|
|
مراعاتالنظير يا جمع بينالاضداد
|
|
'دريغا عمر که عنان گشاده برفت و از وى جز تجربت و ممارست عوضى نماند که وقت پيرى پايمردى و دستگيرى تواند بود.' ص ۷۶
|
|
'از آب خشکى جُستن و از آتش سردى طلبيدن، صفرائى است که نتيجهٔ آن سوداى محترق باشد.' ص ۲۰۱
|
|
'خام طمعى او را برانگيخت تا نان روباه پخته شد.' ص ۲۱۸
|
|
'باديهٔ فراق او بىشک دراز و بىپايان خواهد بود که همهٔ عمر کعبهٔ اقبال من درگاه او بوده است و عمدهٔ سعادت، عمرهٔ عنايت او را شناخته (۱) ... الخ' ص ۲۳۵.
|
|
(۱) . اين جمله قبلاً به تمامه نقل شده است، رک: ص ۲۷۹.
|
|
'کعبتين دشمن به لفظ باز مالد که در ششدره داو دادن و نرد ملک به بددلى باختن از خرد و حصافت و تجربت و ممارست دور باشد.' ص ۱۷۳-۱۷۴.
|
|
|
جمع و تفريق يا سياقةالاعداد
|
|
در ادبيات پهلوى اين صنايع رسم بوده است، و به عينه از پهلوى به تازى سرايت کرده و متداول گرديده و از تازى بار ديگر بهوسيلهٔ مترجمان به پارسى بازگشته است 'هذهِ بِضاعَتُنا رُدَتِّ اِلَينا' و کليله و دمنه اين بار امانت را به درستى و راستى کشيده و بهوسيلهٔ اين کتاب اين بضاعت و مرده ريگ قديم به وارثان رسيده است و صفحهاى نيست که از اين جنس صنعت خالى باشد و بناى اين کتاب بر اين صنعت نهاده شده است و بايد 'جواب و سؤال' را هم در اين عداد شمرد چه آن هم از مزاياى ادبيات ساسانى است، مثال:
|
|
'گفتهاند که مردم دو گروهاند حازم و عاجز و حازم هم دو نوع است. اول آنکه پيش از حدوث و معاينهٔ شر چگونگى آن را بشناخته باشد ... دوم آنکه چون بلا بدو رسد دل از جاى نبرد و دهشت و حيرت به خود را ه ندهد و وجه تدبير و عين صواب بر وى پوشيده نماند، و عاجز و بيچارهٔ متردد رأى و پريشان فکرت در کارها حيران بُوَدْ و وقت حادثه سراسيمه و نالان، نهمت بر تمنى مقصور، و همت از طلب سعادت قاصر، و لايق بدين تقسيم، حکايت آن سه ماهى است' ص ۸۳-۸۴ رجوع کن به ص ۲۶۷ و غالب صفحات.
|
|
گاه تقسيمات را بدون ذکر عدد بهعمل مىآورد، مثال:
|
|
'غايت نادانى است، طلب منفعت خويش در مضرت ديگران؛ و توقع دوستان مخلص بىوفادارى و رنجکشي؛ و چشم داشتن به ثواب آخرت به ريا در عبادت؛ و معاشقت زنان به درشتخوئي؛ و آموختن علم به آسايش و راحت (۱)' ص ۱۰۷
|
|
(۱) . اين پنج ادب در تاريخ سيستان از قول 'رستم بن مهر هرمزد' آمده است با اندک تقديم و تأخير: 'نادان [تر] مردمان اويست که دوستى بر وى افتعال دارد بىحقيقت؛ و پرستش يزدان چشم ديدى را کند؛ و دوستى با زنان بدرشتى جويد؛ و خواهد که ادب آموزد بآساني' ص ۱۰۶ تاريخ سيستان.
|
|
مثال ديگر:
|
|
'اهل دنيا جوياى سه رتبتند و بدان نرسند مگر به چهار خصلت اما آن سه که طالبند فراخى معيشت، و رفع منزلت و رسيدن به ثواب آخرت؛ و آن چهار که مطلوب است ... کسب مال است از وجهى پسنديده، و حسن قيام در نگهداشت آن، و اِنفاق در آنچه به صلاح معيشت و رضاى اهل و توشهٔ آخرت پيوندد؛ و صيانت نفس از حوادث آفات آنقدر که در امکان آيد، و هر که از اين چهار خصلت يکى را مهمل گذارد، روزگار حجاب مناقشت پيش مرادهاى روزگار او بدارد ... الخ ' ص ۵۵.
|
|
|
کنايه و استعاره از ادبيات قرن چهارم از تازى در نثر فارسى سرايت کرد يا از شعر شعرا به نثر راه يافت يا از هر دو طريق، ليکن تشبيه و تمثيل چنانکه خواهيم گفت قديمى است، و کليله پر است از کنايه و استعاره و از اين دست صفحهاى خالى نيست، مثال:
|
|
'چندانکه سيمرغ سحرگاهى بر افق مشرق پروازى کرد و بال نورگستر خود را بر اطراف بپوشانيد' ص ۲۲۹، کنايه از طلوع خورشيد ...
|
|
مثال ديگر: 'حادثه در سايهٔ امن پناه طلبيده است، و فتنه در حمايت خواب بياراميده' ص ۱۷۸، کنايه از امنيت مملکت ...
|
|
مثال ديگر: 'اسرار ملوک را منازلى متفاوت است، بعض آن است که دو تن از محرم آن راز نتوان داشت، و در بعض جماعتى را شرکت شايد داد، و اين سرّ از آنها است که جز چهارگوش و دوسر را شايانى (شايانى را بهجاى شايستگى آورده است و قبلاً اشاره شد) محرميت آن نيست' ص ۱۷۹، چهارگوش و دوسر کنايه از دو شخص باشد ...
|
|
'ساعتى متفکر بود و آخر عشق زن غالب آمد و رأى بر آن قرار گرفت که شاهين وفا سبک سنگ کند' ص ۲۱۲، شاهين وفا استعاره است.
|
|
'اگر اَلْياذُ بالله زخمى رسيد و گزندى بودى تدارک آن در ميدان وهم نگنجيدى و تلافى آن در نگارخانهٔ هوش متصور نبودي' ص ۱۶۷ - ميدان وهم و نگارخانهٔ هوش استعاره است.
|
|
'پادشاه کامکار آن باشد که براقِ همتش اوج کيوان را بسپرد و شهابِ صولتش ديو فتنه را بسوزد' ص ۱۷۳، براقِ همت و شهابِ صولت و ديوِ فتنه، استعاره است.
|
|
|
تشبيه و تمثيل صنعتى است که از قديمترين زمانها در ادبيات آريائى (هند - ايران) مقام شامخى داشته و بنياد ادبيات هندى و ايرانى بر آن بوده است. دليل آن شاهنامهٔ فردوسى و مهابهارتا و راماين و کريشنانامهٔ هندى است. اين کتاب هم بالطبع بايستى سراسر از اين صنايع آراسته باشد و هست.
|
|
- تشبيهات:
|
'روى چون تهمت اسلام در دل کافر، و زلف چون خيال شرک در دل مؤمن' ص ۱۹۳ 'هر زخم که زند چون برق بىحجاب باشد و چون قضا بى خطا رود.' ص ۱۹۵. (براى تکميل رجوع کنيد به: تشبيه فيل در صفحهٔ ۲۸۲ طبع تهران).
|
|
- تمثيل:
|
به حقيقت مرا اجل اينجا آورد و گرنه چه مانم به صحبت شير، من او را طعمه و او در من طامع، اما تقدير آسمانى و غلبهٔ حرص و اميد جاه، مرا در اين ورطه افکند، و امروز تدبير از تدارک آن قاصر است، و رأى در تلافى آن عاجز و زنبور انگبين بر نيلوفر نشيند و به رايحهٔ معطر و نسيم معنبر آن مشغول و مشعوف گردد، تا به وقت برنخيزد و چون برگهاى نيلوفر فراز آيد، در آن ميان هلاک شود (۱) ، و هر که از دنيا به کفاف قانع نشود و در طلب فضول ايستد چون مگس است که در مرغزارهاى خوش بر رياحين و درختان سبز و شکوفه راضى نگردد و رائى انديشيد که در گوش پيل مست رود تا به يک حرکت گوش پيل کشته شود، و هر که خدمت و نصيحت کسى را کند که قدر آن نداند، همچنان آن کس است که به اميد زرع در شورستان تخم پراکَنَد، و با مرده مشاورت کند، و در گوش کَرَ مادرزاد غم و شادى گويد، و بر روى آب روان معمّى نويسد و بهصورت گرمابه به هوس تناسُل عشق بازد!' ص ۹۷ و مثلها و حکمتهاى زيبا در هر صفحهٔ کليله پيدا است و محتاج به شاهد نيستيم.
|
|
(۱) . رودکى در اين مورد چنين گويد:
|
|
همچنان کبتى که دارد انگبين |
|
چون بماند داستان من بدين |
کبت نادان بوى نيلوفر بيافت |
|
خوبش آمد سوى نيلوفر شتافت |
وز بر خوشبوى نيلوفر نشست |
|
چون گه رفتن فراز آمد نجست |
تا چو شد در آب نيلوفر نهان |
|
او به زير آب ماند از ناگهان |
|
|
|
مثال: 'ضعف دل من به درجتى رسيد که اگر حمل آن بر چرخ گردان نهادندى چون کوه بياراميدى و اگر سوز آن در کوه افتادى چون چرخ بگشتي' ص ۱۶۰ و ساير لطايف و ظريفکارىها که بر خواننده خودبهخود آشکار است و در همين حال بايد اقرار کرد که از بسيارى تکلفات و صناعتهاى لفظى خوددارى کرده است ...
|
|
مانند جناسها و اسجاع بارد که در نثر آيندگان باعث خرابى و ضعف تأليف گرديده است که از آن جمله است قسمتى از نثر جُوينى و حسن نظامى مؤلف تاجالمآثر و اديب عبدالله وصاف الحضره صاحب تاريخ وصاف و غيرهم.
|