سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کره اسب


در زمان قديم زن و مردى بودند که زندگى خوبى داشتند. شادى اين زن و شوهر با به دنيا آمدن يک پسر کامل شد. هفت، هشت سالى گذشت و پسرک به مکتب رفت. يک روز زن بيمار شد و مرد.
مرد رفت زن ديگرى گرفت. اين زن چشم نداشت پسر شوهرش را بيند. خودش بچه‌دار نمى‌شد و وجود اين پسر مثل خارى به چشم او مى‌رفت. تصميم گرفت او را سر به نيست کند. پهلوى زن جادوگرى رفت و راه کار را از او پرسيد.
زن جادوگر گفت: 'وقتى غذا مى‌پزي، توى ظرف پسر زهر بريز و جلو او بگذار.'
پسر کره اسبى داشت که از شياطين بود. وقتى پسر از مکتب‌خانه برگشت و رفت به کره اسب کاه و جو بدهد، کره اسب گفت: 'زن پدرت امشب زهر توى ظرف تو ريخته و بايد متوجه باشى که از ظرف جلوى خودت غذا نخوري.'
وقتى شام آوردند، پسر پهلوى پدرش نشست و از ظرف او غذا خورد.
فردا زن پدر رفت پيش زن جادوگر و موضوع را بهش گفت. زن جادوگر گفت: 'وقتى مى‌خواهى نان بپزي، روى يکى از نان زهر بريز، و آن را توى سفرهٔ پسر بگذار.'
کره اسب هر چه که گذشته بود به پسر گفت و پسر نان را نخورد.
زن پهلوى جادوگر رفت. جادوگر گفت: 'برو چاهى بکن و روى آن را فرش بينداز وقتى پسر مى‌خواهد از روى فرش بگذرد، توى چاه مى‌افتد و تو راحت مى‌شوي.'
پسر چند روز بعد وقتى از مکتب برمى‌گشت ديد جلوى باغ خانه‌شان فرشى روى زمين پهن است. قبلاً اسب به او گفته بود، که اگر ديدى فرش روى زمين افتاده از روى آن بپر، زيرا زير فرش چاه کنده شده است. پسر خيز برداشت و از روى فرش پريد.
زن پدر که ديد هيچ‌کدام از حيله‌اش کارگر نيست، باز پهلوى زن جادوگر رفت و گفت چاره‌اى بکن، اين پسر پيش از وقت از کارهاى ما با خبر مى‌شود. جادوگر گفت: 'هيچکس توى خانهٔ شما نيست که به او خبر بدهد؟' زن گفت: 'نه، توى خانه غير از من و شوهرم و پسرک هيچ‌کس نيست.' جادوگر گفت: 'حيوانى هم در خانه نداريد؟' زن گفت: 'چرا، اين پسر يک کره اسب دارد.' جادوگر گفت: 'هيهات که کار، کار همين کره اسب است و بايد اول کره اسب را از بين ببريم، تو امروز خودت را به بيمارى بزن و به حکيم هم رشوه بده که بگويد دواى تو گوشت کره اسب است.'
زن اول رفت خانه حکيم و او را ديد، بعد هم رفت به خانه و يک سفره نان خشک به کمرش بست و توى رختخواب خوابيد و بناى آه و ناله را گذاشت و هر حرکتى که مى‌کرد نان خشک صدا مى‌کرد.
شوهرش دستپاچه شد و دنبال حکيم رفت. حکيم گفت: 'بيمارى اين زن خيلى سخت است و دوايش فقط گوشت کره اسب است' مرد گفت: 'خيلى خوب، فردا کره اسب را مى‌کشم.'
شب که پسر از مکتب‌خانه برگشت. کره اسب به او گفت: 'فردا مى‌خواهند مرا بکشند، و بعد تو را سر به نيست کنند، من شيههٔ اول را که کشيدم، بدان که از طويله بيرونم مى‌برند، وقتى دست و پاى مرا بستند، شيههٔ دوم را مى‌کشم، و شيههٔ سوم را که کشيدم، کارد بر حلقم گذاشته‌اند.'
پسر فردا صبح رفت به مکتب‌خانه و جيب‌هايش را پر از خاکستر نرم کرد و پسرک بنا کرد شور زدن، صداى شيههٔ دوم را که شنيد، بلند شد، يک قبضه خاکستر ريخت توى چشم ملا و از مکتب‌خانه بيرون آمد و بدو به‌طرف خانه رفت.
وقتى به خانه رسيد ديد کره اسب را خوابانده و کارد را بر حلقش گذاشته‌اند. گفت: 'بابا، چرا مى‌خواهى اسب مرا بکشي.'
پدرش گفت: ' مادرت مريض است و حکيم گوشت کره اسب را دواى او کرده است.'
پسر گفت: 'باشد، پس اجازه بده من يک‌بار سوار شوم.'
پدر گفت: 'خيلى خوب.'
پسر اسب را زين کرد و خورجين را که آماده کرده بود اندخت روى اسب و سوار شد و بنا کرد دور خانه تاب بخورد. يک دفعه کره اسب از سر مردم پريد و به تاخت از شهر بيرون رفت.
رفت و رفت و رفت تا رسيد به گله‌اي، که چوپان داشت يک بزغاله مى‌کشت. شکمبهٔ بزغاله را خريد و پاک کرد و شست و گذاشت توى خورجين و به راه افتاد. تا به شهر بزرگى رسيد.
جلوى دروازه از اسب پياده شد، لباس کهنه پوشيد و شکمبه را به سرش کشيد و شد 'کچلو.' کره اسب گفت: 'چند تار از موى مرا بردار، هر وقت کار داشتي، يکى را آتش بزن، فورى من حاضر مى‌شوم.'
پسر رفت و توى باغ بزرگى شاگرد باغبان شد. نگو که اين باغ شاه بود.
يک‌روز که باغبان نبود، موى کره اسب را آتش زد، اسب که حاضر شد لباس‌هاى نو خود را پوشدى و شکمبه را از سر برداشت و سوار اسب شد و از اين طرف به آن طرف مى‌رفت. دختر کوچک پادشاه از پنجره قصر او را ديد و يک دل نه، صد دل عاشق او شد.
عصر که باغبان آمد ديد تمام سبزه‌ها لگد مال شده است. به پسر گفت: 'چه کسى توى باغ اسب‌دوانى کرده؟' گفت: 'نمى‌دانم' بالاخره باغبان او را بيرون کرد و پسر هم رفت تون سوزان حمام شد.
آن زمان رسم بود که دخترها هرکس را که مى‌خواستند، نارنج را توى سر او مى‌زدند. يک‌روز همهٔ مردم شهر توى ميدان جمع شدند. دختر بزرگ پادشاه نارنج را توى سر پسر وزير زد. و دختر دومى به پسر وزير ديگر. دختر کوچک گفت: 'شوهر من اينجا نيست.' به او گفتند: 'به‌جز کچلى که تون سوزان حمام است، هيچ کس در شهر نيست.'
پادشاه دستور داد کچل تون‌سوزان را هم بياورند. کچل که توى ميدان آمد، دختر کوچک نارنج را زد توى سر او.
سر و صداى همه در آمد و ناراحت شدند. اما دختر گفت: 'من به‌جز او هيچ کس ديگر را نمى‌خواهم.' بالاخره دختر پادشاه و پسر با هم عروسى کردند. پادشاه به دو داماد ديگر قصرهاى بزرگ داد اما به او گفت: 'بايد برويد توى سر طويله اسب زندگى کنيد.'
چند روزى گذشت و پادشاه بيمار شد. حکيم گفت: 'دواى شاه گوشت وحش (آهو) است' پسر موى اسب را آتش زد و سوار اسب شد و به صحرا رفت و همهٔ آهوها به اطاعت خود در آورد و دور خود جمع کرد.
دو داماد بزرگ هرچه در بيابان‌ها گشتند هيچ حيوان وحش نديدند، تا اينکه به پسر رسيدند ولى او را نشناختند چون شکمبه را از سرش برداشته بود. گفتند: 'يکى از آهوها را به ما بفروش' پسر گفت: 'من يکى از آهوها را مى‌کشم و به شما مى‌دهم ولى در برابر بايد روى کفل هر دوى شما را مهر بزنم.' آنها قبول کردند و وقتى مى‌خواستند آهوى کشته را ببرند، گفت: 'شما گوشت آهو را مى‌خواهيد و کله و قليه‌اش (qalya - شيردان و شکمبه) را خودم بر مى‌دارم.' و مى‌گويد: 'مزه‌اش به کله و به قليه‌اش.' و کله و قليه را برداشت و به خانه آمد و اسب را هم مرخص کرد. قليه را به زنش داد که بپزد و براى شاه ببرد.
دامادها گوشت آهو را بردند و پختند ولى به شاه که دادند هيچ مزه‌اى نداشت و حال شاه بدتر شد. اما دختر کوچک قليه را که آورد. شاه خورد و حالش خوب شد. شاه ديد يک پر کاه توى کاسه غذا افتاده به دختر کوچک گفت: 'پدر، چرا توى اين کاسه کاه افتاده است.' گفت: 'کسى که توى سرطويله زندگى مى‌کند، وضعش بهتر از اين نمى‌شود.' پسر هم مى‌گويد: 'به دامادهاى ديگر هم من گوشت داده‌ام و علامتش هم مهرى است که روى کفل آنها زده‌ام.' پادشاه دامادهايش را احضار مى‌کند و مى‌بيند داماد کوچکى راست مى‌گويد. پسر شکمبه را از سر بر مى‌دارد و لباس‌هاى خوب مى‌پوشد و از نو جشن مى‌گيرند و پادشاه قصر بزرگى به آنها مى‌دهد و سال‌ها به خوبى و خوشى و خوبى زندگى مى‌کنند.
- کره‌اسب
- اوسونگون ـ ص ۲۶
- گردآورنده: مرتضى هنرى
- انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، ۱۳۵۲
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف دوريشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید