سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کچل خروس‌چران


سلطانى بود، که دخترى داشت. سلطان مى‌گفت، من سه مسأله دارم هر کس اين سه مسأله را جواب کند من دخترم را به او مى‌دهم.
خواستگاران که مى‌آمدند، مسأله‌ها را مى‌پرسيدند، مى‌گفت: 'يک اتاق پر از گردو در اين قصر هست. خواستگار بايد گردوها را بشمارد بدون اين که اتاق را خالى کند.' مردم وقتى اتاق پر از گردو را مى‌ديدند، مى‌فهميدند که هيچ کارى نمى‌توانند بکنند.
مسأله دوم اين بود: اتاقى را از نمک پر کرده بودند، که خواستگار بايد نمک‌ها را بخورد. که اينهم غير ممکن بود. سلطان گفت: 'چهل خروس دارم. همه سفيد و يک رنگ، هر کدام داغ هم دارند. کسى که بتواند دو شرط بالا را به جا بياورد و چهل روز هم خروس‌ها را بچراند، بدون اينکه هيچ کدام گم يا عوض شوند، مى‌تواند با دختر من عروسى کند.'
هر خواستگارى که مى‌آمد نمى‌توانست اين شرط ها را به‌جا آرد.
يک وقتى کچلى پيدا شد که تمام وجودش کچل بود. گفت من مى‌روم و اين سه مسأله را حل مى‌کنم. و رفت به قصر سلطان.
گفت: 'من آماده‌ام که کارهائى که شما گفتيد انجام بدهم، ولى شما بايد نوشته‌اى به من بدهيد.'
کچل گفت: 'من اول مى‌روم خروس‌ها را بچرانم و از فردا شب مى‌آيم.'
پادشاه قبول کرد. کچل رفت تو بيابان و با بوته و علف‌ها آغلى درست کرد. يکى دو تغار هم پر از آب کرد. مقدارى ارزن و ذرت و گندم هم برد توى آغل گذاشت. فردا غروب رفت و چهل خروس را تحويل گرفت. کچل مشت‌مشت خاک برمى‌داشت و به اطراف مى‌پاشيد و کش‌کش مى‌کرد و نمى‌گذاشت خروس‌ها پراکنده شوند. به اين ترتيب خروس‌ها را از بازار بيرون برد و رسانيد به آغلى که ساخته بود. شب بى‌آنکه آب و دانه‌اى به خروس‌ها بدهد آنها را جا کرد. صبح که شد مقدارى دانه و آب گذاشت تا خروس‌ها بخورند. به همين ترتيب از خروس‌ها نگهدارى مى‌کرد. چند روزى گذشت.
دختر پادشاه گفت: 'اين کچل خيلى ناقلا است و گاه باشد که بتواند مسأله را جواب کند. بايد هر طورى شده با کلک يک خروس را از او پس گرفت. من زن کچل نمى‌شوم، کچل را براى چه مى‌خواهم؟'
گفتند: 'خيالت آسوده اگر اين شرط را هم انجام بدهد نمى‌تواند نمک بخورد، يا گردوها را بشمارد.'
اطرافيان زنى را با لباس‌هاى زيبا آراستند و دستمالى پر از آجيل به دست او دادند، و گفتند: 'تو به يک کلکى به کچل نزديک شو، و يک خروس از او بگير، يا او را وادار کن يک خروس را برايت بکشد' زن رفت تا رسيد به کچل. و بنا کرد در اطراف آغل گردش کند. کچل ديد که اين زن تنهاست و رفت جلو گفت: 'آي، کجا بودي؟ و کجا مى‌خواهى بروي؟' زن گفت: 'آمدم پيش تو، مى‌دانم چند روز است تنهائي. من هم تنها هستم و مى‌خواهم با هم ديدن کنيم و آجيل هم آورده‌ام که بخوريم.'
کچل گفت: 'برو، برو، من نه آجيل را مى‌خواهم و نه ديدار تو را' . و بنا کرد خاک بريزد.
زن گفت: 'بيا تا يک ساعتى با هم خوش باشيم !'
کچل گفت: 'نمى‌خواهم خوش باشيم.'
زن که ديد حربه او کارگر نمى‌شود برگشت. دختر گفت: 'من مى‌دانم که اين کچل خيلى ناقلا است. گفتند: 'خوب حالا چکار کنيم؟' دختر خودش رفت تا بلکه نتواند يک خروس را از او بگيرد. اما کچل نگذاشت آنها جلو بروند و دختر و همراهانش را به آغل راه نداد.
دختر هم برگشت و همه چيز را براى پدر و مادر تعريف کرد.
کچل بعد از چهل روز خروس‌ها را آورد و تحويل داد.
پادشاه گفت: 'حالا بيا و گردوها را بشمار.' گفت: 'نه، اول نمک مى‌خورم.'
گفتند: 'خيلى خوب، باشد.'
کچل آمد جلوى اتاق پر از نمک. انگشتش را تر کرد و به نمک زد و گذاشت توى دهنش. گفت: 'اگر نمک است، يک انگشت هم نمک است و يک کوه و يک انگشت فرقى نمى‌کند.'
آن وقت، رسيد به انبار گردو. کچل گفت: 'من يک سؤالى دارم. که آيا ته اين اتاق و بامش به اندازه هم است؟' گفتند: 'بله.' گفت: 'نه، من فکر مى‌کنم شما دروغ مى‌گوئيد، شما بايد گردوها را ببريد پشت‌بام تا من اين اتاق را اندازه بگيرم، بعد از سوراخ پشت‌بام گردوها را يکى پائين بيندازد.' گفتند خيلى خوب. پادشاه حکم کرد که با جوال‌هاى بزرگ گردوها را بردند پشت‌بام و تل کردند و کچل توى اتاق پائين نشست و يکى‌يکى پائين ريختند.
کچل هم نشسته بود و مى‌خواند:
'شاهى بود، دخترى داشت، گردو بنداز.
سه مسأله داشت، گردو بنداز.
خروس چراندم، گردو بنداز.
نمک خوردم، گردو بنداز.'
شاه هم ايستاده بود. آن‌ها گردو را از سوراخ بام توى اتاق مى‌ريختند و کچل داشت ماجراى خودش را تعريف مى‌کرد.
دختر پادشاه که ديد الان کچل مى‌گويد که دختر شاه هم آمده بود پيش من، يکدفعه گفت بگوئيد 'گردوها تمام شد.' کچل هم گفت: 'حرف من تمام شد.'
کچل نوشته را بيرون آورد و دختر پادشاه را برايش عقد کردند و سال‌ها به خوبى و خوشى زندگى کردند.
- کچل خروس‌چران
-اوسونگون ـ ص ۷۰
- گردآورنده: مرتضى هنرى
- انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، ۱۳۵۲
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید