سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کاظم و حیدر


در قديم دو برادر بودند به‌نام حيدر و کاظم. کاظم دارا و حيدر بيچاره و ندار بود. اين دو برادر مدت‌هاى مديد همديگر را نديده بودند. حيدر که آدم بيچاره و ندارى بود، يک روز به زنش گفت: 'اى زن مى‌خواهم برادرم را مهمان کنم.' زن شام تهيه کرد. حيدر رفت به دنبال کاظم و گفت: 'برادر به خانهٔ برادرت بيا مى‌خواهم امشب با هم شام بخوريم.' کاظم گفت: 'اى برادر، منزل من و منزل تو نداره.' و خواست طفره برود که زنش گفت: 'برو، برادرت مدتى است که تو را نديده، دل او را نشکن.' کاظم مجبور شد و رفت به خانهٔ حيدر رسيد. شب بر سر دست آمد و شام کشيدند و خوردند. کاظم تشنه‌اش شد و آب خواست. زن حيدر کاسه‌اى داشتند که طلا بود. آب کرد و به دست کاظم داد، کاظم تا کاسه را ديد با خودش گفت: 'ارواح پدرت، من اگر تمام مال و ثروتم را جمع کنم قيمت همين کاسه نمى‌شود. هر طورى هست بايد اين کاسه را از تو بدزدم.'
آب را خورد و کاسه را زمين گذاشت و دست از خوردن کشيد و به حيدر گفت: 'شب تاريک است و چشمم نمى‌بيند به خانه بروم، همين جا مى‌خوابم و فردا مى‌روم.' حيدر فهميد که برادرش چه منظور و مقصودى دارد، با خودش گفت: 'بخت اين کاسه، برگشته است، مى‌ترسم نصف شب بردارم بيدار بشود و کاسهٔ طلا بدزدد.' بعد به زنش گفت: 'بايد فکرى براى کاسه بکني.' در حياط خانهٔ حيدر درخت بزرگى بود. حيدر گفت: 'من مى‌روم بالاى درخت، تو کاسه را پر آب کن و به من بده تا ميان شاخه‌هاى درخت بگذارم. امشب خودمان زير درخت مى‌خوابيم؛ اگر اتفاقاً کاظم خواست اين کاسه را بدزدد آب کاسه به صورتمان مى‌ريزد و ما بيدار مى‌شويم.' حيدر و زنش که داشتند حرف مى‌زدند، کاظم توى رختخواب بيدار بود و آنها را مى‌پائيد که ببيند برادرش چه مى‌کند. آنها کاسه را گذاشتند و خوابيدند. همين که حيدر و زنش خوابيدند، کاظم از جا بلند شد و از درخت بالا رفت و خواست که کاسه را بردارد ديد کاسه پر از آب است. براى اين که آب کاسه را روى حيدر و زنش نريزد. آب را خورد. بعد دستمال را از جيبش در آورد و آن را توى دستمال پيچيد و پائين آمد و با خودش گفت: 'خدايا! چند دقيقهٔ ديگر حيدر از خواب بيدار شود.' از بخت بد با همهٔ احتياط‌ها دست و پاى خودش را گم کرد و کاسه را در آب رو حياط انداخت و آمد راحت خوابيد. حيدر بيدار بود ولى خودش را به خواب زده بود و کاظم را مى‌پائيد. وقتى ديد کاظم کاسه را در آب رو حياط انداخت، خيالش کمى راحت شد، اما ديگر خواب به چشم کاظم حرام شده بود. يکبار به خودش مى‌گفت: 'بلند بشوم، بروم.' بعد مى‌گفت: 'شب تاريک است.' ولى از ذوق کاسهٔ طلا خواب به چشمش نمى‌آمد. عاقبت از جا بلند شد، حيدر را صدا زد و گفت: 'مى‌خواهم بروم در حياط را باز کن.'
حيدر همين که از خواب بيدار شد، باز شکش برداشت که نکند برادرم کار خود را کرده باشد که حالا مى‌خواهد برود. اما ته دلش قرص بود که کاسهٔ طلا در آب‌رو حياط است. به هر حال در حياط را باز کرد و همين که برادرش رفت، زود خود را به آب‌رو حياط رسانيد و کاسه را برداشت و پشت آب‌رو نشست که ببيند برادرش چه کار مى‌کند. کاظم هم خداحافظى کرد و رفت و با خاطر جمع پيچيد به سمت آب‌رو که کاسه را بردارد و برود. به اين خاطر با چوبى که در دست داشت دنبال کاسه گشت، اما هر چه گشت کاسه را نديد. حيدر که پشت آب‌رو نشسته بود و مى‌ديد که کاظم چوب به آب‌رو مى‌زند گفت: 'اى برادر، گنجشکى که تو امروز گرفتى من پارسال دم او را کندم، برو پى کارت.' کاظم خجالت کشيد و سبيل آويزان راه افتاد. به خانه که رسيد به زنش گفت: 'مى‌خواهم برادرم را دعوت کنم.' زنش گفت: 'مانعى ندارد، دعوتش کن.' کاظم هم برگشت و همه جا آمد تا به خانهٔ حيدر رسيد و گفت: 'اى برادر، بيا به خانهٔ من برويم.' حيدر گفت: 'تو جلو برو، من آمدم.' کاظم جلو رفت و حيدر دنبالش همه جا آمد تا به خانهٔ کاظم رسيد. همين‌که شام خوردند، بناى تعريف کردن را گذاشتند. کاظم به حيدر گفت: 'اى برادر، اين که من به خانهٔ تو بيايم و کاسهٔ طلاى تو را بدزدم و تو هم بيائى اثاث منزل مرا ببرى فايده ندارد.' بيا برويم در شهرهاى خدا کار بکنيم تا ببينيم خدا چه مى‌خواهد.' حيدر گفت: 'حرف به‌جائى است.' بار و بنه‌شان را بستند و از خانه بيرون رفتند.
همه جا رفتند تا به قبرستان يک شهرى رسيدند. کاظم فاتحهٔ اهل قبور خواند. چشم حيدر به قبر تازه‌اى افتاد و فهميد دو روز بيشتر نيست که صاحبش مرده است. کاظم را صدا زد و گفت: 'تو اينجا بايست تا من بروم از يک نفر سؤالى بکنم و برگردم.' حيدر رفت و در آن نزديکى‌ها چوپانى را ديد از او پرسيد: 'اين قبر تازه از کيست؟' چوپان گفت: 'اين قبر حاجى سعيد تاجر است که رئيس تاجرهاى بصره بود.' حيدر باز پرسيد: 'آيا اين حاجى اولاد هم دارد يا نه؟' چوپان گفت: 'بله يک پسر دارد.' حيدر گفت: 'اسم پسرش چيست.' چوپان گفت: 'اسم پسرش خواجه کيوان است.' القصه حيدر بعد از اينکه از اسم و رسم و اصل و نسب صاحب قبر با خبر شد، برگشت پيش کاظم. کاظم گفت: 'چه کار کردي؟' حيدر جواب داد: 'اين قبر حاجى سعيد تاجر است و يک پسر هم دارد به‌نام خواجه کيوان.'
بعد هم گفت: 'من مى‌روم توى قبر، تو به شهر برو و کارى بکن که پولى از او بگيري، مى‌دانى که بايد چه کار کني؟' کاظم گفت: 'احتياج به ياد دادن تو ندارم، خودم مى‌دانم چه بگم و چه کار بکنم.' حيدر رفت توى قبر و به کاظم گفت: 'اى برادر قبر تاريک است و من گرسنه هستم، مبادا پول که گرفتى مرا خبر نکنى و اينجا بگذارى و بروي.' کاظم گفت: 'خاطرت جمع باشد.' حيدر رفت توى قبر و کاظم هم روانهٔ شهر شد. در بين راه به دستمالش آب پياز ماليد تا همين‌که به چشمش مى‌گذارد، اشکش راه بيفتد و مردم خيال کنند دارد گريه مى‌کند. القصه کاظم همه جا آمد تا دم دروازهٔ شهر رسيد و سراغ خانهٔ حاجى سعيد را از کسى گرفت و رفت در خانه و در زد. يک‌نفر آمد دم در.
کاظم گفت: 'حاجى سعيد منزل است؟' آن مرد جواب داد که: 'خدا رحمت کند حاجى سعيد را! حاجى سعيد عمرش را داد به شما.' کاظم تا اين حرف را شنيد با دو دست زد توى سرش و شروع کرد به گريه کردن و گفت: 'اى داد و بيداد. افسوس که آرزوى ديدار حاجى سعيد را به گور بردم.' بعد دست انداخت و صورت خودش را خراشيد و گريه و زارى کرد. غلام خواجه کيوان که در را باز کرده بود، خبر به خواجه کيوان داد و گفت: 'عموى تو آمده و حالا دم دروازهٔ خانه است، خبر مرگ پدرت را از من شنيد و حالا دارد گريه و زارى مى‌کند.' خواجه کيوان اوّل با خودش گفت: 'پدر خدا بيامرز من که برادر نداشت.' بعد يک کمى فکر کرد و گفت: 'حالا برويد او را بياوريد.' غلام آمد و به کاظم گفت: 'خواجه کيوان تو را مى‌خواهد.' کاظم گفت: 'بابا! محض رضاى خدا بگذار براى برادرم گريه کنم. من حالا حال و دماغ ديدن کسى را ندارم.' غلام گفت: 'هر چه باشد خواجه کيوان برادرزاده‌ات هست و مى‌خواهد تو را ببيند.' کاظم که ديد اوضاع رو به راه است، اين حرف را که شنيد بدو بدو آمد پيش خواجه کيوان و تا او را ديد آغوش باز کرد و او را در بغل گرفت و گفت: 'اى يادگار برادرم، خدا رحمت کند پدرت را که حق بسيارى به گردنم دارد!' و آنوقت بناى واى برادرم واى برادرم را گذاشت و مى‌خواست خودش را هلاک کند که خواجه کيوان دستش را گرفت و کاظم آهسته آهسته ساکت شد.


همچنین مشاهده کنید