سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

کچل مم‌سیاه (۲)


وزير شب رفت بابا کلاهش را قاضى کرد و گفت: اى بابا کلاه بزرگوار من، خودت مى‌دانى که من نمى‌توانم از وزيرى‌ام بگذرم و جايم را بدهم به يک کچل از همه جا بى خبر که همه چيزش به آدمى‌زاد نمى‌رود. نمى‌دانم اين لعنتى از کجا پيدا شده مى‌خواهد جاى مرا بگيرد. تدبير اين کار چيست؟ بگو جان مرا خلاص کن.
از بابا کلاه صدا در آمد که: اى وزير کل اعظم، هيچ ککت هم نگزد که چارهٔ اين کار مثل آب خوردن آسان است. فردا پادشاه را به کام خود کشيده است. خودت مى‌دانى که هيچ پهلوانى نمى‌تواند صحيح و سالم از کام اژدها بيرون بيايد.
وزير خوشحال شد و بابا کلاه را دو دستى برداشت و نشاند وسط دو ابرويش وم نفسى به راحت کشيد. صبح زود، پيش از بوق حمام، پيش از راه افتادن کاروان، وزير رفت به خانهٔ پادشاه.
- وزير، باز چه خبر؟ خير باشد!...
- پادشاها، امشب خوابى ديدم.
- چه خوابي؟
- خواب ديدم که کچل مم سياه رفته اژدها را کشته، بفرستش برود شر اژدها را از سرمان کم کند.
پادشاه خنديد و گفت: 'وزير، اين چه حرفى است؟ نصف بيشتر قشون من کشته شد و موئى از سر اژدها کم نشد؛ پس يک کچل تک و تنها چه کار مى‌تواند بکند؟
وزير گفت: قبلهٔ عالم به سلامت، کسى که در شکار اولش چنان جانورى شکار کند که از يک طرفش نور بپاشد و از طرف ديگرش صداى ساز و آواز به گوش برسد و بعدش چهل ماديان را زنده زنده بياورد، البته که اين کار کوچک را هم مى‌تواند بکند.
پادشاه گفت: جدى مى‌گوئي؟
وزير گفت: بله، جدى مى‌گويم.
پادشاه کچل مم سياه را خواند و گفت: کچل، تو را وزير خودم مى‌کنم به شرط اين که بروى شر اژدها را از سرمان کم کنى و زنده يا مرده‌اش را بياورى پيش من.
کچل مم سياه پيش خود گفت: عطايت را به لقايت بخشيدم؛ ديگر از جان من چه مى‌خواهي؟
وقتى به خانه آمد به ننه‌اش گفت: ننه، پاشو نان توى دستمالم بگذار که من رفتنى شدم.
پيرزن گفت: پسر جان، باز چه خيالى داري؟
کچل گفت: پادشاه مى‌خواهد بروم زنده يا مردهٔ اژدهاد را برايش بياورم.
پيرزن گفت: پسر جان، بيا از خر شيطان پياده شو! اين کار آخر و عاقبت خوشى ندارد. چند تا قشون به کام او رفته‌اند و يک نفر صحيح و سالم بيرون نيامده. کار هر کسى نيست. وزير مى‌خواهد تو را به کشتن بدهد.
مم سياه گفت: ننه، من بايد بروم، اگر چه سرم را هم در اين راه از دست بدهم. اگر راهش را بلدى بگو.
پيرزن گفت: حالا که مرغ يک پا دارد، گوش کن راهش را بلدم. اژدها در ته درهٔ گودى خوابيده. شست گز درازا دارد. تو، سر راهت به کوه بلندى مى‌رسي. از کوه بالا مى‌روي. به قله‌اش که رسيدى مى‌بينى هيچ‌چيز آرام و قرار ندارد. از پرنده و چرنده و خزنده گرفته تا خس و خاشاک و قلوه سنگ و درخت، تند تند هجوم مى‌برند و به ته دره. پسرجان، مبادا که پايت را به دره بگذارى که تو هم مثل آنها يک راست به کام اژدها مى‌روى و ديگر هرگز بيرون نمى‌آئي. آنقدر صبر مى‌کنى که اژدها بخوابد و همه چيز آرام بگيرد و ببينى که پرنده مى‌تواند توى هوا پرواز کند و سنگ مى‌تواند قرار بگيرد. وقتى که ديدى اين طور شد زود مى‌روى توى دره و مى‌بينى اژدها خرناس مى‌کشد. وسط دو ابرويش را نشان مى‌گيري، او را مى‌کشى و برش مى‌دارى مى‌آوري. اما باز هم به تو مى‌گويم: مبادا وقتى که بيدار است قدم در دره بگذاري!
کچل مم سياه دست روى چشم گذاشت و نان به کمر بست، پاشنه‌ها را ورکشيد، امان راه را بريد، دره‌ها را چون باد گذشت، از تپه‌ها چون سيل سرازير شد، سرش بالين نديد و چشمش خواب، و رفت و رفت تا رسيد پاى کوه بلندي. هيچ توقف نکرد و چهار دست و پا از کوه بالا رفت. وقتى که بالاى کوه رسيد.... چه ديد؟ ديد که همه چيز از خزنده و پرنده و چرنده گرفته تا خس و خاشاک و قلوه سنگ و درخت يک‌راست به ته دره هجوم مى‌برند. فهميد که اژدها بيدار است و نفسش را به کوه و دشت انداخته است. کمى منتظر شد. وقتى که ديد همه چيز آرام و قرار گرفت از کوه سرازير شد و رفت تا رسيد کنار اژدها. چنان اژدهائى ديد که به گفتن نمى‌آيد. روى يک پهلويش افتاده بود و عرض و طول دره را پر کرده بود. کچل مم سياه وسط دو ابرويش را نشانه گرفت و زد. يکى و دو تا و سه تا، آخرش اژدها نعره زد و از اين جا تا بگويم کجا کشان کشان رفت و جان داد. اين را ديگر من نمى‌دانم که کچل مم سياه چه جورى لاشهٔ او را آورد و انداخت جلو خانهٔ پادشاه و گفت: برش‌دار، دشمنت به چنين روزى بيفتد!
وزير را هول و ولا برداشت. پادشاه گفت: وزير، اين دفعه ديگر جاى هيچ بهانه‌اى نيست. نمى‌توانيم دست خالى برگردانيمش. بايد جايت را به او بدهي. وزير گفت: قبلهٔ عالم به سلامت باد! امروز نه. فردا بيايد، من حرفى ندارم.
باز شب باباکلاهش را قاضى کرد و گفت: اى باباکلاه بزرگوار من، ببين آخر و عاقبت کار من چه مى‌شود؟ من اسير دست يک کچل دله دزد شده‌ام و راه چاره‌اى ندارم. اين کچل بى سر و پا چشم به وزيرى من دوخته و ديگر فکر نمى‌کند که او کجا و وزيرى کجا؟ اى بابا کلاه بزرگوار من، تديبر کار من چيست؟
بگو ـ که دارم از غصه دق مى‌کنم.
بابا کلاه گفت: اى وزير کل اعظم، تو هيچ ککت هم نگزد که چارهٔ اين کار مثل آب خوردن آسان است. صبح به پادشاه بگو مم سياه را پى دختر پادشاه فرنگ بفرستد. اين، ديگر کار هر کچلى مچلى نيست.
وزير شاد شد و بابا کلاه را بوسيد و نشاند وسط دو ابرويش و نفسى به راحت کشيد. صبح زود، پيش از بانگ خروس و بوق حمام، خود را به خانهٔ پادشاه رساند:
- پادشاها، امشب خوابى ديدم.
- چه خوابي؟
- خواب ديدم که کچل مم سياه رفته دختر شاه فرنگ را براى شما آورده. بفرستش برود، فرصت از اين بهتر نمى‌شود.
پادشاه خنديد و گفت: وزير، باز اين چه حرفى است؟ مگر عقلت کم شده؟ خودت مى‌دانى که تمام قشون من از عهدهٔ پادشاه فرنگ برنيامد حالا يک کچل تک و تنها چه از دستش بر مى‌آيد؟
وزير گفت: پادشاه، اين طورها هم نيست که تو خيال مى‌کني. آن که در شکار اولش چنان جانورى شکار کند که از يک طرفش نور بپاشد و از طرف ديگرش صداى ساز و آواز بلند باشد و چهل ماديان را زنده زنده بياورد و اژدها را بکشد، اين يک کار کوچک برايش مثل آب خوردن است. فرصت را از دست مده.
پادشاه گفت: جدى مى‌گوئي؟
وزير گفت: بله، جدى مى‌گويم.
کچل مم سياه تازه از خواب بيدار شده دست و رويش را نشسته بود که در زدند.
پيرزن گفت: پسر، پاشو برو ببين اين دفعه چه آشى برايت پخته‌اند.
خلاصهٔ کلام، کچل مم سياه رفت پيش پادشهاه و آمد به ننه‌اش گفت: ننه، نان و دستمال مرا حاضر کن، باز رفتنى شدم. پادشاه امر کرد بروم دختر پادشاه فرنگ را برايش بياورم.
پيرزن گفت: پسر، بيا از خر شيطان پياده شو. وزير مى‌خواهد تو کشته شوي. خيلى از پهلوان‌ها و جوان‌هاى زرنگ‌تر از تو او را نتوانسته‌اند بياورند، تو تک و تنها کجا مى‌روي؟
کچل مم سياه گفت: ننه، بايد بروم اگر چه سرم را هم در اين راه از دست بدهم. اگر راهش را بلدى بگو.
پيرزن گفت: پسر جان، من ديگر چيزى نمى‌دانم. خودت راه بيفت برو.
کچل مم سياه دستمال نان را به کمر بست و از خانه بيرون جست، پاشنه‌ها را ورکشيد امان راه را بريد، دره‌ها را چون باد زير پا گذاشت و از تپه‌ها چون سيل سرازير شد، چشمش خواب نديد و سرش بالين و آمد و آمد و باز هم آمد تا رسيد به کنار دريا. ديد يکى که هيچ چيزش به آدمى‌زاد نمى‌رود، سرش را توى دريا فرو کرده و آب مى‌خورد و چنان آب خوردنى که در هر جرعه‌اش آب دريا يک وجب و نيم فروکش مى‌کند.
کچل مم سياه مات و معطل ماند و گفت: ذليل شده اين چه وضع آب خوردن است؟
'آب دريا خشک کن' گفت: ذليل خودتي! چشم ديدن آب خوردن مرا نداري، اما چشم ديدن اين را دارى که کچل مم سياه در شکار اولش چنان حيوانى شکار کرده که از يک طرفش نور مى‌پاشد و از طرف ديگرش صداى ساز و آواز به گوش مى‌رسد اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش خواهم شد.
کچل مم سياه خوشحال شد و با شادى خنديد و گفت مرد که، کچل مم سياه خود من هستم ديگر!
گفت: تو را خدا؟
گفت: به خدا!
کچل مم سياه 'آب دريا خشک کن' را غلام خودش کرد و به راه افتادند. و رفتند و رفتند ، ديد يکى که هيچ ‌چيزش به آدمى‌زاد نمى‌رود، چند تا سنگ آسياب به بزرگى کوه دور گردنش انداخته و مى‌چرخاند و هر چه جلوش مى‌آيد خرد و خاکشير مى‌کند.
کچل مم سياه گفت: احمق را باش، به سرش زده!
'سنگ آسيا چرخان' گفت: 'احمق خودتي! چشم ديدن سنگ‌هاى مرا ندارى اما چشم ديدن اين را دارى که کچل مم سياه در شکار اولش چنان حيوانى شکار کرده که از يک طرفش نور مى‌پاشد و از طرف ديگرش صداى ساز و آواز بلند است. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش خواهم شد.
'آب دريا خشک کن' گفت: مردک، همين خود کچل مم سياه است ديگر!
گفت: تو را خدا؟
گفت: به خدا!


همچنین مشاهده کنید