سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کچل و سفره و ترکه و انگشتر حضرت‌سلیمان


يک کچلى بود. اين کچل از راه خارکنى خرج خودش و مادرش و يک کبوتر و گربه هم که داشت در مى‌آورد. اين کچل از صبح مى‌رفت صحرا غروب کى پشتهٔ خار مى‌آورد و اين پشتهٔ خار را در بازار مى‌فروخت و خرج معاش خودشان مى‌کرد و يک مقدار کمى هم پس انداز مى‌کرد براى زمستان. اين کچل امروز هم مثل هر روز پشتهٔ خار را مى‌فروشد و مى‌خواهد به منزل برگردد در بازار مى‌بيند کسى داد مى‌زند که هر کس بخرد پشيمان است و هر کس هم نخرد پشيمان است. کچل مى‌رود ببيند چيست؟ وقتى مى‌رود جلو مى‌بيند که يک صندوق کوچکى است روى سر يک‌نفر که داد مى‌زند. کچل مى‌گويد: 'آقا اين صندوق چند؟' آن مرد هم در جواب مى‌گويد: 'پنج قران.' چون آن زمان پنج قران خيلى بوده کچل هم مدت شش ماه اين پنج قران را جمع کرده بود، پول را به آن مرد مى‌دهد و آن صندوق را مى‌گيرد و به خانه مى‌برد و آن را توى طاقچه مى‌گذارد.
روز بعد مادرش گفت: 'پسر جان اين صندوق که خريدى خالى است يا چيزى توى آنست؟' کچل گفت: 'مادر من هم نمى‌دانم، بهتر است درش را باز کنيم ببينيم توى آن چه هست؟' صندوق را آوردند و درش را باز کردند وقتى نگاه کردند ديدند به‌جز يک بچه مار ديگر چيزى توى صندوق نيست. يک دفعه از جانب خداوند متعال زبان مار باز شد و گفت: 'اى کچل من از گرسنگى مردم برو يک خرده گوشت با يک کاسهٔ آب براى من بياور تا آن وقت برايت بگويم.' کچل هم بى معطلى بلند شد و رفت بازار مقدارى گوشت گرفت و آورد با يک کاسهٔ آب پيش بچه مار گذاشت. بچه مار هم گوشت و آب را خورد و بعد به کچل گفت: 'حالا مى‌دانى مى‌خواهم چه کار کني؟' کچل گفت: 'خير' گفت: 'من پسر شاه ماران هستم، مدت شش ماه است که آن مرد مرا گرفته توى اين صندوق زندانى کرده است، پدر من هم قسم خورده هر آدمى را ببيند او را بزند تا بميرد؟' حالا مى‌دانى چکار کني؟' کچل گفت: 'خير' بچه مار گفت: 'دوباره قدرى گوشت و آب پيش من بگذار و در صندوق را قفل کن و بگذار روى سرت و برو در کوه شاه ماران و برو بالا هر چقدر مار ديدى نترس آنها کارى با تو ندارند، وقتى کلهٔ کوه رسيدى آن وقت يک مارى از آن سر قله براى زدن تو مى‌آيد تو بايد زود مرا زمين بگذارى و در صندوق را باز مى‌کنى تا چشمش به من بيفتد ديگر کارى با تو ندارد، آن‌وقت هر چه بخواهى به تو مى‌دهد و اگر گفت چه مى‌خواهي؟ تو در جواب بگو که سفرهٔ حضرت‌سليمان را مى‌خواهم.
آن‌وقت نمى‌دهد بعد مى‌گويم اى پدر اين مرد جان مرا زر خريد کرده به شما بازگردانده شما بايد پاداش اين خدمت را هر چه بخواهد به او بدهيد و آن‌وقت پدرم راضى مى‌شود و سفره را به تو مى‌دهد. ديگر تو احتياج به خريدن غذا ندارى هر وقت گرسنه‌ات شد سفره را پهن کن و بگو به عشق حضرت‌سليمان، هر غذائى بخواهى از غيب مى‌آيد.' بعد هم کچل آن کارها را انجام داد و رفت تا قلهٔ کوه. يک مرتبه ديد يک مارى مثل تير شهاب دارد مى‌آيد. فورى صندوق را زمين گذاشت و درش را باز کرد، بچه مار را بيرون آورد. وقتى که مار رسيد و بچه خودش را يدى ديگر کارى با او نداشت و با هم رفتند تا قلهٔ کوه، آن وقت به کچل گفت: 'به پاداش اين زحمت که براى ما کشيدى چه مى‌خواهى که به تو بدهم؟' کچل در جواب گفت: 'من هيچ نمى‌خواهم فقط سفرهٔ حضرت‌سليمان را مى‌خواهم.'
شاه ماران گفت: ' تو چيزى درخواست کردى که ما نداريم، تو چرا نگفتى گنج مى‌خواهم؟' چرا چيزهاى ديگر نگفتى رفتى سفرهٔ حضرت‌سليمان را گرفتي؟ بچه مار گفت: 'اى پدر اين مرد جان مرا خريده و به شما بازگردانده شما هم بايد پاداشى به او بدهيد که ارزش اين خدمت را داشته باشد. بعد شاه ماران دستور داد که برويد آن سفره و ترکهٔ حضرت‌سليمان را براى اين بابا بياوريد. رفتند سفره و ترکه را آوردندو به کچل دادند و کچل هم سفره و ترکه را برداشت و خداحافظى کرد و رفت تا رسيد سرچشمهٔ آبى نشست قدرى آب خورد و گفت: 'من چقدر خر بودم اين پارچه را مى‌خواهم چه کنم؟ چرا چيز ديگر نگرفتم؟' دوباره گفت: 'بگذار امتحانش کنم ببينم راست است يا دروغ؟' سفره را پهن کرد و با ترکه بر سر سفره زد و گفت: 'به عشق حضرت‌سليمان يک قاب پلو و يک مرغ بريان بده.' فورى ديد يک قاب پلو و يک مرغ بريان حاضر شد.
کچل خدا را شکر کرد و مى‌خواست مشغول خوردن بشود که ديد از پشت سر صدائى مى‌آيد که: 'رفيق هر چه دارى بگذار تا من هم بيايم.' وقتى کچل نگاه کرد ديد درويش قلندرى است گفت: 'غلام مولا بفرمائيد.' و غلام مولا هم نشست ديد اين مرد آتشى ندارد و اين برنج گرم و اين مرغ را از کجا آورده است؟' پرسيد: 'اى کچل يا راست بگو يا به خدا مى‌کشمت.' کچل گفت: 'درويش چه راست بگويم؟' گفت: 'من هر چه نگاه مى‌کنم آتشى نمى‌بينم تو اين خوراک پخته را از کجا آوردي؟' کچل گفت: 'راستش از اين سفره حضرت‌سليمان است هر وقت بخواهم از غيب مى‌آيد.' درويش گفت: 'خوب شد من هم چيزى از حضرت‌سليمان دارم، اين عصاست. اگر تمام دنيا دشمنت باشد همين که بگوئى به عشق حضرت‌سليمان آنها را سر بزن مى‌شود مثل اژدها و همه را مى‌کشد. اين عصا مال تو اما تو هم سفره را به من بده.' کچل هم مجبور شد سفره را داد و عصا را گرفت و از هم جدا شدند. درويش چند قدمى دور شد کچل گفت: ' خدايا اين بلا از کجا آمده؟' گفت: 'بگذار اين عصا را امتحان کنم' و گفت: 'به عشق حضرت‌سليمان برو گردن اين درويش را بزن و سفره و ترکه را بياور.' فورى ديد عصا شد مثل يک اژدها رفت گردن دوريش را زد سفره و ترکه را آورد و دوباره شد مثل سابق. کچل هم خوشحال و شادمان به سمت خانه روانه شد.
آن شب هم دو نفر مهمان داشت آنها شب در خانهٔ کچل ماندند و صبح بعد از خوردن صبحانه رفتند بيرون خانه نشستند و با انگشت روى زمين بازى مى‌کردند، ديدند انگشترى بيرون افتاد. آن دو تا گفتند: 'خوب است که اين انگشتر را به صاحب‌خانه بدهيم.' و انگشتر را آوردند به صاحب‌خانه دادند بعد از خداحافظى رفتند، کچل هم انگشتر را به دست کرد و يک تابى داد و يک وقت ديد سه نفر زنگى پيدا شد گفت: 'آقا چه کارى داريد؟' کچل واخورد گفت: 'آقا شما کى هستيد؟' ما غلام حضرت‌سليمان هستيم هر کسى اين انگشتر را در انگشت کند و تاب بدهد ما حاضر مى‌شويم و هر امرى داشته باشد انجام مى‌دهيم.' کچل گفت: 'متشکرم حالا کارى ندارم و مزاحم نمى‌شوم.' به اين ترتيب کچل صاحب قدرت و ثروت بى‌حد و حساب شده دست از خارکشى کشيد و زندگى حسابى درست کرد و هر آرزوئى داشت برآورده شد. الهى همان‌طور که کچل به مراد دلش رسيد به مراد و مطلبش رسيد شما هم به مراد و مطلبتان برسيد.
- کچل و سفره و ترکه و انگشتر حضرت‌سليمان
- گل صنوبر چه کرد؟ جلداول، بخش دوم ـ ص ۳۵۴
- ابوالقاسم انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۵۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف دوريشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید