سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قلعه‌‌دیوان


در روزگار قديم پادشاهى به خير سلطنت مى‌کرد و دردى نبود که او را بيازارد، تا اينکه به ناگاه پادشاه بينائى‌اش را از کف بداد و هر چه کردند نتوانستند او را درمان کنند. سرانجام پزشکان که نوميد شده بودند، گفتند: 'خاک ملکى را که پادشاه بر آن پاى ننهاده است بايد رفت و آورد. چه خاک همان ملک، سبب بينائى شاه خواهد شد.'
خبر به پسران شاه رسيد. به مشورت نشستند و خواستند که کارى کنند. نخست فرزند بزرگ شاه از پادشاه خواست که او را راهى‌ ديار نديده کند و شاه گفت: 'فرصت کم است و من مى‌‌خواهم تا دم دارم از کنارم دور نشوي.' فرزند بزرگ نپذيرفت و گفت: 'اگر اجازه دهيد من خاک ديار نديده را خواهم آورد.' و بعد بار و بنه ببست و ملک به ملک رفت. گشت و گشت و دست آخر به جائى رسيد و به خيال که به آن خاک نديده رسيده است، گفت: 'پدرم که نه، بل پدربزرگ هم اينجا را نديده است.' مشتى خاک برداشت و نام آنجا را نوشت و به سوى ديار خود بازگشت. پادشاه پرسيد: 'خوب پسر جان، خاکى را که آورى از کدام ديار است؟' و چون پسر نام آن شهر برد، شاه گفت: 'من در سى‌ سالگى‌ام آنجا بودم.' و جوان افسرده شد. ديگر بار، ديگر برادر به سراغ شاه آمد و گفت: 'اى پدر بگذار تا من هم براى آوردن خاک از ديار نديده، راهى سفر شوم.' و شاه گفت: 'جان من، آنکه از تو بزرگ‌تر بود نتوانست، اين کار از پس تو چگونه برآيد؟' و باز گفت: 'همين دمى که باقى است در فراق از کف خواهم داد.' جوان گفت: 'نه، اين‌طور نيست. من مى‌روم و خاک شفابخش را مى‌آورم.' و شاه اجازه داد که برود.
جوان با آذوقه به راه افتاد و رفت. رفت و رفت و آنقدر از اين شهر به آن شهر شد که گفت: 'پدرم که نه، بل پدربزرگ هم اين خاک را نديده است.' و پس از سه سال سفر مشتى خاک برداشت و نام آن شهر را نوشت و عزم به بازگشت کرد. پدر از فراق فرزند نزديک بود که دق کند و با خود مى‌گفت: 'اى کاش نمى‌گذاشتم برود.' بالاخره براى شاه خبر آورند که پسر آمده است و از او مژدگانى خواستند. جوان يک راست به قصر وارد شد و گفت: 'اى پدر، اين آن خاکى است که تو را شفا خواهد داد.' پادشاه پرسيد: 'نام شهرى که خاکش را بياورده‌اي، چيست؟' و چون جوان اسم آن شهر را برد، پادشاه گفت: 'در پنجاه‌ سالگى‌ام آنجا بودم.' جوان گفت: 'اشتباه مى‌کني.' و شاه گفت: 'نه، چنين نيست.'
روزى چند سپرى شد. تا ديگر برادر که کوچک‌ترين بود به نزد شاه رفت و گفت: 'اى پادشاه، بر من واجب است که سراغ ديار نديده بروم و خاکى را که شفابخش ديدگان توست، بياورم.' پادشاه گفت: 'اى فرزند عزيز، آن دو برادرت که بزرگ‌تر از تو بودند نتوانستند، و کارشان به نتيجه نرسيد، حال تو عزم جزم کرده‌اى که بروي.' جوان پافشارى کرد و خواست که شاه قبول کند و شاه دست آخر پذيرفت.
جوان بار و بنه ببست و سوار بر اسب شد و رفت. رفت و رفت تا به شهرى روشن رسيد. در شگفت که اين روشنائى از کجاست و همچنان راه مى‌سپرد. اسب شاهزاده که خاموش بود و تاکنون به حرف نيامده بود. گفت: 'اى شاهزاده به اينجا طوطى‌اى خواهد آمد و مردم شهر براى او قصر مى‌سازند. طوطى بر بلندترين قصر خواهد رفت و آواز خواهد خواند و بعد دوباره اينجا را ترک خواهد کرد.' شاهزاده پرسيد: 'ما مى‌توانيم قصرى بسازيم؟' اسب گفت: 'به آمدن طوطى سى روز ديگر باقى است و ما در اين مدت فرصت داريم که خشت بياوريم و قلعه و قصرى بسازيم.' شاهزاده و اسب شروع به ساختن قصر کردند و چيزى نمانده بود که طوطى بيايد.
سر سى روز بزرگ‌ترين قصر را براى طوطى بساختند. اسب گفت: 'اى شاهزاده بايد قلابى درست کنيم و تو بالاى قصر بروى و گوشه‌اى پنهان بشوي، وقتى طوطى آمد و يک دهان خواند مبادا خوشت بيايد. قلاب را بکش و طوطى را به بند کن، طوطى را که گرفتى چون باد بيا و به پشت سر نگاه ميفکن. هر چه گفتند: طوطى را برد، آى بگير، بگير، بگير، نايست و خود را به من برسان تا از اين ملک برويم.' شاهزاده گوش به حرف کرد و بر بلندترين جاى قلعه (قصر) خود را پنهان کرد. طوطى آمد و يک دهان بخواند. و دل شاهزاده نزديک بود که برود که از خود بشود، ولى به خود آمد و قلاب را کشيد و طوطى اسير شد. صداى ديوان بلند شد: 'بگير، بگير، بگير، بگير' شاهزاده پشت سر نگاه نکرد و خودش را به اسب رساند. سوار بر آن شد و بتاخت قلعه ديوان را پست سر گذاشت. در راه شاهزاده به اسب گفت: 'اى اسب اين طوطى چقدر قشنگ است.'
اسب گفت: 'کجايش را ديده‌اي! اگر قفس اين طوطى را بيابى و بگذارى که او در قفس خود باشد، خواهى ديد که چه خوب مى‌خواند. او روزى سه بار در قفس خواهد خواند.' شاهزاده گفت: 'براى پيدا کردن قفس طوطى به هرکارى که بگوئى دست مى‌زنم.' اسب گفت: 'قفس طوطى در قلعهٔ ديوان است و ديوان سه ماه بيدار و سه ماه خوابند. اکنون بيدارند و تا وقتى که ما به آنجا برسيم موقع خوابشان فرا خواهد رسيد.'
شاهزاده، سوار بر اسب، آمد و آمد تا به قلعه ديوان رسيد. اسب گفت: 'ها ـ در گويش خراسانى به‌جاى بله مى‌آيد و مخفف هان است ـ امروز نخستين روز از خواب ديوان است.' بعد افزود: 'با آنکه ديوان بخوابيده‌اند تو قدم به قدم درود بگو و عبور کن. به خانهٔ اول نه، به خانهٔ دوم نه، به خانهٔ سوم که رسيدى قفس به درخت آويزان است. قفس را بردار و بيا و هر چه شنيدي: بگير، بگير، بگير، کسى که طوطى را گرفت قفس را هم برد! توجه نکن و به پست سر نگاه ميفکن.' شاهزاده وارد قلعه شد. ديوان همه در خواب بودند. درود گفت و رفت. به درخت رسيد و قفس را آويخته يافت. ديد چه زيباست. قفس را از درخت برداشت و آمد. صداى ديوان بلند شد: ' بگير، بگير، بگير، آنکه طوطى را گرفت، قفس را هم برد.' شاهزاده به پشت سر نگاه نکرد و خود را به اسب رساند و بتاخت. وقتى از آنجا دور شد طوطى را در قفس کرد.
طوطى يک دهن (يک‌بار بخواند) خواند. شاهزاده خيلى خوشحال شده بود، به اسب گفت: 'اى اسب بايد کارى کنى که درخت هم از آن من بشود' اى شاهزاده طمع بس است، چه از فکر پدر دور گشتي.' شاهزاده گفت: 'من فقط شيفتهٔ اين طوطى هستم. ببين چه زيباست.' اسب گفت: 'حالا که اين‌طور است هر چه براى قفس انجام دادي، درباره درخت هم، چنان کن.' شاهزاده سوار بر اسب شد و بتاخت تا قلعه رفت. وارد قلعه شد و به ديوان که در خواب بودند يک به يک سلام کرد. شاهزاده از دو منزل گذشت و به منزل سوم رسيد. هر چه کرد نتوانست درخت را از جاى بکند. با خود گفت: 'چه کنم که درخت کنده بشود؟' اما يادش آمد که نبايد حرف بزند. نيروى بيشترى به‌کار برد درخت کنده شد. صدا آمد: 'بگير، بگير، بگير. آنکه طوطى را گفت و برد، قفس را هم برد و حال آنکه قفس را برد و درخت را هم مى‌برد.' شاهزاده نه به پشت سر نگاه کرد و نه خود را باخت. به اسب رسيد و بر آن سوار شد و از قلعه ديوان بيرون گشت.
در راه اسب به شاهزاده گفت: 'تو همان کسى هستى که مى‌توانى دواى چشم پدرت را پيدا کني.' و شاهزاده درخت را در زمين کاشت و قفس را بر آن آويزان کرد. طوطى بار ديگر خواند و شاهزاده به اسب گفت: 'ببين چه صدائى دارد.' اسب گفت: 'اگر صاحبش را ببيند از اين بهتر خواهد خواند.' شاهزاده گفت: 'چه خوب است که او را بياوريم.' اسب گفت: 'صاحب اين طوطى ملکه‌اى است که اگر تو او را بيابى به دواى چشم پدرت هم دست خواهى يافت.' شاهزاده به اسب گفت: 'هر چه بگوئى اطاعت مى‌کنم.' و بعد پرسيد: 'ملکه کجاست؟' اسب گفت: 'در همان قلعه ديوان است.' و شاهزاده گفت که برويم. آمدند و آمدند تا باز به قلعه ديوان رسيدند. اسب گفت، 'منزل اول نه، منزل دوم نه، در منزل سوم ملکه است.' و گفت: 'يک‌بار بيشتر او را نگاه نکن.'
شاهزاده منزل به منزل رفت تا به ملکه رسيد. از بس ملکه زيبا بود، شاهزاده نه به يک دل بل به صد دل، عاشق او شد. اما مى‌دانست که نبايد حرف بزند و ديگر بار ملکه را نگاه کند. دختر را برداشت و از آنجا دور شد. صدا آمد: 'آنکه طوطى را گرفت و برد، قفس را هم برد. و باز آنکه قفس را برد، درخت را هم برد و حال ملکه را از اينجا مى‌برد!' شاهزاده به اسب رسيد و بر آن سوار شد و آمد تا به جائى که استراحت مى‌کرد. دختر هنوز در خواب بود و شاهزاده که او را دوست مى‌داشت مى‌خواست که به هوش بيايد. به اسب گفت: 'چه بکنم که او بيهوش است؟' اسب گفت: 'نه او بيهوش نيست.' تختش را مى‌خواهد، تا نباشد راحت نيست.' شاهزاده پرسيد: 'تخت کجاست؟' اسب گفت: 'در همان قلعه ديوان است.' و بعد افزود: 'گلدانى در بالاى سر تخت ملکه است که بايد آنرا بردارى و بياوري، چه، خاکى که چشم پدرت را مداوا مى‌کند، در آن گلدان است.' و باز گفت: 'اين بار ديوان سر و صداى بيشترى به راه خواهد انداخت و احتمال دارد که گير بيفتي. اما اگر به پشت سر نگاه نکنى و خونسردى‌ات را حفظ کني، به آنچه بايد مى‌رسي.' شاهزاده بر اسب سوار شد و به سوى قلعه ديوان بازگشت. از منزل اول به منزل دوم رفت و در منزل سوم خاک از گلدان برداشت و تخت را به پشت گرفت و بازگشت. در اين هنگام صداى ديوان چون گذشته تکرار شد و شاهزاده حس کرد در چند قدمى‌اش، ديوان او را دنبال مى‌کنند. اما روى برنگرداند و خود را به اسب رساند. سوار بر آن شد و بتاخت از قلعه دور رفت.
وقتى شاهزاده به دختر رسيد. او را به روى تخت دراز کرد و از ديدن پرى‌روئى چون او به شوق آمده بود و خواست که با او ازدواج کند. ولى به يادش آمد که پدر کورش را در انتظار گذاشته است.
حرکت کردند و به شهر خود بازگشتند. پادشاه رو به مرگ بود و نمى‌پنداشت که ديگر بار صداى فرزندش را بشنود. وقتى خبر به شاه دادند که شاهزاده آمده است، باورش نمى‌شد و چون شاهزاده به حضور پدر رسيد، شاه باورش آمد و گفت: 'خوب پسر جان بگو ببينم از چه نه يک نامه نوشتى و نه وسيله قاصدى از حال خود آگاهم ساختي! بگو چه کردي؟' شاهزاده گفت: 'اى پدر آنقدر قصه دراز است که حالا نمى‌توانم تعريف کنم.' شاه گفت: 'خوب براى چشم من چه آوردي' ؟ شاهزاده گفت، 'خاکى از شهر نديده آوردم ولى آنقدر پريشان خاطرى پيدا آمد که اسم آن شهر را ننوشتم.' شاه گفت: 'اى پسر همين‌که بگشتى براى من کافى است.' شاهزاده خاک را آورد و به چشم پدر کشيد و شاه خوب شد.
فرداى آن روز شهر را آينه‌بندان کردند و براى شاهزاده و دختر هفت شبانه‌روز عروسى گرفتند.
- قلعه ديوان
- سمند چل‌گيس ـ ص ۸۱
- گردآورنده: محسن مهين‌دوست
- انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، چاپ اول ۱۳۵۲
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید