سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کربلائی فراش و دزدان


روزى که کربلائى فراش از سفرى دور بر مى‌گشت، چون به نزديک خانهٔ خود رسيد، ديد دزدان وارد باغ او شده با آسودگى خاطر مشغول چيدن ميوه‌ها مى‌باشند. کربلائى فراش دوان دوان به بالاى تپهٔ بلندى رفت و فرياد برآورد:
- زود، زود، همه اينجا بيائيد، کربلائى فراش مرده و جنازه‌اش اينجا افتاده!' آنان که وارد باغ او بودند، از خرد و کلان پير و جوان همه به آن سو، به سمت صدا، دويدند ـ چون صداى کربلائى فراش را نشناخته بودند ـ و ديدند کربلائى فراش روى تپه سُر و مُرو گنده نشسته است. همه به او حلمه کرده پرسيدند:
- اين چه دروغى است که گفتي، مرده‌اي؟
کربلائى فراش جواب داد: 'البته که مرده‌ام وگرنه چطور ممکن بود شما جرأت کرده وارد باغ شويد و ميوه‌هاى مرا بچينيد؟
- کربلائى فراش و دزدان
- افسانه‌هاى کردى ـ ص ۱۳۸
- گردآورنده: م. ب. رودنکو
- مترجم: کريم کشاورز
- انتشارات آگاه، چاپ سوم ۱۳۵۶
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید