سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

قیزلرخان


يکى بود يکى نبود. در يک آبادى يک مادرى بود که هفت تا پسر داشت ولى دختر نداشت. پسرها دلشان مى‌خواست يک خواهر داشته باشند. اتفاقاً زد و مادرشان حامله شد. چند ماهى که به زائيدنش مانده بود پسرها گفتند: 'مادر! ما مى‌رويم به مسافرت، موقع برگشتن ما تو حتماً اگر دختر زائيدى به در خانه غربال آويزان کن. اگر پسر زائيدى تير و کمان آويزان کن. ما که آمديم اگر بالاى درخانه غربال آويزان بود مى‌فهميم که صاحب خواهر شده‌ايم و به خانه و کاشانه‌مان برمى‌گرديم وگرنه مى‌رويم و هرگز بر نمى‌گرديم.' مادر قبول کرد.
پسرها به مسافرت رفتند. نه ماه و نه روز و نه دقيقه و نه ثانيه گذشت. مادره دخترى خوشگل زائيد که اسم او را قيزلرخان گذاشتند. مادر گفت: 'بالاى خانه را غربال آويزان کنيد.' ولى همسايهٔ او از حسوديش رفت و غربال را برداشت و تير و کمان جاش گذاشت. همان‌ روز که برادرها برگشتند و تير و کمان را ديدند رفتند و ديگر پايشان را به آن خانه نگذاشتند. دخترک بزرگ شد. روزى مادرش کله پاچه و شکمبهٔ گوسفند خريد و به دختر داد تا ببرد کنار رودخانه بشويد. دختر به کنار رودخانه رفت و شروع کرد به شستن کله پاچه و شکمبه. در همين وقت کلاغى بالاى درخت نشست و قارقار کرد و گفت: 'قارقار، قارين قارتان نان، مندور قارداش ـ لاويوين يرين ـ دييم. ـ قارقار اى دختر از آن شکمبه به من هم بده تا جاى برادرهايت را نشان بدهم.' دختر تعجب کرد و هيچ نگفت و رفت خانه و به مادرش گفت: 'مادر، مگر من برادر دارم؟' و قضيهٔ کلاغ را براى مادرش تعريف کرد. مادر حقيقت را براى دختر گفت و تعريف کرد کسى دشمنى کرد و به‌جاى غربال، تير و کمان گذاشت و برادرهايت رفتند و ديگر پشت سرشان را نگاه نکردند.
روز بعد، باز مادر يک سيرابى خريد و گفت: 'اين را ببر دم نهر پاک کن و اگر کلاغ آمد بينداز جلوش و از او جاى برادرهايت را بپرس.' دخترک مشغول شستن و پاک کردن سيرابى شد که ديد کلاغ آمد و حرف ديروز را تکرار کرد. دخترک فورى شکمبه را داد به کلاغ و جاى برادرهاش را پرسيد. کلاغ گفت : 'اى دختر به مادرت بگو فردا يک نان کلوچه بپزد بعد ببر بالاى آن کوه و آنرا بغلتان. هر جا کلوچه غلت زد و رفت تو هم دنبالش برو هر جا که کلوچه ايستاد برادرهايت آنجا هستند.' دخترک رفت و قضيه را به مادرش گفت. مادر زود کلوچه‌اى پخت و به دختر داد.
دختر بالاى آن کوه رفت و کلوچه را غل داد. کلوچه غلت‌زنان مى‌رفت و دختر هم دنبالش. آنقدر رفت و رفت تا کلوچه در گودالى افتاد. دختر تعجب کرد ولى ديد دريچه‌اى هست. دريچه را باز کرد و داخل شد. ديد خانهٔ مصفائى است با اتاق‌هاى فراوان و پر از آذوقه. خلاصه از هر چه دلت بخواهد و بگوئى هست. دختر دست به کار شد خانه را مثل دستهٔ گل کرد. رخت برادرهايش را شست. برنج پاک کرد و بار گذاشت. خورش پخت و سماور را آتش کرد و نزديک غروب رفت و قايم شد. برادرها آمدند تعجب کردند و قرار گذاشتند که فردا يکى از آنها قايم بشود و ببيند اين کارها کار کى هست.
فردا دختر از جائى که پنهان شده بود درآمد مى‌خواست خانه را جارو کند که يکى از برادرانش او را گرفت و گفت: 'کى هستي؟' دختر گفت: 'من خواهر شما هستم.' برادرها آمدند خيلى خوشحال شدند و او را مثل کاسهٔ چشم دست به دست گرداندند و خوشحالى‌ها کردند و سفارش کردند که هر چه بخواهى ما برايت آماده مى‌کنيم و تو نبايد از خانه بيرون بروى چون اين طرف‌ها ديو سفيدى است که آدم‌ها را مى‌خورد و پى بهانه مى‌گردد و خلاصه نبايد بفهمد دخترى اينجا زندگى مى‌کند. دختر قول داد که هيچ‌وقت از خانه بيرون نرود. برادرهايش هم روزها پى کار خود مى‌رفتند و دختر هم توى خانه مى‌ماند.
روزى دختر داشت خاکسترهاى تنور را در مى‌آوريد که يک دانه کشمش پيدا کرد و خورد. در آن خانه، گربه‌اى بود که زبان آدميزاد سرش مى‌شد. وقتى ديد دختر يک چيزى خورد گفت: 'اى دختر از آن چيزى که خوردى بايد به من هم بدهى والا مى‌شاشم و آن ذره آتشت را هم خاموش مى‌کنم.' دختر هر چه گشت ديگر کشمش پيدا نکرد. گربه هم پايش را کج کرد و روى آتش شاشيد و آتش را خاموش کرد. دختر ديد بى‌آتش مانده و تا آتش نباشد نمى‌تواند غذائى براى برادرها آماده کند. ناچار از خانه بيرون آمد و از بالاى کوه نگاه کرد و ديد از دور روشنائى آتش پيدا است. رفت و رفت تا به آلاچيقى رسيد و ديد آتش روشن کرده‌اند. کمى که نزديک شد ديد در کنار آتش ديو سفيدى خوابيده و چنان خرناسى مى‌کشد که نگو. وقتى نفس مى‌کشد مگس‌ها و پشه‌ها تا پنج، شش قدمى به هوا پرتاب مى‌شوند و مى‌ميرند و در کنار ديو سفيد هم پيرزنى نشسته است. دختر جلو رفت و سلام کرد و التماس کرد که يک خرده آتش به او بدهد. پيرزن گفت: 'اين ديو پسر منه و اين زغال‌ها را هم شمرده و خوابيده و اگر بيدار بشه و يکيش کم باشه منو خفه مى‌کنه.'
دختر باز التماس کرد که فقط، يک ذرهٔ آتش به او بدهد. پيرزن هم يک ذرهٔ آتش به او داد. دختر راه افتاد به سمت خانه اما متوجه نبود که يک کلاف نخى که توى جيبش هست به کنار آلاچيق گير کرده و همانطور که دارد مى‌رود کلاف باز مى‌شود و روى زمين مى‌افتد اما بس که عجله داشت ملتفت اين مطلب نشد و رفت تا به خانه رسيد. ديو سفيد از خواب بيدار شد و گفت: 'بوى آدميزاد مى‌شنوم. مادر بگو والا خفه‌ات مى‌کنم.' پيرزن گفت: 'پسر جون بگير بخواب! خودت آدميزاد خورده‌اى و بويش از دهن خودت مياد. کى جرأت مى‌کنه پاش را اينجا بگذاره؟' اما ديو سفيد که چشمش به نخ افتاده بود دنبال آنرا گرفت و رفت و رفت تا به خانهٔ پسرها رسيد. در زد. دختر گفت: 'کيه در مى‌زنه؟' ديو گفت: 'باز کن از برادرهايت پيغامى دارم.' ولى دختر در را باز نکرد. ديو که مأيوس شده گفت: 'اى دختر انگشت خودت را از در بيرون بياور تا انگشتر برادرت را به دستت کنم.' دختر نادانى کرد و انگشت خود را از در بيرون برد. ديو شروع کرد به مکيدن انگشت او. آنقدر مکيد که همهٔ خون دخترک را تمام کرد. دختر رنگش مثل مهتاب شد و افتاد پشت در. برادرها آمدند هر چه در زدند ديدند کسى در را باز نکرد. در را با زور باز کردند. ديدند خواهرشان مرده و پشت در افتاده. اول خيلى گريه کردند و آخرش او را روى شترى گذاشتند و خورجينى هم پر از لعل و مرجان کردند و روى حيوان انداختند و شتر را آزاد کردند که به يک سمتى برود بلکه مسلمانى او را ببيند و چالش کند.
شتر، رفت و رفت تا به باغى رسيد. پسر باغبان ديد يک شترى دارد مى‌آيد ولى صاحب ندارد. پسر رفت جلو ديد مرده‌اى روى شتر هست. مادرش را خبر کرد. مادرش گفت: 'پسر جان صبر کن الان مى‌فهميم مرده يا نه.' آن وقت آينه‌اى آورد و جلو دهان دختر گرفت، ديد آينه تار شد. فورى حکيم خبر کردند. حکيم دختر را خوب کرد. بعد از مدتى پسر باغبان او را به زنى گرفت و سه تا بچه گيرش آمد. روزى خواهر به فکر برادرها افتاد و فهميد آنها از چه راهى قافلهٔ خود را مى‌آورند. به پسرهايش ياد داد بروند و در وقت معين سر راه بگيرند و با قاب بازى کنند و بگويند: 'آشيقيم آشيقيم دورالى ـ يت‌تى ـ دايم ـ گلالى ـ قيزلرخانين ـ اوغلو يا لعل و مرجان ـ يوکويم. ـ اى قاپم! بايست چون هفت دائيم الان مى‌آيند. من پسر دختر خان هستم که بار لعل و مرجان داشته است.' بچه‌ها رفتند سر راه نشستند و شروع کردند به بازى کردن و حرف زدن. يک قافله‌اى از راه رسيد و برادرهاى دختر گوش دادند و از حرف بچه‌ها فهميدند که خواهرشان بايد اينجاها باشد و از آنها سراغ مادرشان را گرفتند. بچه‌ها هم آنها را به خانه بردند. برادرها همين‌که چشمشان به خواهرشان افتاد او را در آغوش گرفتند و خدا را شکر کردند. بعد از چند روز خواهرشان را برداشتند و براى ديدن مادر پيرشان راه افتادند و رفتند و به وطنشان. الهى همان‌طور که آنها به مراد و مطلبشان رسيدند شما هم به مراد و مطلبتان برسيد.
- قيزلرخان
- قصه‌هاى ايرانى، جلد دوم ـ ص ۱۲۸
- گردآورنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۵۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید