سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قصهٔ طوطی


پسر پادشاهى يک طوطى گرفته و به قصر آورده بود. پادشاه يک قفس از طلا براى طوطى درست کرده بود روزى چند بار طوطى را روى زانويش مى‌گذاشت و با او بازى مى‌کرد.
روزى از روزها طوطى مسافرى يک نامه داد به طوطى شاه و گفت:
- 'به شاه بگو عروسى پسر عمويم است. از آباديمان آمده‌اند مرا ببرند براى عروسي.'
طوطى کاغذ را گذاشت جلوى پادشاه و گفت:
- 'آن طوطى آمده است مرا به مهمانى ببرد.'
پادشاه گفت:
- 'چند روزى به من وقت بده! من اگر تو را بفرستم ديگر نمى‌گذارند برگردي. با اين زبان تو را از من مى‌گيرند و مى‌برند.'
طوطى قسم خورد که تا ده روز ديگر حتماً برمى‌گردد. پادشاه آن دو تا را به راه انداخت و رفتند.
طوطى رفت. پادشاه روى ديوار تاريخ گذاشت و روزشمارى کرد که کى ده روز تمام مى‌شود.
ده روز نزديک به تمام شدن بود پادشاه ديد طوطى نيامد. خيلى غصه‌دار و ناراحت شد و با خودش گفت: 'حتماً ديگر نمى‌آيد.'
پادشاه کم‌کم نااميد مى‌شد يکدفعه سر و کلّهٔ طوطى پيدا شد طوطى داخل قصر شد. به پادشاه سلام داد. تعظيم کرد و روى زانوى راست پادشاه نشست. پادشاه نگاه کرد ديد زير گردن طوطى يک دستمال گره خورده است. دستمال را باز کرد ديد لاى آن تخم سيب‌هاى بهشتي، قرمز قرمز مثل آفتاب مى‌درخشند. پادشاه ديد يک کاغذ هم داخل دستمال هست. کاغذ را برداشت. روى آن نوشته بودند: 'اين تخم‌ها را توى باغ بکاريد. امسال بکاريد سال دگر در مى‌آيند.'
پادشاه تخم سيب‌ها را با خوشحالى داد سه تا پسرهايش توى باغ بکارند. اسم پسرهاى پادشاه، ملک‌محمد، ملک‌احمد، ملک‌‌جمشيد بود. پسرها تخم‌ها را کاشتند.
سال بعد، رفتند سراغ باغ ديدن درخت‌هاى سيب شکوفه داده‌اند. شکوفه‌ها ميوه‌ شدند هر کس از کوچه مى‌گذشت، مى‌ديد يک طرف ميوه‌ها انگار طلاست و طرف ديگرش نقره است.
سيب‌ها را شمردند هفت سيب روى درخت بود. به باغبان سپردند مواظب سيب‌ها باش تا ببينم تحفه طوطى از عروسى پسر عمويش چيست.
صبح زود، باغبان وقتى توى باغ مى‌گشت ديد يکى از سيب‌ها نيست با دو دست توى سر خودش کوبيد.
يکى از پسرها آمد توى باغ. باغبان گفت:
- 'يکى از سيب‌ها نيست.'
پسر پادشاه آمد به پدرش گفت:
- 'يکى از سيب‌ها نيست. اما هر کس کنده باشد شب کنده است.'
پسر بزرگ پادشاه گفت: 'امشب من بيدار مى‌مانم تا ببينم چه کسى سيب‌ها را مى‌دزدد.'
پسر پادشاه کمى اين‌طرف و کمى‌ آن‌طرف گشت. آخر سر زير درخت سيب خوابش برد و خوابيد. نصفه‌هاى شب يک ديو آمد يکى از سيب‌ها را برداشت و رفت.
صبح پسر پادشاه بيدار شد و ديد يکى ديگر از سيب‌ها نيست خودش هم خوابش برده است. رفت به پدرش گفت: 'من ديشب خوابم برد. صبح که بيدار شدم ديدم باز يکى از سيب‌ها گم شده است.'
پسر وسطى آمد. کمى توى باغ گشت. شب که به نيمه رسيد، پسر پادشاه خوابش گرفت. زير درخت سيب نشست و خوابش برد.
باز نصفه‌هاى شب ديو آمد و يکى ديگر از سيب‌ها را برد. صبح پسر از خواب بيدار شد و ديد باز يکى از سيب‌ها را دزديده‌اند.
پسر پادشاه آمد پيش پدرش و گفت: 'باز شب قبل يکى از سيب‌ها را دزديده‌اند.'
پسر کوچک‌تر گفت: 'اين، کار شما نيست. امشب خودم بيدار مى‌مانم تا ببينم مدعى ما چه کسى است.'
ملک‌جمشيد شب که شد آمد توى باغ. او با خودش يک چاقو و کمى نمک آورده بود کمى در باغ گشت. بالا و پائين رفت. شب که به نيمه رسيد ديد خوابش مى‌آيد. از جيبش چاقو در آورد. انگشت کوچکش را بريد. نمک روى آن پاشيد و گفت: 'بگذار بسوزد تا خوابم نبرد و بفهمم کى سيب‌ها را مى‌دزدد.'
انگشت ملک‌جمشيد سوخت و خونش بر زمين ريخت. يکدفعه ديد باد شديدى وزيد. توفان شد. يک ديو آمد. رفت روى درخت يک سيب کند. آمد پائين و خواست برود که ملک‌جمشيد جلو رفت و گفت:
- 'نمى‌گذارم بروي. با من کشتى بگير بعد برو.'
با هم بگو مگو کردند. اين گفت و آن گفت. با هم درگير شدند. ملک‌جمشيد زد و دست ديو را زخمى کرد. ديو زخمى شد. ديد نمى‌تواند از ملک‌جمشيد باج بگيرد، راه افتاد و رفت. ملک‌جمشيد هم سايه به سايهٔ ديو رفت.
ملک‌جمشيد ديد ديو رفت توى يک آسياب. سنگ آسياب را بلند کرد و رفت زير آن. ملک‌جمشيد روى آسياب علامت گذاشت و برگشت زير درخت سيب خوابيد. صبح از خواب بيدار شد رفت به خانهٔ خودشان و به پادشاه گفت:
- 'يک ديو هر شب مى‌آيد و يکى از سيب‌هاى درخت را مى‌برد. ديشب من با ديو کشتى گرفتم . زدم دستش را زخمى کردم. ديو ديد نمى‌تواند از من باج بگيرد، گذاشت و رفت. الان مى‌روم قلعهٔ ديو، اگر سيب‌ها توى خانه‌اش باشد آنها را مى‌آورم. خودش هم اگر خانه باشد او را مى‌کشم و مى‌آيم.'
ملک‌جمشيد، قداره و قمه‌اش را برداشت ياعلى مددگويان به راه افتاد. آمد سنگ آسياب را بلند کرد. دوازده امام را ياد کرد و داخل قلعه شد. نگاه کرد ديد گوشهٔ اتاقى داخل يک قفس دخترى را آويزان کرده‌اند. دختر گفت:
- 'آى ملک‌جمشيد! شير مادرت حلالت باشد. تو کجا اينجا کجا؟ ديو سفيد از دست تو زخمى شده است و به خونت تشنه است. اگر گيرش بيفتى تکه بزرگت گوش‌ات خواهد بود.'
ملک‌جمشيد گفت: 'باشد. من به خاطر همين آمده‌ام.'
ملک‌جمشيد، قفس را باز کرد. دختر را گذاشت روى زمين . با هم حرف زدند. ملک‌جمشيد گفت: 'حالا بگو ببينم ديو براى چند روز به شکار رفته است؟' دختر گفت: 'بعضى روزها هفت روز مى‌رود بعضى روزها ده روز، اما امروز گفته است که سه روز ديگر بر مى‌گردد.'
ملک‌جمشيد پرسيد: 'دختر! فقط تو اينجا هستى يا کسان ديگرى هم هستند؟'
دختر گفت: 'کسان ديگر هم هستند. يکى توى آن اتاق زندانى شده. ديگرى توى آن اتاق. ديو توى هر اتاق يک نفر را زندانى کرده است.'
ملک‌جمشيد با خود گفت: 'به جهنم! ديو که تا سه روز ديگر نمى‌آيد. بهتر است دخترهاى ديگر را هم بيرون بياورم. حالا تا سه روز اينجا آزاد باشند ديو که آمد باز هم آنها را برمى‌گردانم سر جاى خودشان.'
ملک‌جمشيد رفت دخترها را آزاد کرد. سه روز خوردند و نوشيدند و صحبت کردند. بعد از سه روز دختر اول گفت:
- 'ملک‌جمشيد!'
ملک‌جمشيد گفت: 'بله؟'
دختر گفت: 'الان ديگر سر و کلهٔ ديو پيدا مى‌شود ها!'
ملک‌جمشيد پاشد. دختر اول را گذاشت توى قفس، دخترهاى ديگر را هم انداخت توى اتاق‌هاى خودشان و در را بست. بعد دعائى خواند زمين را جارو کرد و گوشه‌اى پنهان شد. زمين و آسمان به لرزه درآمد؛ يکدفعه ديو آمد و گفت:
- 'اى قيز! آدام مادام ايسى گلير
ائله بول چاغاله بادام ايسى گلير
ائله بول ملک‌جمشيد دون ايسى گيلر(۱)'
دختر به گردن نگرفت و گفت:
- 'والله من هيچ خبرى ندارم.'
(۱) . آى دختر! بوى آدميزاد مى‌آيد.
مثل اينکه بوى چغاله بادام به مشام مى‌آيد،
مثل اينکه بوى ملک‌جمشيد به مشام مى‌آيد.
ديو دو تا انگشتش را جمع کرد. با سه انگشت سيلى محکمى توى گوش دختر زد. خون، صورت دختر را پر کرد. ديو دلش به رحم آمد. خودش خون صورت دختر را ليسيد. خون دختر را بند آورد و نشست.
ملک‌جمشيد ديد اگر بخواهد بنشيند، خيلى طول کشيد و ديو دختر را اذيت خواهد کرد، ملک‌جمشيد ياعلى يامدد گفت، آمد بيرون و نعره زد:
- 'پسر مادرت باشى اى ديو سفيد! تو فکر مى‌کنى من ولت مى‌کنم؟'
ملک‌جمشيد به دختر گفته بود، ديو تو را مى‌زند و دماغت خون مى‌آيد وقتى زد خودش دلش به رحم مى‌آيد. همان وقت تو از ديو سراغ شيشهٔ عمرش را بگير. آن جا چهار تا شيشه هست. هر کدام از شيشه‌ها شيشهٔ عمر ديو باشد تو آن را نشان من بده تا من آن را بزنم به زمين و ديو را به جهنم واصل کنم.' دختر از ديو محل شيشه‌ٔ عمرش را پرسيد. ديو به دختر گفت که شيشهٔ عمرش کجاست.
ملک‌جمشيد با ديو کشتى گرفت. گرم کشتى بودند که ديو ملک‌جمشيد را بلند کرد و گفت:
- 'ملک‌جمشيد!'
ملک‌جمشيد گفت: 'چيه؟'


همچنین مشاهده کنید