سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا
قصهٔ طوطی (۳)
ملکجمشيد بلند شد. دو قدم راه رفت. سيمرغ ديد هم از پايش خون مىريزد و هم از مىلنگد. گفت: 'بيا اينجا.' ملکجمشيد جلو آمد. سيمرغ گوشت را روى زخم گذاشت از آب دهانش روى زخم ماليد. بعد يک دسته از پرهايش را به ملکجمشيد داد و گفت: 'هر جا گرفتار شدى يکى از پرهايم را آتش بزن تا حاضر شوم.' |
ملکجمشيد به راه افتاد. از اين ده به آن ده رفت. ده خودشان نرسيده رفت پيش يک زرگر و گفت: |
- 'من غريبم. مسافرم. جائى را نمىشناسم. چند روزى بگذار پيش تو بمانم.' |
او قبول کرد و به ملکجمشيد گفت: 'باشد من خودم شب مىروم به خانه و تو شب را اينجا بخواب.' |
پادشاه، يعنى پدر ملکجمشيد، با خودش گفت: 'ديگر صدائى از ملکجمشيد بلند نشد.' |
پادشاه، اول از دختر بزرگ شروع کرد خواست او را به عقد پسر بزرگش در بياورد. ملکجمشيد شنيد عروسى پسر پادشاه است يکى از پرهاى سيمرغ را آتش زد. |
سيمرغ حاضر شد ملکجمشيد گفت: 'برو از فلان جا يکدست لباس و يک اسب براى من بياور.' |
سيمرغ رفت و هر چه ملکجمشيد خواسته بود آماده کرد و آورد. ملکجمشيد لباس را پوشيد، اسب را سوار شد، رفت به طرف قصر پادشاه. جلوى قصر اسب را به درختى بست. داخل قصر شد. همه مىزدند و مىرقصيدند. ملکجمشيد اين طرف و آن طرف يکنفر وسط داشت مىرقصيد. ملکجمشيد زد دست نوکر پادشاه را قطع کرد. بيرون آمد سوار اسب شد و ناپديد گرديد. |
دخترها او را شناختند و فهميدند آمده است. |
عروسى تبديل به عزا شد. صبح به پادشاه گفتند: |
- 'در اين کار چه حکايتى است. اين کى بود که اين کار را کرد؟' |
پادشاه گفت: 'نمىدانم ..... نمىدانم مدعى ما کيست!' |
شب بعد باز شروع به برپا کردن عروسى کردند ملکجمشيد باز موى سيمرغ را آتش زد. سيمرغ حاضر شد. باز لباس و اسب خواست. سيمرغ لباس و اسب را حاضر کرد. ملکجمشيد لباسها را پوشيد و اسب را سوار شد رفت به عروسى پسر پادشاه همه در حال شادى و رقص بودند. ملکجمشيد جلو رفت و زد دست نوکر ديگر پادشاه را قطع کرد. عروسى بههم خورد. |
روز ديگر پادشاه گفت: 'حالا که آن دو عروسى آنطور شد بهتر است صرفنظر کنيم و عروسى خودم را شروع کنيم!' |
دختر به پادشاه گفت: 'اگر براى من يک خروس طلائى و يک مرغ طلائى در حال قوقولى کردن نياورى من با تو عروسى نمىکنم.' |
پادشاه آدمهاى خودش را پيش زرگر فرستاد و آنها از زرگر پرسيدند: 'آيا تو مىتوانى يک خروس و يک مرغ طلا درست کنى که هر دو بخوانند؟' |
زرگر گفت: 'نه، من نمىتوانم درست کنم.' |
شاگرد زرگر گفت: 'چرا مىگوئى نمىتوانى درست کني؟ تو بگو پنج من طلا و پنج من نقره و پنج من پسته آماده کنند تا من خروس و مرغ طلا را درست کنم.' |
زرگر ناراحت شد و گفت: 'پسر! با پادشاه نمىشود طرف شد اگر قول بدهيم و درست نکنيم گردنمان را مىزند مگر مىشود اين حرف را زد؟' |
ملکجمشيد گفت: 'تو چيکار داري، بگو طلا و نقره و پستهها را بياورند خودت هم برو خانه و بخواب.' |
زرگر به نوکرهاى پادشاه گفت تا طلا و نقره و پسته بياورند. نوکرهاى پادشاه پسته و طلا و نقرهها را آوردند. زرگر رفت خانه و خوابيد. ملکجمشيد، موى سيمرغ را آتش زد. سيمرغ حاضر شد. ملکجمشيد گفت: |
- 'برو خروس طلاى دختر و مرغ طلا و آسياب طلا را بيار.' |
سيمرغ هر چه را که ملکجمشيد خواسته بود آماده کرد. صبح ملکجمشيد جلوى مغازه را آب و جارو کرد. خروس طلا و مرغ طلا را گذاشت جلوى مغازه. مردم که سر کار مىرفتند محو خروس و مرغ طلا شدند. همه کارشان را ول کردند و دور خروس و مرغ آسياب جمع شدند. |
نوکر يکى از اشراف هم آمد کمى آب ببرد که خروس و مرغ و آسياب را ديد کارش يادش رفت. خانم خانه منتظر بود ديد از نوکرش خبرى نيست. بعد از چند ساعت نوکر سر و کلهاش پيدا شد. خانم گفت: |
'خاک تو سرت! تا حالا کجا بودى چرا اينقدر دير کردي؟' |
نوکر گفت: 'خانم را نگاه کن! چيزى را که من ديدهام اگر تو ديده بودى تا شب هم پيدايت نمىشد.' |
خانم پرسيد: 'مگر چه ديدهاي؟' |
نوکر گفت: 'پادشاه براى عروسش سفارش مرغ و خروس طلا و آسياب طلا داده بود. شاگرد زرگر ديشب تا صبح همه اينها را درست کرده و گذاشته است جلوى مغازه همهٔ مردم جمع شدهاند. آسياب خودش مىچرخد، خروس مىخواند، مرغ قدقد مىکند جمعيت جمع شده است و قيامت است.' |
خانم هم کارش را ول کرد که برود ببيند. |
زرگر صبح آمد. ملکجمشيد گفت: |
- 'آقا!' |
زرگر گفت: 'بله.' |
ملکجمشيد گفت: 'آقا! چند نفر خبر کن اينها را برداريد ببريد براى پادشاه. خودت هم همراهشان برو که چيزى نشود.' |
زرگر از شادى تو پوست خود نمىگنجيد. |
خروس و مرغ و آسياب طلا را برداشتند زرکر هم همراه آنها رفت. |
دختر به دخترهاى ديگر گفت: 'ديديد ملک جمشيد آمده است اينها را او از خانهٔ خودمان آورده است' |
خروس و مرغ و آسياب طلا را برداشتند و پادشاه به دختر گفت: |
- 'خوب چه مىگوئي؟ فردا عروسى را شروع کنيم يا نه؟' |
دختر گفت: 'حالا تو عروسى آن يکىها را شروع کن. مال من بماند براى بعد.' |
عروسى پسر اول را که شروع کردند دختر، پادشاه را کنارى کشيد و گفت: |
- 'پسر کوچک تو آمده است. سه روز است که آمده است روى زمين. همان که با اسب و لباس آمده بود و عروسى را به هم ريخت پسر تو بود. امشب هم ممکن است بيايد مبادا کارى کنيد که دلخورى پيش بيايدها.' |
پادشاه پرسيد: 'تو از کجا فهميدي؟' |
دختر گفت: 'تو ديگر چکار داري. من مىدانم آمده است.' |
فردا مراسم عروسى شروع شد. يکدفعه سر و کلهٔ ملکجمشيد پيدا شد. از اسب پائين آمد. اسب را به درختى بست. تا آمد توى قصر، از يک طرف دختر او را گرفت و از طرف ديگر پادشاه. دختر گفت: 'ببين پسر خودت هستها!' |
پسر را بردند در گوشهاى نشاندند. زرگر آمد. پادشاه گفت دوباره به زرگر پنج من طلا بدهيد. نوکرهاى پادشاه پنج من طلاى ديگر کشيدند و دادند به زرگر. بعد يکى از دخترها را پادشاه به عقد پسرهايش درآورد. دختر دومى را به عقد پسر دومش و دختر سوم را به عقد پسر سومش که ملکجمشيد بود. پسرها به مطلب خودشان رسيدند. |
سه تا از سيبها هم رسيد. کندند. ديدند وسط آنها طلائى هست که مثل آفتاب مىدرخشد. طلاها را گذاشتند توى خزانهٔ شاه. خوردند و نوشيدند و به مطلب خود رسيدند. |
- قصهٔ طوطى |
- گنجينههاى ادب آذربايجان ـ ص ۲۴۳ |
- گردآورى و ترجمه: حسين داريان |
- انتشارات الهام، چاپ اول ۱۳۶۳ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید