. وقتى به حياط خانه‌ام رسيدم، يک چراغ درون پنجره روشن بود. به درون اتاق نگاهم کردم. زنم با موهاى باز و چهر‌ه‌اى به زيبائى ماه شب چهارده نشسته و در کنارش جوانى خوش‌قيافه و مغرور لم داده بند. با ديدن اين صحنه توان تعقل را از دست رفت. تصميم گرفتم اين لکهٔ ننگ را از شرفم پاک کنم. نخست با کشتن مادرم که چنين چيزهائى را اجازه داده بود شروع کردم و سپس آن دو گناهکار را از بين بردم. وقتى انتقامم را گرفتم در تاريکى شب به اردوگاه کاروان بازگشتم اما از اين که به خانه رفته بودم دلم پر از درد بود.
'روز بعد هنگامى که وارد خانه شدم گريه و زارى همه جا را گرفته بود و همسايه‌ها به خاطر اين فاجعه که طى آن سه نسل در يک شب نابود شده بودند سوگوارى مى‌کردند. در واقع من به خاطر يک اشتباه، بچه‌ام را که در شکم مادرش ترک کرده بودم، از حق حيات محروم کردم!
با گذشت زمان ثروتم از ميان رفت و حرفهٔ آهنگرى را در پيش گرفتم. حال هر وقت پتکم را بر مى‌دارم تا روى آهن بکوبم مادرم جلويم چشمانم ظاهر مى‌شود از من مى‌پرسد: 'فرزندم مگر من چه کار کرده بودم که موى سفيدم را با خونم رنگين کردي؟ آنگاه زنم در کنارم ظاهر مى‌شود و مى‌گويد: 'همسرم! آيا من به شما آسيبى رساندم يا طلاهايت را بردم که اسمم را سر زبان‌ها انداختي؟' و سرانجام پسرم در برابر چشمانم شکل مى‌گيرد و مى‌گويد: 'پانزده سال است که منتظر بازگشتت بودم و از غيبتت ناراحتى کشيدم و سرانجام وقتى آمدى قاتلم شدي. پدر مى‌توانى به من بگوئى چرا اين کار را کردي؟' و چون کارى از دستم بر نمى‌آيد خودم را آزار مى‌دهم و سرگيجه مى‌گيرم تا بتوانم از حقيقت فرار کنم. حالا اى غريبه از شما مى‌خواهم، عجله کنى و مرا از اين عذاب پشيمانى نجات دهى و به زندگى‌ام پايان دهي!' اما حاتم گفت: 'به همين حال بمان، شايد خدا غصه‌ات را بيشتر کند. اين بلائى بود که با دست خود بر سر خود وارد کردي.'
حاتم اين را گفت، افسار اسبش را گرفت و به سوى شهرى که يوسف اشکافى در آن مى‌زيست تاخت. وى حوادثى را که باعث بدبختى آهنگر شده بود براى کفاش بازگو کرد و گفت: 'حالا نوبت قصه و دلايل و کارهاى شگفت‌انگيز شماست.' کفاش در پاسخ گفت: 'شما بايد يکايک ماجراهاى مرا گوش بدهى اما همين‌که آنها را گفتم از شما خواهش مى‌کنم مرا نجات دهى و به زندگى نکبت بارم خاتمه بخشي.'
حاتم پذيرفت کفاش صحبتش را آغاز کرد: 'يک روز همين‌جا در سايهٔ همين مسجد در جاى هميشگى‌ام نشسته بودم که پرندهٔ عظيم‌الجثهٔ رنگارنگى بر فراز سرم پرواز کرد. پرنده آنقدر بزرگ بود که آسمان را مى‌پوشاند. او آمده بود تا بر فراز مناره بنشيند. من با خود فکر کردم، اى کاش مى‌توانستم اين پرنده را بگيرم و از پلکان مناره بالا رفتم. بى سر و صدا به بالاى مناره رسيدم و يکى از پاهاى پرنده را گرفتم. لحظاتى بعد، پرنده پرواز کرد و مرا با خود برد. من به چنگال‌هايش آويزان بودم و هر لحظه انتظار داشتم سقوط کنم و به طرز وحشتناکى بميرم. اما پس از مدتى زمين سختى را زير پايم حس کردم. حياط کاخى بود که درختان پر سايه باغ‌هاى پر گل، شکوفه‌هاى خوشبو و ميوه‌هاى رسيده سراسر آن را فرا گرفته بود. در آنجا يک مهمانى برگزار بود. چهل بشقاب از بهترين نوع بشقاب‌ها پر از غذاهاى گرم بود. من چون گرسنه بودم شروع به خوردن کردم. از هر بشقاب لقمه‌اى برداشتم تا به آخر رسيدم جز يک بشقاب که چهلمين بشقاب بود و چيزى از آن برنداشتم.
'‌چند لحظه بعد صداى صحبت کردن و به هم خوردن بال‌هاى نيرومندى را شنيدم. خود را پنهان کردم. چهل پرندهٔ رنگى ديدم که هر کدام از آنها هم‌جنس پرنده‌اى بود که مرا با خود آورد. آنها بر روى زمين خراميدند و مشغول خوردن شدند يکى پس از ديگرى شروع به خواندن کردن: کسى که از بشقاب من مى‌خورد ـ جفت من مى‌شود.
فقط چهلمين پرنده، يعنى نخستين پرنده‌اى که ديدم، ساکت بود. به تنها بشقابى که دست نزدم، بشقاب وى بود. آنگاه اين پرنده با آواى اندوهناکى جيک جيک کرد:
حالا تو بايد برادر من باشى
شبيه آن کس که از مادرم زاده است
تو نبايد عاشق من باشي!
اينها چهل دختر ديو بودند که به شکل پرندگان بالدار تبديل گشته و زندانى شده بودند. حالا من خود را همسر دلبند سى و نه زن مى‌ديدم که پس از يک سال پدر سى و نه پسر مى‌شدم. اما در ميان چنين آسايشى که مملو از عشق بود، شيطانى مرا وسوسه کرد و پرسيد: 'چرا چهلمين را به همسرى نمى‌گيري؟' من به وسوسه‌هاى شيطانى تسليم شدم و به آخرين پرنده نزديک شدم. اما او تکانى به بال‌هاى خود داد و من خود را، دوباره، اينجا در سايهٔ مسجد ديدم. از آن هنگام تاکنون من چشم به راه بازگشت آن پرنده هستم و براى سعادت از دست رفته‌ام حسرت مى‌خورم براى خود من هم نفرت‌انگيز شده و تنها آسايش فکريم مرگ است. محبتى بکن با شمشير خود از زندگى راحتم کن.'
ولى حاتم جواب داد: 'چه خوب گفته‌اند که خداى متعال گردو به بى‌دندان مى‌دهد. وقتى خوشبختى را با تمام وجودت حس مى‌کني. حرص چشمانت را کور مى‌کند. من نمى‌توانم شمشيرم را با خون کسى کثيف کنم که نسبت به نعمت‌ها خدا بى توجه است.' حاتم کفاش را ترک کرد و بى‌درنگ براى يافتن حسن سراج به راه افتاد تا اين قصه را با همهٔ جزئيات ويژه‌اش براى وى بازگويد. حاتم پس از رسيدن به حسن سراج گفت: 'من حقيقت مربوط به يوسف اشکافى را آن طور که مى‌خواستى کشف کردم. حالا نوبت شما است که بگوئى چرا زنى جديدى را که با مهارت و دقت دوخته بودى پاره کردي.' حسن سراج گفت: 'من همه‌چيز را براى شما خواهم گفت به شرطى که قول بدهى پس از پايان صحبت‌هايم با يک ضربهٔ شمشير مرا از اضطراب‌هايم نجات دهي.'
حاتم موافقت کرد و چرمساز گفت: 'من تنها پسر پدر و مادر ثروتمندى بودم. همين که به سن بلوغ رسيدم، مادرم به فکر ازدواجم افتاد. او اشتياق داشت تا در عروسى‌ام آرايش بکند. عروس پيدا شد.، خطبهٔ عقد خوانده شد و پول جهيزيه پرداخت گرديد. شب عروسى در کنار زيباترين زنى که ديده يا تصور کرده بودم به خواب رفتم و هنگامى که بيدار شدم خود را در اين شهر تک و تنها ديد. براى امرار معاش، حرفه چرمسازى را آموختم. اما هر وقت زينى مى‌ساختم انگشتانم ـ خود به خودـ چهرهٔ زن زيبايم را روى آن حک مى‌کردند و به اين شکل مهرم را به او نشان مى‌دادم. همين که زين را مى‌فروختم، از اين که از تصوير چهرهٔ محبوبم جدا مى‌شدم حسرت مى‌خوردم و به جاى آنکه بگذارم در دست ديگرى بيفتد زين را پاره‌پاره مى‌کردم. اين مصيبتى است که گرفتارش شدم. حالا برادر مرا بکش و راحتم کن.'
وقتى حاتم اين حرف‌ها را شنيد فهيمد که دست کم، حسن را يافته است. کسى که همسرش به‌نام او مشهورترين مهمانخانه را روى زمين گشوده است. او به حسن گفت: 'حالا برادر من بايد شما را نزد همسر و خويشاوندانت ببرم. خود را براى مسافرت آماده کن. '
هر دو سوار اسب‌هايشان شدند تا به خانه حسن رسيدند. پس از سال‌ها سوگواري، شادى و سرور خانه را فرا گرفت. داماد نزد عروس برگشت و پسر نزد پدر و مادرش بازگشته بود.
حاتم طائى در وقع به‌عنوان بخشنده‌ترين مرد عرب مشهور است. حاتم پس از آن که قول خود را به همسر حسن به جاى آورد سوار اسبش شد و به سرزمين خود بازگشت.
- قصه در قصه
- افسانه‌هاى مردم عرب خوزستان ـ ص۴۶
- گردآورى: يوسف عزيزى بنى طرف و سليمه فتوحي
- نشر سهند، چاپ اول ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید