سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کچل زرنگ و گوسفندهای دریائی


يه کچل بود توى آبادى خيلى شيطون بود، مردمو اذيّت مى‌کرد. مى‌رفت تو گله برّه‌هاشونو مى‌دزديد، شب از ديوار خونه مى‌رفت بالا، مرغ و خروساشونو ور مى‌داشت. اهل آبادى از دست اين کچل ذلّه شده بودند. کدخدا گفتش که اينو بايد با گُلّه بزنيم. اهل آبادى گفتند: 'آخه خون ناحق چطور بکنيم؟ مادرش اونوقت شب و روز نفرين مى‌کنه.' اهل آبادى گفتند: 'پس ما يه کارى ديگه مى‌کنيم که اين نتونه بيرون بياد.' اينو آوردند تو يه اتاق. در اتاقو تيغه کردند، نون و آب اينو از طاقِ اتاق (که) سوراخى داشت بهش مى‌دادند. اهل آبادى اتحاد کردند که برن کثافتشونو اونجا بکنند که از بوى نفرت بميره.
مدت دو ماه طول کشيد، پسر گفت : 'توبه کردم، منو آزاد کنيد، ديگه اذيت نمى‌کنم!' اينا در رو وا کردند، اين آمد بيرون، اون کثافتاى دو ماهه رو تمامو ريخت تو آفتاب، خشک کرد. بعد پنج الاغ کرايه کرد، اينارو بار کرد، بهش گفتند: 'کجا مى‌برى اينارو؟' گفت: 'اصفهان.' اين پنج تا الاغو انداخت جلوش، از آبادى آمد بيرون.
در بين راه که ميومد شب يه تاجرى از تجارت برمى‌گشت بره به شهر. اينجا که اين بار انداخته بود، تاجرم بار انداخت. پسره رو کرد به تاجر گفت: 'حاجى آقا، باراتون يه خرده اون ورتر بريزين که با باراى من قاطى نشه.' تاجر با خودش گفت: 'باراى من تمام جنس است و قماش، باراى اين چى چيه که به من التماس مى‌کنه قاطى نکن.' طمع به حاجى دست داد. نصف شب که پسر کچله خواب بود، تاجر بلند شد، هفت تا بار گذاشت و جاى باراى اين، باراى اينو بار کرد و رفت.
کچله صبح بيدار شد، ديد يارو هفت تا بار اينو ورداشته رفته، با خودش گفت: 'خوب کاسبى کردم.' بارارو ورداشت رفت تو آبادي. وقتى که آمد اهل آبادى گفتند: 'تو هفت تا کثافت بردي، اين بارا چى چيه که عوضش آوردي؟' گفت: 'شما به خيالتون منو کردين تو اتاق، کثافت برام ريختين، من اونا رو کردم تو جوال، عوضش اينا رو آوردم.' گفتند: 'کدوم مملکت بود که اونارو گرفتند عوضش اينارو به تو دادن؟' گفت: 'اون مملکتى که تمامش شوره‌زاره.' اهل آبادى ديگه کارشون به جائى رسيده بود که سر بيرون رفتنشون دعوا بود که برند، بدند قماش بگيرند.
ايرو داشته باشيد، از تاجر بشنويم: تاجر وقتى که بارارو برد تو مملکتش، ديد هفت بار کثافته. تاجر عارض شد، يه حکم از دولت گرفت که اگه من رفتم يه همچى بارى ديدم تو بيابون، مال اون آدمو غارت کنم. کچل که جنسارو فروخت، براى خودش مالى خريد، خونه‌اى خريد،کاسب شد.
بيا از آبادى که اينا هشت نه تا بار کردند، رفتند اونجائى که شوزاره قماش بگيرند. در بين راه همون تاجر با مأمور مى‌آمد که بره، پسر کدخدا گفت: 'آقا باراتونو عقب بذارين که با باراى ما قاطى نشه.' تاجر پرسيد که بار شما به کجا بايد بره.' که زمينش شوره‌زاره. گفت: 'خوب، پدرسوخته‌ها، پارسالم همين‌طور به من گفتند، طمع منو ورداشت، حالا بايد ببينم باراى شما چى چيه.' وقتى که ديد، به مأمور گفت: 'اينا.' مامورا آمدند با اينا به آبادي، اونوقت مال اينارو غارت کردند. به اندازه اون هفت بار از اون آبادى اينا غارت کردند. اينا آمدند گفتند: 'ما با اين کچل چکار بايد بکنيم، ما ديگه تا اينجاشو نمى‌دونستيم که مال مارو به غارت ميده.' اهل آبادى رفتند پيش کدخدا، گفتند: 'تکليف ما چيه؟' کدخدا گفت: 'همچي، کچلو ببريد بندازينش تو دريا!' اهل آبادى شبانه ريختند تو خانه کچل، دستاى کچلو بستند، کچلو ورداشتند بردن تا دم دريا، کچلو انداختند به دريا، کچلم که شنو بلد نبود، مهتاب شب اين هى مى‌رفت زير آب هى ميومد رو. صيادائى که مى‌آمدند شب ماهى بگيرند، ديدند يه نفر هى ميره زير آبو مياد بالا. تور انداختند کچلو گرفتند، کچلو آوردند بيرون، گفتند: 'تو از کشتى شکسته تو آب افتادي؟' کچل گفت: 'نه، اهل آبادى با من بَدنْد، منو انداختند تو دريا.' گفتند: 'خوب بيا ما تو رو يه مدتى نگه مى‌داريم تا انوقت کم‌کم برى تو آبادي. ما اينجا شب ماهيارو مى‌گيريم، تو جمع کن، ما روز خوراک تو را براى تو مياريم.' کچل قبول کرد.
يه ماه لب دريا موند. يه روز لب دريا نشسته بود، ديد يه چوپانى آمد کنار دريا پنجاه شصت گوسفند جلوشه. چوپون موقتى که ديد اين کچل جلو درياست، نشسته کارى نداره گفت: 'داداش من يه چرتى بخوابم، تو مواظب باش کسى گوسفند را نبره.' گفت: 'بخواب، خاطرت جمع باشه، من خودم مدتى چوپانى کردم، علم چوپانى رو بلدم.' چوپان با خيال راحت خوابيد. کچل کمين کشيد، چوپان که مست خواب شد، غِلَش داد، انداختش تو دريا. گوسفندا روپيش کرد و برد. يه روز و يه شب رفت تا رسيد به آبادي. اهل آبادى ديدند کچل داره مياد با پنجاه شصت تا گوسفنداى دَکَل، بز توش داره به اندازه يه گورخر. ريختند دور کچل که تو اينارو از کجا آوردي؟' گفت: 'تمام اينا بزاى دريائى‌اند، او تو دريا آوردم. گفتند: 'کچل چرا دروغ مى‌گى مگه دريا گوسفند داره؟' گفت: 'شب کنار دريا بشينيد، ببينيد گوسفند داره يا نه.' اهل آبادى گفتن: 'اگه اينطور باشه، ما هم مى‌رويم تو دريا مى‌آريم، يعنى ما کمتر از اين کچليم؟' پسر کدخدا که مى‌خواست بياد، مادرش بهش گفت: 'ملتفت باش، يه بزائى بيار که پستوناش بزرگ باشه.' تمام جمع شدند، اهل آبادى رفتند لب دريا. کدخدا به انيا گفت: 'يهو همتون نريزيد توى دريا، يه نفر مست با دست اشاره کنه، همه برين.' يه نفر که به حساب شنو بلد بود يهو خودش را انداخت تو دريا، زير آبکى رفت تو دريا، يه ميدون اونطرفتر سردرآورد. تو آب وقتى شنو مى‌کرد، چون دست تکون مى‌داد اهل آبادى خيال کردند اين ميگه بيان، پُرِ گوسفنده، کدخدا با اهل آبادى خودشونو انداختند تو دريا. از اون جمعيتى که خودشونو تو دريا انداختند سه نفر برگشتند، باقى طعمه ماهيا شدند و مُردند.
آکچلى آبادى رو تمام ضبط کرد، گوسفندائى که آورده بود تمام فروخت، دختر کدخدا رو زن خودش کرد. در تهرون دکانى براى خودش وا کرد و دختر کدخدا رو آورد، بنا کرد به زندگى کردن و مادرشو گذاشت سر آبادي. زمستونا در شهر زندگى مى‌کرد، تابستونا ميومد در آبادي، با هم زندگى کردند.
رفتيم بالا آرد بود، پائين خمير بود، حکايت ما همين بود.
- کچل زرنگ و گوسفندهاى دريائى
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم ـ ص ۱۰۲
- گردآورنده: 'ل. پ. الوان ساتن
- ويرايش: 'اولريش مارتسولف، آذر ميرحسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید