سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کچل و دیو


يکى بود يکى نبود. يک زن و شوهر بودن بچه نداشتن. بچه نداشتن و تا يه روزِ خدا مياد و شوهره مى‌خواد بره باغ. زن مى‌گه: 'کجا مى‌ري؟' مرد مى‌گه: 'مى‌خوام بروم باغ.' زنم مى‌گه: 'من هم نون مى‌بندم (مى‌پزم.)' مرد مى‌گه: 'خيلى خوب، مى‌خواى نون ببندي، از (براي) ناهار من هم هر چه درست مى‌کنى بيار باغ بده.' زن مى‌گه: 'باشه.'
زن مياد و بالأخره، يه هفتا دو نه نخود پاک مى‌کنه که آب گوشت درست بکنه. اين هفتا نخودُ پوست مى‌کنه. از قدرت خدا هفتاش مى‌شه پسر، پسراى خيلى ريزه، به اندازهٔ يک نخود. زن مى‌گه: 'خدايا من يه دونه پسر مى‌خوام، هفتا پسرُ مى‌خوام چه کار کنم؟' بالأخره اينارُ جارو مى‌کنه و مى‌ريزه تو تنور. از اين طرف ظهر مى‌شه و مى‌خواد ناهار بخوره، مى‌بينه کسى نيست ناهار برداره براى شوهرش ببره. يهو پسر کچلى از تو تنور درمياد، مى‌گه: 'ننه، ننه من هستم. من ناهار بابارُ مى‌برم.' نگو که اين يکى از نخودا (بچه‌ها) بود که گوشه‌ٔ تنور افتاده بود. زن ذوق مى‌کنه و مى‌گه: 'پسر جون فُلون جا مى‌ري، يه درخت خُرماهِه (هست) نرى از درخت خرما، خرما بخوري، يه دونه ديو هست مياد مى‌برتت.'
نخودى مى‌گه: 'نه'
اين پسرک کچل ميِِ‌ِره و مى‌ره تا مى‌رسه به درخت خرما. کچله مى‌ره به درخت خرما مى‌خوره و از اين برم آقا ديوه مياد. ديو مى‌گه که: 'کچلک يخ خرما بده بخوريم.' کچل مى‌گه: 'هستکش تو، گوشتکش من.' يعنى گوشتش مال من، هستش مال تو.' ديو مى‌گه که: 'جيز (فرياد) مى‌کشم، بالا مى‌کشم مى‌برمتا!' کچل مى‌گه: 'هر کارى مى‌تونى بکن.'
بالاخره دو بار، سه بار ديو جير مى‌کشه و کچلُ مى‌گيره مى‌ذاره تو تُوره (توبره) بر مى‌داره مى‌ره. وسط راه کچل مى‌گه: 'دستشوئى دارم.' ـ قديما مى‌گفتن مستراح، حالا مى‌گن دستشوئى ديو مى‌گه: 'باشه برويم دستشوئي.' کچل در توبره رُ وا مى‌کنه مياد پائين، هر چه گَوَن (يک نوع خار) دم دستش بوده مى‌کنه مى‌‌ريزه تو کيسه. کچلِ کور نو مور هخم خودش مى‌ره ديگه. خاراى گون مى‌ره توى تن ديو. ديو مى‌گه: 'اينقدر تير نزن کچلک!' اين هيچى نمى‌گه، چون گون که زبون نداره. ديو مى‌ره مى‌ره بالأخره تا اين مى‌شه که ديوه مى‌ايسته و کچلُ درست بکنه، بخوره ديگه. اما تا در توره را وا مى‌کنه، مى‌بينه جا تره و بچه نيست، به جاى کچل گَوَنه!
دوباره کچلُ مى‌ره رو درخت خرما. ديو مياد مى‌گه: 'کچل خرما بده، ندى خودتُ مى‌برم.' کچل مى‌گه: 'هستکش تو، گوشتکش من.' دوباره ديو کچلُ کول مى‌گيره و مى‌بره. اين نوبت مى‌بره خونه ننه‌اش مى‌گه: 'پسر کچله رُ آوردم. من مى‌رم بيرون بگو بيا بخواب رو زمين سر تو شونه بزنم! اِل کنم، بِل کنم، اين کار را بکنم و اون کار بکنم. سر شو بِبُر براى من بار کن ظهر ميام بخورم.' بالاخره ظهر مى‌شه و ديو مياد ناهار بخوره، مى‌ره سر ديگ مى‌بينه که ننه خودش تو ديکه (ديگ) کچله هم دسته کليد رو ورداشته و شيشه عمر ديو برده رو پشت بوم (بام). ديوه مى‌ره بالا او رُ بگيره. کچل مى‌گه: 'بانا (بالا) بياي، جونت دست منه، مى‌زنم پائين مى‌شکنمش!' ديو ناچار مى‌ره بالا. کچلم شيشه رُ مى‌زنه مى‌شکنه. کچکه که آس و پاس بوده صاحاب (صاحب) ثروت مى‌شه ديگه. صاحاب خونه و زندگى ديوه مى‌شه و ديوه هم مى‌ميره. کچلم که همون نخودى باشه سال‌هاى سال با پدر و مادر پيرش به خوشى زندگى مى‌کنن.
- کچل و ديو
- افسانه‌هاى ايرانى به روايت امروز و ديروز ـ ص ۱۸۲
- به اهتمام: دکتر شين تاکه‌هارا، سيداحمد وکيليان
- نشر ثالث ـ چاپ اوّل ۱۳۸۱
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید