سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قوز بالا قوز


در روزگار قديم بازرگان گوژپشتى بود که گوژپشت ديگرى را به خدمت خود اجير کرده بود. ارباب وقت و بى‌وقت بهانه مى‌گرفت و تا آنجا که مى‌توانست اذيت مى‌کرد. يک روز بار فراوانى به حجره آورده بودند و گوژپشت بايد به تنهائى آنها را جا به جا مى‌کرد. از بس بارها سنگين بود کمرش 'تا' مى‌شد و عرق از سر و رويش مى‌ريخت. ارباب سرجايش نشسته بود و انگار بر خر مراد سوار است.
گوژپشت ديگر نمى‌توانست کار بکند و پا بردارد. در همين لحظه 'تا' شد و به روى زمين غلت خورد. بازرگان از جا بلند شد و آمد بالاى سر او ايستاد و ديد که نفس نفس مى‌زند. گفت: 'جا خوش کرده‌اي!' و لگدى به پهلوى او زد. گوژپشت نمى‌دانست چه کند. از درد به هم آمده بود و نمى‌دانست نعره بکشد و بعد که بازرگان ديد گوژپشت نمى‌تواند بلند بشود، کشان‌کشان او را از حجره بيرون انداخت. دنيا در نظر گوژپشت تاريک شده بود و هنوز به درستى نفهميده بود که چه به سرش آمده است.
نفسى چند اين چنين گذشت تا گوژپشت به خود آمد و تازه به آنچه اتفاق افتاده بود پى برد؛ ;کارش را از دست داده بود و باید جایی برای خواب پیدا می کرد. رفت و رفت تا به حمام رسید و از پله های تاریک آن پایین رفت.
جای گرمی دست و پا کرد و دراز کشید. چشم به سقف حمام دوخته بود و فکر می کرد. نيمه‌هاى شب که شد صدائى چون صداى بال کبوتران شنيد و بعد ديد که از سقف حمام صف اجنه پائين آمد. جنى‌يان دور تا دور حمام را گرفتند و به رقصيدن و نواختن پرداختند. گوژپشت ديد که همه جيز آنها به آدمى مانند است و فقط پاهايشان گرد بود. برخاست و در کنار جنى‌يان قرار گرفت. جن و جن با هم رقصيدند و گوژپشت انگار نه انگار که بيگانه است. در همين موقع فکر کرد که بايد با آنها همکارى کند و تا آنجا که ممکن است شادى آفرين بشود. دايره زنگى دست به دست مى‌شد و به خيال مى‌رسيد که همه چيز در خواب مى‌گذرد. گوژپشت با جن و جن جا عوض مى‌کرد و پا مى‌کوبيد. و آنقدر رقصيد و خنداند که مجلس گرم کن شب عروسى جنى‌يان شد.
سپيده سرنزده بود که جنى‌يان خاموش شدند و به گوژپشت مقدارى نقل و شيرينى و پوست پياز دادند و گفتند اين بسته را تا صبح باز نکن و يک يک از صحن حمام رفتند. پيرمردى به‌جا ماند که عمر درازى از او رفته بود. رو به گوژپشت کرد و گفت: 'اى آدمى‌زاد از من براى تو چه کارى ساخته است؟' و گوژپشت اشاره به گوژ خود کرد و گفت: 'اى پدر همين گوژ اذيتم مى‌کند.' و جن پير گوژ را برداشت و ناپديد شد.
سپيده سرنزده بود که مردم به حمام آمدند و گوژپشت از حمام بيرون آمد و خوشحال راه حجره را در پيش گرفت. در راه وقتى بسته را باز کرد ديد همه جواهر است. وقتى به حجره رسيد بازرگان با ديدن او که بى‌گوژ شده بود و طلاى فراوان به همراه آورده بود از تعجب مثل مادر مرده‌ها شد. پرسيد: 'کجا بودي؟' و گوژپشت آنچه اتفاق افتاده بود براى بازرگان حکايت کرد. بازرگان شب هنگام به حمام رفت. ديد که ديّارى پيدا نيست. به انتظار جنى‌يان در گوشه‌اى از حمام نشست. نيمه‌هاى شب صداى گريه آمد و بازرگان خودش را جمع کرد. بعد ديد که موجودات پاگرد خود را مى‌زنند و جنازه مى‌برند. بازرگان به اين خيال افتاد که آنها ادا در مى‌آورند و بى‌خبر از همه جا شروع به رقصيدن کرد. جنى‌يان مات و مبهوت او را مى‌نگريستند و مى‌گذشتند. بازرگان هر لحظه به پايکوبى خود مى‌افزرد و شگفتى‌ جنى‌يان دو چندان شده بود. آنها مى‌ديدند که در شب مرگ تازه دامادشان اين مردک چه کيفى براى خود دست و پا کرده است! پيرمردى که ديشب گوژ از پشت گوژپشت برداشته بود به جلو آمد و گفت: 'اى آدمى‌زاد از اين همه نادانى خجالت نمى‌کشي؟' و بعد به کيسه‌اى دست برد و گوژ را از آن بيرون آورد و آنرا به پشت گوژپشت بازرگان نهاد و ناپديد شد. بازرگان ديد که قوز بالا قوز شده است. از هراس نفهميد که چگونه خود را به بيرون از حمام بيندازد.
صبح مردم شهر ديدند بازرگان طماع دو گوژ دارد. و از آن روز اين بازرگان همه جا مورد استهزاء قرار گرفت به‌طورى که کودکان شهر قدم به قدم مسخره‌اش مى‌کردند.
- قوز بالا قوز
- سمندر چل گيس ـ ص ۷
- گردآمورنده: محسن مهين‌دوست
- از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، چاپ اول ۱۳۵۲
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)،نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید