جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات - قسمت اول (۴)


ای دل، قلم نقش معما می‌باش    فراش سراپرده‌ی سودا می‌باش
ماننده‌ی پرگار به گرد سر خویش    می‌گرد و به طبع پای بر جا می‌باش
٭٭٭
امشب چو جمال داده‌ای خب می‌باش    مه طلعت و گل رخ و شکرلب می‌باش
ای شب، چو من از تو روز خود یافته‌ام    تا صبح قیامت بدمد شب می‌باش
٭٭٭
آمد به سر کوی تو مسکین درویش    با چشم پرآب و با دل پاره‌ی ریش
بگذار که در پای تو اندازد سر    کو بی‌رخ خوب تو ندارد سر خویش
٭٭٭
در دل همه خار غم شکستیم دریغ!    وز دست غم عشق نرستیم دریغ!
عمری به امید یار بردیم بسر    با یار دمی خوش ننشستیم دریغ!
٭٭٭
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل    او را ز رخ که گردد از عشق خجل
گردیده به کس در نگرد عیبی نیست    کو شاهد دیده است و او شاهد دل
٭٭٭
خاک سر کوی آن بت مشکین خال    می‌بوسیدم شبی به امید وصال
پنهان ز رقیب آمد و در گوشم گفت:    می‌خور غم ما و خاک بر لب میمال
٭٭٭
در کوی خرابات نه نو آمده‌ام    یاری دارم ز بهر او آمده‌ام
گر یار مرا کوزه‌کشی فرماید    من هم به کشیدن سبو آمده‌ام
٭٭٭
ای جان و جهان، تو را ز جان می‌طلبم    سرگشته تو را گرد جهان می‌طلبم
تو در دل من نشسته‌ای فارغ و من    از تو ز جهانیان نشان می‌طلبم
٭٭٭
عمری است که در کوی خرابی رفتم    در راه خطا و ناصوابی رفتم
کار من سر بسر پریشان شده را    دریاب، که گر تو درنیابی رفتم
٭٭٭
ای یار رخ تو کرده هر دم شادم    یک دم رخ تو نمی‌رود از یادم
با یاد تو، ای دوست، همی بودم خوش    زاندم که ز نزدیک تو دور افتادم
٭٭٭
آن وصل تو باز، آرزو می‌کندم    گفتن به تو راز، آرزو می‌کندم
خفتن ببرت به ناز تا روز سپید    شب‌های دراز، آرزو می‌کندم
٭٭٭
بی روی تو، ای دوست، به جان در خطرم    در من نظری کن، که ز هر بد بترم
جانا، تو بیک بارگی از من بمبر    کز لطف تو من امید هرگز نبرم
٭٭٭
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم    جویای توام، اگر نپرسی خبرم
خالی نشود خیالت از چشم ترم    در کوزه تو را بینم اگر آب خورم
٭٭٭
دل پیشکش نرگس مستت آرم    جان تحفه‌ی آن زلف چو شستت آرم
سرگردانم ز هجر، معلومم نیست    در پای که افتم که به دستت آرم؟
٭٭٭
امشب نظری به روی ساقی دارم    ای صبح، مدم، که عیش باقی دارم
شاید که بر افلاک زنم خیمه، از آنک    با همدم روح هم وثاقی دارم
٭٭٭
امشب نظری بروی ساقی دارم    وز نوش لبش حیات باقی دارم
جانا، سخن وداع در باقی کن    کین باقی عمر با تو باقی دارم
٭٭٭
ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم    با هجر تو چند وثاقی دارم؟
در من نظری کن، که مگر باز رهم    زین درد که از درد عراقی دارم
٭٭٭
در سر هوس شراب و ساقی دارم    تا جام جهان نمای باقی دارم
گر بر در میخانه روم، شاید، از انک    با دوست امید هم وثاقی دارم
٭٭٭
جانا، ز دل ار کباب خواهی، دارم    وز خون جگر شراب خواهی، دارم
با آنکه ندارم از جهان بر جگر آب    چندان که ز دیده آب خواهی دارم
٭٭٭
اندر غم تو نگار، همچون نارم    می‌سوزم و می‌سازم و دم برنارم
تا دست به گردن تو اندر نارم    آکنده به غم چو دانه اندر نارم
٭٭٭
یارب، به تو در گریختم بپذیرم    در سایه‌ی لطف لایزالی گیرم
کس را گذر از جاده‌ی تقدیر تو نیست    تقدیر تو کرده‌ای، تو کن تدبیرم
٭٭٭
چون قصه‌ی هجران و فراق آغازم    از آتش دل چو شمع خوش بگدازم
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید    می‌سوزم و در فراقشان می‌سازم
٭٭٭
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم    تا خاک سر کوی تو بر سر پاشم
بگذار، که بگذرم به کویت نفسی    در عمر مگر یک نفسی خوش باشم
٭٭٭
پیوسته صبور و رنج‌کش می‌باشم    وندر پی عاشقان ترش می‌باشم
دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن    با آنکه مرا خوش است خوش می‌باشم
٭٭٭
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟    وز کرده‌ی خویشتن به دردم، چه کنم؟
گیرم که به فضل در گزاری گنهم    با آنکه تو دیدی که چه کردم، چه کنم؟
٭٭٭
آوازه‌ی حسنت از جهان می‌شنوم    شرح غمت از پیر و جوان می‌شنوم
آن بخت ندارم که ببینم رویت    باری، نامت ز این و آن می‌شنوم
٭٭٭
آزاده دلی ز خویشتن می‌خواهم    و آسوده کسی ز جان و تن می‌خواهم
آن به که چنان شوم که او می‌خواهد    کاین کار چنان نیست که من می‌خواهم
٭٭٭
در عشق تو زارتر ز موی تو شدیم    خاک قدم سگان کوی تو شدیم
روی دل هر کسی به روی دگری است    ماییم که بت‌پرست روی تو شدیم
٭٭٭
وقت است که بر لاله خروشی بزنیم    بر سبزه و گل‌خانه فروشی بزنیم
دفتر به خرابات فرستیم به می    بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم
٭٭٭
امروز به شهر دل پریشان ماییم    ننگ همه دوستان و خویشان ماییم
رندان و مقامران رسوا شده را    گر می‌طلبی، بیا، که ایشان ماییم
٭٭٭
چون درد نداری، ای دل سرگردان    رفتن ببر طبیب بی‌فایده دان
درمان طلبد کسی که دردی دارد    چون نیست تو را درد چه جویی درمان؟
٭٭٭
هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان    تاریک‌تر است و می‌نگیرد نقصان
یا دیده‌ی بخت من مگر کور شده است؟    یا نیست شب هجر تو را خود پایان؟
٭٭٭
هر شب به سر کوی تو آیم به فغان    باشد که کنی درد دلم را درمان
گر بر در تو بار نیابم، باری    از پیش سگان کوی خویشم، بمران
٭٭٭
تا چند مرا به دست هجران دادن؟    آخر همه عمر عشوه نتوان دادن
رخ باز نمای، تا روان جان بدهم    در پیش رخ تو می‌توان جان دادن


همچنین مشاهده کنید