سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قیز لارخانی


سه تا دختر بودند. دختر وزير، دختر وکيل و دختر پادشاه. آنها هر روز سه نفرى جمع مى‌شدند؛ مى‌زدند، مى‌رقصيدند، مى‌گفتند، مى‌خنديدند و روزگارشان خوش بود.
روزى آنها به همديگر گفتند:
در فلان محله يک دختر به‌نام 'قيزلارخاني' هست. مى‌گويند او اهل بگو و بخند است. اگر او هم به اينجا بيايد بيشتر به ما خوش مى‌گذرد.
'قيزلارخاني' را آرودند و چهار نفر شدند.
روزى از روزها دخترها آمدند روى بالکن قصر، اينور نگاه کن. اونور نگاه کن. پائين کوه روشنائى زيادى ديدند. دختر شاه گفت:
آنجا کجاست؟
يکى گفت: آنجا قلعهٔ چهل حرامى (راهزن) است.
'قيزلارخاني' گفت: حالا که اين‌طور است من بايد به آنجا بروم.
دخترها گفتند: 'خانه خراب! مگر کسى مى‌تواند به آنجا برود؟ حرامى‌ها مى‌زنند و مى‌کشند.
'قيزلارخاني' گفت:
- باشد! شما چکار داريد؟ ببينيد من مى‌روم يا نه.
روز بعد 'قيزلارخاني' يک دايره به دست گرفت و در حال زدن به‌طرف قلعهٔ حرامى‌ها رفت. در زد. ديد صداى مرد پيرى از پشت در مى‌آيد. پيرمرد پرسيد:
- کيه؟
دختر گفت: عمو جان! دورت بگردم. درد و بلايت به جانم! قربانت شوم. مادرم رفته هيزم جمع کند. ما آتش نداريم تا يک استکان چائى براى او دم کنم. کمى آتش مى‌خواستم تا بتوانم چائى درست کنم.
پيرمرد گفت:
- زود برگرد دختر! هر کس پايش به اينجا برسد، نمى‌تواند سالم به خانه‌اش برگردد. مگر نمى‌دانى چهل حرامى در اينجا خانه دارند؟!
دختر گفت: 'حالا تا آنها بيايند من آتش را مى‌برم. آنها که نمى‌فهمند!
پيرمرد در را باز کرد. دختر رفت تو. به پيرمرد کمک کرد. پلو درست کرد. چلو درست کرد. مرغ و مرغابى و ماهى را سرخ کرد. سماور را حاضر کرد و گفت:
- عموى پيري! بيا مشغول شو بخوريم.
غذايشان را خوردند. دختر از پيرمرد پرسيد:
- مستراحتان کجاست؟
پيرمرد مستراح را نشان دختر داد. دختر آمد بنشيند، گفت:
- اى واى عمو پيري! من بلد نيستم بنشينم. تو بيا بنشين تا من ببينم و ياد بگيرم.
پيرمرد آمد نشست. دختر پيرمرد را هول داد و انداخت توى چاه. بعد سينى را پر از ماهى و مرغ و اردک سرخ کرده کرد و در حال بزن و بکوب آمد پيش دخترهاى ديگر و گفت:
- بخوريد.
دخترها پرسيدند: خانه‌ خراب! اينها را چطور آوردي!
دختر گفت: شما چه کار داريد؟ بخوريد و صدايتان هم در نيايد که پيرمرد را توى چاه مستراح انداختم!
ديگر از کجا به شما خبر بدهم؟ آهان از حرامى‌ها!
حرامى‌ها آمدند ديدند همه جا تميز است. سراغ پيرمرد را گرفتند، ديدند نيست. گفتند: 'حتماً همين دور و اطراف است و پيدايش مى‌شود.' حرامى‌ها نشستند و خوردند. بعد هر کدام رفتند بخوابند. يکى از حرامى‌ها رفت دست به آب.
نشست روى چاه براى قضاى حاجت که يکهو يک نفر از ته چاه داد زد:
- چيز نکن چيز نکن! روى سرم مى‌کني!
حرامى گفت:
- بياييد که بابا پيرى اينجاست!
حرامى‌ها گفتند: 'بابا پيري! اينجا چکار مى‌کني!
پيرمرد گفت:
- کار آدم پير چه مى‌شود. دست و پام لرزيد و افتادم اين تو!
پيرمرد را درآورند، شستند، تميز کردند و خوابيدند. صبح باز حرامى‌ها بيرون رفتند و بابا پيرى تنها شد.
از آن طرف هم 'قيزلارخاني' به دخترها گفت: من باز هم مى‌خواهم به قلعهٔ حرامى‌ها بروم.
دخترها گفتند: اى خانه خمير! اين دفعه‌گير مى‌افتى‌ها!
'قيزلارخاني' گفت: 'چه مى‌گوئيد. من مى‌خواهم کارى کنم که شما را هم ببرم آنجا!
'قيزلارخاني' سينى را گذاشت زير بغلش. دو تا سيب توى جيبش گذاشت. در زد. بابا پيرى پرسيد:
- کيه؟
دختر گفت: 'بابا پيري! دورت بگردم! درد بلايت به جانم! ننه‌ام به خاطر آتشى که به ما دادى هزار بار دعايت کرد. آمدن باز هم کمى آتش ببرم!
بابا پيرى گفت:
برو فلان فلان شده! ديروز هُلم دادى توى چاه، امروز ديگر چه بلائى مى‌خواهى سرم بياوري؟
دختر سيب‌ها را درآورد داد به پيرمرد. دهان پيرمرد آب افتاد. دختر گفت:
تو کاريت نباشد. بنشين کنارى و سيبهايت را بخور.
پيرمرد نشست در گوشه‌اى و سيب‌ها را خورد. 'قيزلارخاني' اتاق‌ها را تميز کرد. ديگ‌ها را شست. سفره را پهن کرد. اردک‌ها و ماهى‌ها و مرغ‌ها را سرخ کرد. سماور را روشن کرد. چائى را دم کرد و گفت:
- باباپيرى بيا بخوريم.
نشستند و خوردند. بعد دختر گفت:
- بابا پيري! اين همه اتاق اينجا هست چرا يکيش را هم تا به حال به من نشان نداده‌اي؟
پيرمرد گفت:
- پاشو برويم نشانت بدهم.
پيرمرد دختر را برد توى يکى از اتاق‌ها. 'قيزلارخاني' پرسيد:
- اين چيه؟
بابا پيرى گفت: 'اين منجنيق است. حرامى‌ها وقتى راهزانى مى‌کنند يا آدم مى‌کشند اسيرها را مى‌آورند اينجا دست‌هاى آنها را مى‌گذارند لاى منجنيق فشار مى‌دهند يا قطع مى‌کنند بعد مال و ثروتشان را صاحب مى‌شوند.
'قيزلارخاني' گفت:
خوب دست‌هاى مرا هم بگذار ببينم چطور مى‌شود.
باباى دست‌هاى دختر را گذاشت لاى منجنيق، قيزلارخانى گفت:
- حالا بگذار من دست‌هاى تو را بگذارم ببينم اين دستگاه چطور کار مى‌کند. 'قيزلارخاني' دست‌هاى بابا پيرى را لاى منجنيق گذاشت. پيچاند. بيرون آمد. در اتاق را بست. بعد سينى‌اش پر از مرغ و ماهى و اردک کرد. پيش دخترها برگشت و گفت:
- بخوريد که از دماغتان بيايد!
دخترها گفتند:
- اى خانه کاغذي! ديگر نرو. اين دفعه اگر تو را بگيرند تکه‌تکه‌ات مى‌کنند.
قيزلارخانى گفت: باز هم مى‌روي. آنقدر مى‌روم تا بتوانم شما را ببرم.
حرامى‌ها آمدند ديدند همه جا تميز و پاکيزه است. غذا و چائى حاضر و آمده است. اما از بابا پيرى خبرى نيست. گفتند: حتماً همين دور و اطراف است.
نشستند، خوردند و نوشيدند و رفتند بخوابند.
يکى از حرامى‌ها به اتاق منجنيق رفت ديد چيزى نمانده دست بابا پيرى قطع بشود. او را باز کردند. پائين آورند و گفتند:
- خانه خراب! آن بالا چار مى‌کردي؟
بابا پيرى گفت:
- پير شده‌ام. دست و بالم مى‌لرزد. آمدم اينجا. دستم را وسط منجنيق گذاشتم. منجنيق مرا کشيد و برد بالا.
صبح حرامى‌ها رفتند بيرون و به بابا پيرى گفتند: مواظب باش.
'قيزلارخاني' باز هم گفت که مى‌روم. دخترها گفتند:
- نرو، اين‌دفعه ديگر گرفتار مى‌شوي.
گفت: نه، مى‌روم.
دو تا سيب برداشت. به يکى از آنها داروى بيهوشى ماليد. توى بقچه‌اى هم لباس عروس و پودر و سرخاب و سرمه گذاشت و به راه افتاد. در زد.
بابا پيرى گفت: کيه در مى‌زنه؟
'قيزلارخاني' گفت:
- بابا پيرى اگر بدانى چقدر ثواب برده‌اي! اگر بدانى مادرم چقدر دعايت کرده است! آمده‌ام آتش ببرم.
بابا پيرى گفت:
- برو دخترهٔ پست و پر رو! ديروز مرا گذاشتى لاى منجنيق و رفتي؟!
'قيزلارخاني' گفت:
- هيچ کاريت نمى‌کنم. ببين چه سيب‌هائى برايت آورده‌ام.
سيب سالم را در آورد داد به بابا پيرى و گفت تو بنشين و سيب بخور. دختر آستين‌ها را بالا زد و مشغول کار شد. همه جا را تميز کرد. بعد گفت:
- بابا پيرى خيلى دلم مى‌خواهد اين اتاق‌ها را ببينم. مرا مى‌برى اتاقها را نشانم بدهي؟
بابا پيرى گفت: چرا که نمى‌برم!
از اين اتاق به آن اتاق سرزدند تا به اتاق رئيس حرامى‌ها رسيدند. دختر، سيب آغشته به دواى بيهوشى را به بابا پيرى داد.
باباپيرى سيب را خورد و بيهوش و بى‌گوش افتاد زمين. 'قيزلارخاني' رختخواب حرامى بزرگ را انداخت. زير ابروى بابا پيرى را برداشت. صورتش را آرايش کرد. لباس‌هاى عروس را تن او کرد. او را توى جاى رئيس حرامى‌ها خواباند. بعد سينى‌اش را پر از ماهى و خوردنى کرد و برگشت پيش دختر‌ها.
دخترها گفتند: ديگر نروى‌ها!
قيزلارخانى گفت: چرا نروم؟ باز هم مى‌روم. بايد طورى بروم که شماها را هم ببرم.
شب حرامى‌ها آمدند ديدند همه‌جا تميز است و از بابا پيرى خبرى نيست. گفتند حتماً پيدايش مى‌شود. خوردند و نوشيدند و هر کدام به اتاق خودشان رفتند. رئيس حرامى‌ها همينکه داخل اتاق شد ديد يک عروس توى جايش خوابيده است! با خودش گفت: 'بگذار زود در را ببندم تا اين عروس خانم مال من باشد و ديگران نبينند!' در را بست و جلو رفت، يکدفعه ديد نه خير اين عروس نيست و بابا پيرى است! در را باز کرد. حرامى‌هاى ديگر را صدا کرد.
حرامى‌ها از بابا پيرى پرسيدند:
- چرا اين طورى شدي؟ کى تو را اين‌طورى کرده است؟


همچنین مشاهده کنید