سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کاشیر محمد


روزى بود روزگارى بود. مردى بود به‌نام کاشيرمحمد که شغلش شکار بود. روزى به شکار رفت و آهوئى را شکار کرد. شب شد و نتوانست به خانه بيايد، به ناچار در غارى رفت تا شب را به صبح برساند. مقدارى از گوشت آهو را کباب کرد که ناگهان سر و کلهٔ ديوى پيدا شد. او کباب را به ديو داد. ديو سير نشد تا اينکه او تمام آهو را کباب کرد و به ديو داد. ديو وقتى که آهو را کاملاً خورد سنگين شد و به خواب رفت.
کاشيرمحمد تمام شب مضطرب و نگران بود و خوابش نمى‌برد و با خود مى‌انديشيد که چه کار کند تا از شر ديو خلاص شود. جرأت فرار را هم نداشت.
صبح، ديو برخاست و در روشنائى آفتاب موهاى سرخ کاشيرمحمد را ديد و به او گفت: 'چه موهاى قشنگى داري!' کاشيرمحمد گفت: 'اگر بخواهى تو هم مى‌توانى چنين موهاى قشنگى داشته باشي.' ديو گفت: 'چطور؟' کاشير محمد گفت: 'بايد مقدارى بِريزّه (صمغ درخت بنه که از آن آدامس مى‌سازند) به موهايت بمالى و آن را به آتش نزديک کني.' ديو گفت: 'اول خودت بريزه به سر بمال.' کاشيرمحمد پذيرفت ولى بريزه به کلاه نمدى خود ماليد. ديو هم بريزه به سر خود ماليد. کاشيرمحمد کلاه خود را آتش زد و آن را از سر برداشت و به‌طرف ديو انداخت. سر ديو آتش گرفت، کاشيرمحمد از موقعيت استفاده کرد و در حالى که ديو کلافه شده بود و دور خود مى‌پيچيد، تيرى بر پيکر ديو زد.
مى‌گويند اگر کسى دو تير به ديو بزند، ديو نخواهد مرد بلکه تنها با يک تير مى‌ميرد. بنابراين ديو به او التماس کرد که مرا تير ديگرى بزن، ولى کاشير محمد که مقصود او را مى‌دانست از اين کار امتناع ورزيد. ديو در حالى که جان مى‌داد گفت: 'خدايا در نسل کاشيرمحمد آتش بيفکن.' مى‌گويند: بعضى از افراد نسل او آتش مى‌گرفت.
- کاشيرمحمد
- افسانه‌هاى مردم کهگيلويه و بويراحمد ـ ص ۱۴۷
- گردآورى: حسين آذرشب
- انتشارات تخت‌جمشيد، شيراز، چاپ اوّل ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید