سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کاظم و حیدر (۲)


سفره پهن کردند و خوردند. بعد از خوردن طعام، کاظم گفت: 'اى مردم بدانيد و آگاه باشيد که من برادر حاجى سعيد هستم.' چند سال پيش حاجى سعيد آمده بود تجارت و از قضا دزدها به قافلهٔ او و رفقايش زدند و مال و اموالشان را غارت کردن و حاجى سعيد به منزل من آمد و گفت اى برادر، دزدها مرا غارت کردند و حالا خرجى کم دارم. اگر دارى يک هزار تومانى پول به من بده تا ميان تاجرها قسمت کنم که دست خالى به منزل نرويم و بعد تو بيا بصره و طلب خود را بگير. من جواب دادم من پول را به تو مى‌دهم ولى بايد به من قبض بدهي. پدرت گفت: 'بين دو برادر که اين حرف‌ها نيست.' من هم پول را دادم و او هم رفت. من مدتى نتوانستم به اينجا بيايم، حالا هم که آمده‌ام مى‌بينم آن خدا بيامرز از دنيا رفته. کاشکى همچو روزى را نديده بودم، اما براى اينکه پدر خدا بيامرزت زير دين نماند، تو دين پدرت را ادا کن.' خواجه‌کيوان جواب داد: 'قبص و سند خودت را بياور و طلب خود را بگير.'
کاظم گفت: 'بين دو برادر سند و قبض معنى ندارد. اگر حرف مرا قبول ندارى برويم سر خاک پدرت و از او بپرس. اگر جواب داد و قبول داشت تو پول را به او بده. اگر هم انکار کرد يا جواب نداد من مى‌روم پى کارم. ' مرد متعجب کردند و گفتند: 'مرده چطور حرف مى‌زند خيلى تعجب است!...' آن وقت رفتند سر خاک حاجى سعيد و همين‌که رسيدند، کاظم سه بار دور قبر گشت و گفت: 'اى برادر، اى برادر!... که يک مرتبه از ته قبر صدائى آمد که: 'لبيک.' کاظم گفت: 'اى برادر! منم همان مشهدى کاظم تاجر هستم که هزار تومان به تو دادم، حالا که آمد‌ه‌ام پولم را بگيرم پسرت به من نمى‌دهد.' يک دفعه صدائى از قبر بلند شد که: 'اى خواجه کيوان فرزند عزيزم! از روزى که من مرده‌ام مرا خيلى اذيت و آزار مى‌کنند برو به خانه و اموالم را حصه کن. يک حصه را به فقرا بده، يک حصه را خودت نگهدار و يک حصهٔ ديگر را بده به برادرم مشهدى کاظم، بلکه خدا مرا نجات بدهد.' خواجه کيوان به شهر برگشت و فرمان داد تا اموال پدرش را سه قسمت کردند. يک حصه به فقرا داد و يک حصه به مشهدى کاظم داد و يک حصه هم براى خودش گذاشت.
فهميد که کاظم او را گذاشته و رفته است. آن وقت به هر مرارتى بود از قبر بيرون آمد و رفت به‌طرف ولايت خودش. حيدر يک جفت کفش نو داشت با خودش گفت: 'بايد کارى بکنم که برادرم را توبه بدهم.' آن وقت از راه ميان برآمد و از کاظم جلو افتاد و يک لنگهٔ کفش را انداخت و رفت. کمى که رفت يک لنگهٔ ديگر را هم انداخت و در پناه تخته‌سنگى کمين کرد. اما از کاظم بشنويد. کاظم همه جا آمد تا رسيد به جائى که لنگهٔ کفش افتاده بود، خواست پياده شود اما حوصله‌اش نيامد که براى يک لنگه کفش پياده شود، رفت تا به جائى رسيد که لنگهٔ ديگر کفش افتاده بود و گفت: 'اى داد که روزى خودم را پس زدم.' آن وقت پياده شد و اسب را بست و رفت که لنگهٔ کفش را بياورد. همين‌که دور شد حيدر از کمين‌گاه بيرون آمد و اسب را سوار شد و راه افتاد.' القصه، حيدر همه حا آمد تا به شهر رسيد. وارد حياط شد، ديد زنش اسباب حمام را برداشته است و مى‌خواهد برود حمام. او را صدا کرد و گفت: 'برگرد.' زن برگشت. حيدر گفت: 'زودباش اين خورجين را در خانه بگذار و اسب را در طويله ببند تا من يک کمى نان بخورم.' زن خورجين را برد و قايم کرد و اسب را در طويله بست و آمد که برود حمام. حيدر او را صدا زد و گفت: 'بيا کليد خانه را به من بده، طناب را بگير تا من به چاه بروم که کاظم مرا نبيند.' زن کليد را به حيدر داد و سر طناب را گرفت و حيدر رفت توى چاه.
و اما چند کلمه از کاظم بشنويد. کاظم رفت لنگهٔ کفش را برداشت و آمد، ديد اسب نيست. گفت: 'ارواح پدرت حيدر که اسب را بردى ها؟' آن وقت بنا کرد به دويدن تا رسيد به شهر و يکسره رفت به خانهٔ حيدر. کسى را نديد. از يک‌نفر پرسيد: ' حيدر کجاست؟' او هم جواب داد: 'زن حيدر رفت حمام و کليد خانه هم دست حيدر است و حيدر هم رفته توى چاه.' کاظم رفت يک چادر سر کرد و آمد سر چاه و صدا کرد: 'حيدر حيدر.' گفت: 'لبيک' کاظم گفت: 'رفتم حمام، زن حمامى گفت: آب حمام سرد است. من هم نرفتم تو و برگشتم حالا کليد را بينداز بالا.' حيدر کليد را انداخت بالا و گفت: 'کاظم هنوز نيامده؟' کاظم در جواب حيدر گفت: 'نه، هنوز نيامده است.' کاظم در را باز کرد و خورجين را بيرون آورد و روى اسب انداخت و رفت به خانهٔ خودش. زن کاظم تا کاظم را ديد گفت: 'خيلى خوش آمدي.' کاظم گفت: 'خوشى و نوشى به‌کار نمى‌آيد، زود باش فکرى براى خورجين بکن.' زن کاظم خورجين را از اسب پياده کرد و به خانه برد. کاظم گفت: 'مگر نمى‌دانى بايد چيکارش کني؟' زنش گفت: 'نه' کاظم گفت: 'من خودم را به مردن مى‌زنم، شما دور مرا بگيريد و گريه‌زارى کنيد تا حيدر که آمد دست از خورجين بکشد.' آن‌وقت کاظم رو به قبله دراز کشيد و زنش هم چشم‌هايش را بست.
حالا چند کلمه از حيدر بشنويد. زن حيدر که از حمام آمد، صدا زد: 'طناب را بگير که بردارم کاظم خورجين را برد.' زن حيدر طناب را گرفت و حيدر بالا آمد و روانهٔ خانه کاظم شد. وقتى رسيد که ديد کاظم رو به قبله خوابيده و زنش هم چشمش را بسته و بچه‌هايش هم دورش را گرفته‌اند و گريه‌زارى مى‌کنند. حيدر گفت: 'اى بدبخت! من خورجين را نمى‌خواهم مال خودت. پاشو اين ادا و اطوارها را بگذار کنار.' کاظم اصلاً جواب نداد. حيدر رفت و به گوش کاظم گفت: 'کاظم! مردن شوخى نيست، مى‌دانى که آب‌ها يخ بسته است تو را توى آب مى‌اندازم و راستى راستى تلف مى‌شوى بلند شو.' ديد کاظم هيچ نمى‌گويد. حيدر دست به قلب کاظم گذاشت ديد قلبش اصلاً نمى‌زند با خودش گفت: 'برادرم مرده است' مردم تابوت آوردند و کاظم را برداشتند و بردند پاى نهر. از قضا آب يخ بسته بود.
با بيل يخ را شکستند و کاظم را در آب انداختند و شستند و کفن کردند و آوردند به قبرستان. حيدر باز دوباره آمد سر در گوش کاظم گذاشت و گفت: 'اى بدبخت چرا حرص تو را برداشته؟ تو را در آب يخ انداختم از کارت دست برنداشتى حالا ديگر در قبر مى‌گذارمت و سنگ‌هاى سنگين رويت مى‌ريزم.' باز هم کاظم هيچ نگفت. مردم او را در قبر سرازير کردند. حيدر که مى‌دانست کاظم نمرده است گفت: 'مى‌خواهم خودم برادرم را به خاک بسپارم.' حيدر، کاظم را در قبر گذاشت و روى قبر را با پوشال و کاه پوشاند، و کمى خاک ريخت و کنار قبر يک روزنه گذاشت و آمد به شهر و قدرى باروت برداشت و برگشت به قبرستان و ريخت روى قبر کاظم خودش گوشه‌اى پنهان شد تا ببيند کاظم چه خواهد کرد. کم‌کم نيمى از شب گذشت، ديد باز هم خبرى از کاظم نيست. يک مرتبه ديد سه نفر با يک کوله‌بار بزرگ و سنگين آمدند پهلوى قبر کاظم و بارشان را زمين گذاشتند. سه نفر يک شمشير داشتند و يک کمان و يک قاليچه و يک بار لعل و جواهر. نشستند که جواهراتشان را قسمت کنند. يکيشان گفت: 'هر که اين شمشير را بردارد و به ميان اين قبر بزند که قبر شکافته شود و به مرده برسد و مرده را به دو قسمت کند، شمشير مال اوست.' کاظم با خودش گفت: 'اگر از آب يخ نمردم حتمآً با اين شمشير دو شقه مى‌شوم.' آن وقت فورى از جا بلند شد و خاک‌ها و پوشال‌ها را کنار زد و گفت: 'آى مرده‌ها پاشيد زنده‌ها را بگيريد.' حيدر هم از آن‌طرف هياهو راه انداخت. آن سه نفر تا اين سر و صداها را شنيدند و ديدند يک مرده‌اى از گور در آمد، پا گذاشتند به فرار. دزدها که رفتند کاظم و حيدر آمدند و جواهرات و شمشير و قاليچه و کمان را برداشتند و به خانه برگشتند و همه را دو تائى قسمت کردند و روزگارى را به خوشى کذاراندند.
- کاظم و حيدر
- عروسک‌ سنگ‌صبور (جلد سوم قصه‌هاى ايراني) ـ ص ۱۳۸
- گردآورنده: 'سيدابوالقاسم انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۵۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید