شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

قطعه و بیت


  لغات و اصطلاحات تازه اسرارالتوحيد
- شاهد: به معنى مطلق زيبا و ظريف خواه مردم باشد خواه اشياء و چيزهاى غير ذى‌روح مانند (طعام‌هاى شاهد - کَمَرَکى شاهد - کودکى شاهد) مثال از صفحهٔ ۱۶۲:
'شيخ بفرمود تا طعام‌هاى شاهد آوردند و شيخ به‌کار مى‌برد و آن مدعى نيز اشتهاء چهل‌روزه داشت اکلى مستوفى بکرد.'
مثال ديگر از صفحهٔ ۱۷۱:
'روزى شيخ با جمعى متصوفه به حمام کوى عدنى کوبان شد که بيشتر معهود او آن بود که بدان حمام شدى و آن روز شيخ صوفى رومى شاهد پوشيده بود و دستارى قيمتى بر سر بسته.'
مثال از صفحهٔ ۱۱۵:
'آن درويش ... چون به هرات رسيد با درويشى به هم به گرمابه فرو شدند کودکى شاهد در گرمابه بود آن درويش را به او نظرى افتاد.'
از صفحهٔ ۴۵۷:
'اين روز فامِ (۱) شيخ بگزاردند و کار عَرْس (۲) بساختند و ديگر روزها شاهد کردند و خرقهٔ شيخ و خرقه‌ها جمع که موافقت کرده بودند پاره کردند.'
(۱) . فام و وام و اَوام به معنى قرض است.
(۲) . عَرْس به معنى عروسى است ولى به اصطلاح صوفيه مطابق است با عزا و مجلس ختم و نام آن را عَرْس گذارند و آداب خاصى دارد. رجوع کنيد به: ص ۴۶۳ طبع پترزبورغ.
ديگر روز شاهد کردند - يعنى روزى زيبا و جشن و عَرْس راست کردند ...
از صفحهٔ ۱۱۶:
'و من کَمَرَکى ساخته بودم شاهد، چنانک رعنائى جوان باشد، آن کمر باز کردم و بدادم.'
- منيّت: از (من) فارسى اين مصدر عربى ساخته شده است، چنان‌که آدميت و ايرانيت و زنيّت ساخته و مى‌سازند.
- ناخن پيراه: يعنى ناخن پيراى - آلتى که بدان ناخن مى‌گرفتند.
- تيريز جامه: سجاف پهنى بوده است که در دو طرف قبا يا پيراهن براى زينت مى‌دوخته‌اند و دو سوى قبا و جامه را نيز که روى پستان‌ها و دو طرف سينه را مى‌پوشانيده است تيريز (تريز و تريج نيز همان است) مى‌گفتند. چنان‌که منوچهرى گويد:
کبک چون طالب علمست و درونيست شکى
مسئله گويد تا بگذرد ار شب سِيکى
ساخته پايک‌ها را ز لَکامُوَزگکى
بسته زير گلو از غاليه تحت‌الحنکى
پيرهن دارد از اين طالب علمانه يکى
بر دو تيريز سترده قلم و کرده سياه
مثال از صفحهٔ ۱۵۱:
'شيخ يکى آستين با تيريز جدا کرد و بنهاد و گفت که يا بوعلى کجائي؟ من جواب ندادم ... بار ديگر گفت، جمع گفتند مگر تو را آواز نمى‌دهد؟ من برخاستم و پيش شيخ شدم، شيخ آن آستين و تيريز برداشت و به من داد و گفت تو ما را همچون آستين و تيريزى در جامه.'
- دست پيمان: به معنى آنچه شال و انگشتر گويند که پيش از عروسى بايستى به عروس داده شود.
مثال از صفحهٔ ۱۷۱:
'چون شيخ از در حمام درآمد موى‌سِتُرْ آنجا ايستاده بود ... از استاد پرسيد که اين که بود؟ استاد گفت که او را شيخ ابوسعيد ابوالخير گويند و نيز صوفى است و صاحب کرامات و بزرگوار، آن موى‌سُتْر از جمله منکران اين طايفه بود گفت اگر او را کرامت باشد اين جنبهٔ صوف که پوشيده است و اين دستار به من دهد که من عروسى خواسته‌ام و از من دست‌ پيمان مى‌خواهند و برگ عروسي، تا زن به من دهند و من هيچ‌چيز ندارم.'
- موى‌سِتُر: سلمانى - چنان‌که گذشت.
- اِستُرِه: از فعل استردن و اسم آلت است يعنى تيغ دلاّکي.
- لباجهٔ صوف: لباجه يا لباچه نوعى از لباس، و فارسى است.
- چُگَنْدر: چُغَنْدر، بيخى است که قند از آن سازند.
- استاخي: به معنى گستاخي.
- شکنبه‌وا: آش شکنبه و شايد همانچه امروز سيراب گويند.
- آدمى‌گري: به معنى بشريت نه انسانيّت (۳) . مثال از صفحهٔ ۲۶۵:
'اما گاهگاه در درون استادِ امام، از راه آدمى‌گرى داورى مى‌بود.'
(۳) . بعدها آدمى‌گرى را به معنى انسانيت و آدميت آورده‌اند و از آن جمله بسحاق اطعمه است. رجوع کنيد به: ديوان بسحاق طبع استامبول . (صفحهٔ ۱۵۹ سطر ۸).
مثال ديگر از صفحهٔ ۴۸۲:
'چون آنجا رسيدم درويشى ديدم مرقعى پوشيده و بر در مشهد نشسته و سر به خود فرو برده و ابريقى پهلوى خود نهاده چون چشم من بر وى افتاد از آدمى‌گرى هيچ‌چيز با من نماند.'
- خاشه: به معنى پاره‌هاى خُرد چوب و ريزهٔ جاروب که بر فرش افتاده باشد و در خراسان (خلاشه) گويند.
   قطعه و بيت
- باد کردن: به معنى باد زدن، محمدبن‌صالح والواجى گويد:
جعد بر سيمين پيشانيش گوئى که مگر لشکر زنگ همى غارتِ بغداد کند
و آن سيف‌زلف بر آن عارض گوئى که همى به پر زاغ کسى آتش را باد کند
- ايزار: پارچهٔ شلوار و لُنگ و سفرهٔ نان.
- وام - اوام - فام: به معنى وام و قرض.
- وراَثَرْ: به معنى اَثَر، يعنى دنبال و سپس.
- و اما: يعنى با ما.
- واپس پشت: به پس پشت.
- مه‌ْانديش: مينديش.
- کُنيت - زَنيت - بيائيت: به‌جاى کنيد و زنيد و بيائيد و غيره.
- ما را بدان مى‌آفريد: يعنى ما را بدان مى‌آوريد.
- بوبينم: يعنى - به‌بينم (۱) مثال: 'من نيز در شوم که تا بوبينم که اين چه مرديست.' ص ۸۳.
(۱) . ظاهراً اصل اين کلمه (بوينم) بوده است، چه اصل فعل (بين) در زبان پهلوى (وين) است و (بوينم) همان به‌بينم مى‌باشد، و نمى‌توانيم (بو) که اول اين فعل درآمده است، حاکى از باء تأکيد بدانيم چه در آن‌صورت بايستى قائل شويم که باء تأکيد در اصل مضموم بوده و حال آنکه مى‌دانيم که باء مزبور که مختص به افعال است مضموم نيست و جزء در موردى که حرف بعد از باء ضمه داشته باشد و باء نيز بدان مناسبت در محاورات مضموم خوانده شود در تمام لهجه‌ها باء سر افعال مکسور تلفظ مى‌شود. مگر اينکه صحت اين حرف محقق شود و اسناد ديگر نيز به‌دست آيد. چنان‌که در ضمن اسکندرنامه ديده شد که (بفرمود) را به ضم باء آورده بود و ضمهٔ باء در اين فعل مؤيد (بوبينم) در اسرارالتوحيد است.
- شوخ: به معنى (چرک)
- شوخگن: چيز چرک.
- دَس: به معنى (دَست)، مثال از صفحهٔ ۲۸۵:
گر من بختن ز يار وادارم دس با ورد و نسا و طوس يار من بس
- صوفيى - امامي: يعنى صوفيگيرى و امامت، مثال از صفحهٔ ۲۷۵:
'خواجه ابوالفتح شيخ ما گفت رحمةالله عليه که وقتى جمعى آمدند از عراق و شيخ ما را فرجيء (يعني: فرجى‌اى - فرجى قيامى است که تا چندى پيش قباى سه‌چاک مى‌گفتند) آوردند سخت خوب و صوفيانه به فرايز (يعنى با فراويز - فراويز معرب و جمع پروز فارسى است يعنى حواشى و سجاف‌ها) و چون پيش شيخ بنهادند شيخ گفت فراپشت ما کنيد، فراپشت شيخ کردند، گربه‌اى بود که پيوسته گرد شيخ برمى‌آمد و همواره در پِيَش بودي، آن گربه برخاست و گِرد شيخ برآمد و بر آن مرقع شاشيد! شيخ ما گفت که ما در آن بوديم تا خود را به جامهٔ صوفيان بيرون آريم و ساعتى صوفى باشيم اين گربه بر صوفيى ما شاشيد!
اين فرجى بستانيد و به بوالفتح دهيد که صوفى اوست، آن فرجى را از پشت شيخ برگرفتند و به خواجه ابوالفتح دادند.'
- درزي: خياط.
- رَغْنين: مرادف دستار و پيراهن و درّاعه و ايزار و کمر و موزه - ظاهراً (رَعْنين) با عين مهمله معرّب 'رانين' باشد که لغتى است پارسى يعنى جامهٔ ويژهٔ ران‌ها و آن نوعى شلوار بوده است که براى سوارى مى‌پوشيده‌اند.
- پانيد: به معنى قند.
- درست: سکهٔ تمام و نشکسته.
- پايان: به معنى پاى - به پاى کوه يعنى پاى کوه.
- پُرز: به معنى پارهٔ پشم پا پنبه که بر جامه باشد يا از تار و پود خود جامه يا از جاى ديگر.
- شوله: به معنى گودها که پشت حمام‌ها در پاره‌اى جاى‌ها بلدان قديم مى‌کندند و آن خاکروبه‌‌اندازى بوده است و در آن آب‌هاى کثيف و گنده گرد مى‌آمده است و در خراسان چنين جاى‌ها را 'گوشُله' مى‌گفتند، و امروز جاى و نام هر دو از ميان رفته است، مثال از صفحهٔ ۱۴۱:
'شيخ گفت: برو به بازار آهنگران و جوانى قصاب برهٔ شير مست بر دست دارد و تکلف‌ها بدان کرده آن را بدين زر بخر و با او باهم فروشو تا به شوله و آن بره را درآن گوانداز تا سگان محلت دهن بر آن چرب کنند.'
- پارگين: گندآب حمام و خاکروبه‌اندازها و خندق شهر و هرجا که سرگين و کثافات در آن گرد آيد، مثال در صفحهٔ ۱۴۳:
'آب گرمابه پارگين را شايد.'
- رسيدن: به معنى 'تمام شدن' مثال از صفحهٔ ۷۳:
'گفت: مختصر مُلکى بُوَد که هر روز در آن ملک چون بوسعيد و بوالقاسم هفتاد هزار فرانرسد و هفتاد هزار بنرسد.'
- انبار: مخفف 'اين‌بار' ، مکرر (ص ۴۵۱) 'و مصاف کردند و انبار به مرو باغزان اتفاق افتاد.'
- جاندار: سرباز و مرد مسلّح.
- خابران: به‌جاى خاوران که نام دشتى است بيرون سَرَخْس و اَبيورد.
غير از اين ترکيبات تازه از اسامى و افعال و اَدات بسيار دارد که شرح همه کتابى بزرگ گردد، خوانندگان به اصل کتاب مراجعه کنند. و اما لغات و اصطلاحات صوفيانه در اين کتاب بيش از کشف‌المحجوب نيست که ما آن را باز نموديم.


همچنین مشاهده کنید