جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

کچل و شل و مفو


روزى بود، روزگاري. يک روز، يک کچل و يک شل و يک مُفو، از اصفهان راه افتادند بيايند تهران. به تهران که رسيدند، گرسنه‌شان شد و رفتند غذائى حسابى بخورند. وقت پول دادن که شد، ديدند هيچ‌‌کدام پول ندارند. پيش خودشان قرار گذاشتند، هرکس به هر جائش دس تزد، پول ناهار را بايد او حساب کند.
مدتى گذشت و کچل ديد نه‌خير، خيلى سرش مى‌خارد. درآمد و گفت: 'والله، پدر خدابيامرز من، مسگرى داشت. هر وقت مى‌خواست ديگ‌هاى مسى را بسايد، مى‌رفت توى ديگ و با پاهايش، يک‌بار اين جورى مى‌کرد و يک‌بار اين جوري.' با اين کار، کلاهش را اين طرف و آن طرف چرخانيد.
مُفو گفت: 'پدر من شکارچى بود و وقتى مى‌خواست شليک کند، اين طورى نشانه مى‌گرفت. '' و با آستينش دماغش را گرفت.
شاه که ديد چيزى به فکرش نمى‌رسد، گفت: 'اين پاى شلم، به فلان آدم دروغگو!'
کچل بلند شد و آمد جلوى دخل و گفت: 'آقاى چلوئي. باقيش را بده.' تا مرد خواست بگويد که کدام پول؟ کدام باقي؟ که مفو آمد و گفت باقى پول مرا براى خودت بردار. مرد از کوره در رفت و گفت عجب آدم‌هاى پرروئي. شله گفت: 'آقاى چلوئي. اگر کسى ناهار بخورد و پول ناهارش را نداشته باشد، مردانه چکارش مى‌کنيد؟' چلوئى جواب داد: 'اُردنگى محکمى مى‌زنيم و بيرونش مى‌کنيم.' شله گفت: 'بيا و اردنگى مرا بزن که کار دارم.' شله، پشتش را به چلوئى کرد و عصا را سست گرفت. از آنجائى که چلوئى کُلى برزخ بود، لگد قايمى زد. شله خورد زمين و دو تا از دندان‌هايش شکست.
آى داروغه اينجا بگير، آنجا بگير، چلوئى را گرفتند و چلوئى هم که ديد اوضاع خراب شده، پول ناهار را بخشيد سه عباسى هم به اينها داد تا رضايت دادند.
آمدند و يک جائى نشستند و شَله گفت ماندن هر دو تاى شما مايهٔ دردسر است. مفو را برگرداند اصفهان و کچله و شَله ماندند در تهران.
کچله گفت: 'حالا چه کارى از دست ما بر مى‌آيد؟' شله گفت: 'تو کارى نداشته باش. من اگر خودم را به مردم بزنم. بيست و چهار ساعت تمام، هيچ احدى نمى‌تواند بفهمد که نمرده‌ام!'
صنار، سه شاهى دادند و يک عباى پاره خريدند و شله، عبا را انداخت رو دوشش و آمدند سر گذر. شله بلند شد بالا و خورد زمين جانش در آمد. مردم بنا کردن يک پول، يک شاهي، صنار ريختن. خلاصه پول زيادى جمع شد، کچله سرش را يواشکى گذاشت زير گوش شَله و گفت: 'اى رفيق. زنده‌اي؟' مرده‌اي؟ اگر زنده‌اي، که کلى پول جمع کرده‌ايم. بلند شو.'
شله بلند شد و از آن روز به بعد، کارشان شد همين. شله هر روز خودش را به مردگى مى‌زد و کچله هم پول‌ها را جمع مى‌کرد.
روز جمعه‌اى شد و آمدند دم مسجد شاه و شَله بلند شد و خورد زمين و جانش درآمد. حاکم شهر از آنجا رد مى‌شد، گفت چه خبر است؟ گفتند يک بنده خدائى اينجا مرده و از قرار کسى را ندارد و مردم براى خرج کفن و دفنش، پول مى‌ريزند. حاکم گفت اشکالى ندارد. مرده را ببريد داخل مسجد و تابوتى بياوريد و ببريد خاکش کنيد. تابوتى آوردند و شله را گذاشتند توى تابوت و عصايش را هم گذاشتند پهلويش.
حالا شب جمعه بود. شله بلند شد و عصايش را گرفت دستش و داد زد: 'يا حضرت عباس! مرده‌ها، زنده‌ها را بگيرد!' و از تابوت بيرون آمد. همه از ترس فرار کردند و يکى کلاهش را انداخت و يکى عبايش را و يکى عصايش را و يکى کولهٔ پر از پولش را. شله به کچله گفت جمع کن بردار. خبر به حاکم شهر رسيد که مرده‌اى که شما دستور فرموديد خاکش کنيم، زنده شد و رفت.
شب جمعه‌اى بود و حاکم شهر آمده بود براى مادرش فاتحهٔ اهل قبور بخواند. اين را که ديد توى دلش گفت اگر غلط نکنم، اين مرده همان مرده مسجد شاهيست. دستور داد من مى‌روم و فاتحه‌اى مى‌خوانم. شما اين مرده را ببريد داروغه‌خانه. حالا کچله هم آنجا ايستاده و گريه مى‌کند: 'آى کاکام. آى کاکام!'
شَله را بردند و کچله به دنبالشان و حاکم هم برگشت و گفت برويد و ترکهٔ بلندى از باغ طوطى بکنيد و بياوريد، که مرده را کارش دارم. ترکه را آوردند و آقا برادر، شله را لخت کردند و بستندش به چوب. حسابى که زدند، شله زنده نشد.
پاسبان‌ها و داروغه گفتند اى حاکم. مرده را چرا چوب مى‌زنيد؟ خوبيت ندارد.
داروغه گفت: 'چون اين مرده چوب خورده، شب يقين باد مى‌کند. برويد و دو تا قالب يخ بياوريد و اين را بگذاريد وسط يخ. تا فردا صبح اگر زنده شد، دوباره چوبش بزنيد. وگرنه، فردا مى‌بريد و مى‌دهيد ابوالقاسم مرده‌شور، اين را مى‌شورد و خاکش مى‌کند.'
صبح شد و اول وقت، مرده را برداشتند و آمدند پيش ابوالقاسم. اين ابوالقاسم زن نداشت و همانجا توى مرده‌شور خانه زندگى مى‌کرد و کيسهٔ پولش را هم زير قاليچه‌اش مى‌گذاشت. شله را که ديد، ذوق کرد و گفت ان‌شاالله امروز را مردم خيلى مى‌ميرند و من پول زيادى از مرده‌شوئى مى‌گيرم. اول صبح که چنين جوانى بميرد، تا شب ان‌شاالله کارمان سکه است.
مرده را خواباندند و ابوالقاسم رفت و نان شيره‌اى آورد و گذاشت لب طاقچه که اگر سرش شلوغ شد فرصت نان خوردن نداشت، همين‌جا نان و شيره‌اى بخورد. آب را گرم کرد و مرده را حسابى شست و ديد کافور کم است. رفت و سدر و کافور بياورد، که شله بلند شد و ديد کيسهٔ پول اينجاست. پول را رد کرد به کچله و يک لقمه نان و شيره برداشت و گذاشت توى دهانش که ابوالقاسم آمد و ديگر فرصت نشد قورتش بدهد.
ابوالقاسم چشم‌هاى مرده باز است و لبش هم باد کرده. گفت تون به توني، حتم خيلى چشم به راهى دارد. ببين چطور نگاه مى‌کند. آمد دست به دهانش بزند که شله، شيره را فوت کرد توى صورت مرده‌شوي. مرده‌شوي، چشم‌هايش را شيره پر شد و رفت که صورتش را بشويد، که شله بلند شد و قاليچه ابوالقاسم را برداشت و آمد.
مرده‌شوى برگشت و ديد جاتر است و بچه نيست. داد زد: 'آى مرده، قاليچه‌ام را کجا برد! اين هم از روز خوش مرده‌شوي.'
- کچل و شل و مفو
- قصه‌هاى مردم ـ ص ۳۹۰
- انتخاب، تحليل، ويرايش: سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید