سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کره اسب‌ سیاه


زن و مرد فقيرى بودند که يک پسر داشتند به‌نام مراد. اين پسر هنوز شير خوار بود که مادرش از دنيا رفت. پس از مدتى پدرش زن گرفت و از زن دوم صاحب دو پسر شد. مراد کم‌کم بزرگ شد و با دو برادر ناتنى‌اش به مکتب رفت. از آنجا که او خيلى باهوش و زرنگ بود برادرها به او حسودى مى‌کردند نامادرى هم به هر بهانه او را آزار مى‌داد.
يک‌روز نامادري، مراد و دو پسرش را به ماهيگيرى فرستاد. آن دو برادر وقتى تور انداختند چند تا ماهى ريز به تورشان افتاد. اما وقتى مراد تور انداخت تور آنقدر سنگين شد که نمى‌توانست آن را بالا بکشد. با زحمت زياد تور را از آب بيرون آورد و با تعجب ديد به‌جاى ماهى يک کّره‌اسب ‌سياه به تورش افتاده است.
از آن روز به بعد مراد يک مونس و همدم پيدا کرده بود و همهٔ وقتش را با کّره اسب مى‌گذارنيد.
آمدن کّره اسب به خانه، حسادت برادران مراد را بيشتر کرده بود. دو برادر يک‌روز نزد مادرشان رفتند و گفتند: 'ما هم کّره اسب‌سياه مى‌خواهيم. مادر گفت: 'به پدرتان مى‌گويم برايتان بخرد. گفتند: 'ما همين کره‌اسب را مى‌خواهيم' مادر فکرى کرد و گفت: 'پس صبر کنيد تا يک جورى مراد را سر به نيست کنيم تا کره‌اسب او خود به خود مال شما شود.' برادرها با خوشحالى قبول کردند.
يک‌روز که بچه‌ها به مکتب رفته بودند، زن‌باباى مراد نان برنجى پخت و در آنها زهر ريخت تا مراد را هلاک کند. وقتى مراد به خانه برگشت. کره‌اسب شيههٔ بلندى کشيد. مراد فوراً به سراغش رفت و پرسيد: 'چى شده؟' کره گفت: 'زن‌بابا توى نان برنجى زهر ريخته تا تو را بکشيد، مبادا بخوري!' مراد اسبش را بوسيد و رفت. سر شام هر چه به مراد اصرار کردند که نان برنجى بخورد، نخورد و آن شب را گرسنه خوابيد.
وقتى زن‌بابا ديد نقشه‌اش نگرفت به پسرهايش گفت بايد فکر ديگرى کرد؛ يک مجلس مهمانى برپا مى‌کنيم و آن جائى که مراد مى‌نشيند چاه مى‌کنيم و ته چاه نيزه و خنجر کار مى‌گذاريم تا مراد در چاه بيفتد و بميرد.
اين‌بار هم وقتى مراد از مکتب برگشت اسبش شيهه کشيد و جريان را به مراد گفت. مراد رفت و جاى ديگرى نشست هر چه نامادرى به او گفت که سر جاى خودش بنشيند نپذيرفت و در عوض دائى برادرها که نمى‌دانست اوضاع از چه قرار است آنجا نشست و در چاه افتاد و زن‌بابا را عزادار کرد.
بالاخره زن‌باباى مراد بو برد که کره‌اسب نقشه‌هايش را براى مراد فاش مى‌نکند به همين خاطر تصميم گرفت اول کره اسب و بعد هم مراد را بکشد و از شر هر دو راحت شود. نقشهٔ تازه‌اى کشيد؛ رفت نزد حکيم و چند سکهٔ طلا به حکيم داد و گفت: 'من خودم را به مريضى مى‌زنم، وقتى سراغ تو آمدند بگو: اين زن در حال مرگ است و تنها راه نجات او خوردن گوشت کرّه‌اسب سياه است.' بعد به خانه آمد و مقدارى نان خشک به پهلوهايش بست، کمى هم زردچوبه به صورتش ماليد و بناى ناليدن گذاشت و گفت: 'من مريضم، دارم مى‌ميرم، مرا ببرين پيش حکيم. شوهرش ناچار رفت و حکيم را به خانه آورد. حکيم گفت: 'اين بيمار در حال مرگ است و تنها راه علاجى که دارد خوردن گوشت کره‌اسب‌ سياه است.' شوهر گفت: 'ما اين دوا را از کجا پيدا کنيم؟' زن گفت: 'پسرت يک کره‌اسب ‌سياه دارد اگر مرا دوست دارى گوشت همان کره‌اسب را بده تا نميرم.' پدر مراد که ديد بيمارى زنش وخيم است موافقت کرد که فرداى آن روز کره‌اسب را بکشند.
وقتى مراد از مکتب برگشت با شنيدن شيههٔ اسب يک‌راست سراغ او رفت. کرّهٔ‌ سياه گفت: 'زن‌بابا خودش را به مريضى زده و مى‌خواهند براى مداوا مرا بکشند، به ملّا هم گفته‌اند که نگذارد فردا ظهر به خانه برگردي.' مراد گفت: 'مى‌گوئى چه کنم؟' کرّهٔ ‌سياه گفت: 'فردا وقتى در طويله را باز کردند من يک شيهه مى‌کشم، وقتى مرا بيرون آوردن يک شيهه ديگر مى‌کشم و وقتى کارد به گلويم گذاشتند شيهه سوم را مى‌کشم، اگر خودت را رساندى که هيچ، والّا مرا مى‌کشند.' مراد گفت: 'اگر رسيد چه کنم؟ من که از پس اينها بر نمى‌آيم.' گفت: 'اگر رسيدى سعى کن سوار من شوي؛ باقى کارها با من.'
روز بعد وقتى مکتب‌خانه تعطيل شد، معلّم مکتب نگذاشت مراد به خانه برود. وقتى مراد اولين شيههٔ اسبش را شنيد از معلّم اجازه خواست که برود ولى معلّم سرش داد زد و گفت: تو بايد امروز تا غروب اينجا بماني. مراد چند لحظه صبر کرد تا اينکه شيههٔ دوم را شنيد؛ ديگر طاقت نياورد، لوحش را پرت کرد و پا به فرار گذاشت و يک نفس تا خانه دويد. همين که وارد خانه شد کرّه‌اسب‌ شيهه سوم را کشيد. همه از ديدن مراد تعجب کردند و دست نگه داشتند. مراد با گريه گفت: 'پدرجان! حالا که مى‌خواهيد اسبم را بکشيد لااقل اجازه بدهيد براى آخرين بار سوارش شوم و در حياط خانه بچرخم.' پدرش ديد اين کار ضررى ندارد قبول کرد.
مراد اسبش را زين کرد و سوارش شد و يک دور در حياط خانه چرخيد. در همين حال کرّه اسب گفت: 'سرت را بغل گوشم بگذار، چشم‌هايت را باز ببند و زين مرا محکم بگير. مراد در حالى که زير لب دعا مى‌خواند همين کار را کرد. کرّهٔ‌ سياه در حياط دورى زد و با يک خيز بلند از روى ديوار پريد و رفت و رفت و رفت تا به اينکه پس از هفت شبانه‌روز جلوى در يک باغ بزرگ ايستاد.
در آن باغ شخصى که به‌نظر پادشاه مى‌آمد، روى فرشى زيبا نشسته بود و عده‌اى هم سرگرم پذيرائى از او بودند. عده‌اى ديگر هم به کار مشغول بودند .
کرّه‌اسب به مراد گفت: 'تو هم برو در اين باغ باغبانى کن. من ديگر به دريا بر مى‌گردم، فقط سه تار موى مرا بکن و پيش خودت نگه‌دار هر وقت مشکلى پيدا کردى يک تار موى مرا آتش بزن، من خودم را مى‌رسانم. بعد هم از مراد خداحافظى کرد و رفت.
پس از رفتن کرّه‌اسب‌ سياه، مراد رفت يک شکمبهٔ گوسفند خريد، کشيد روى سرش و با کلّهٔ طاس وارد باغ شد و درخواست کار کرد. پادشاه و اطرافيان او به‌خاطر سر و وضعى که داشت قبول نکردند. اما دختر کوچک پادشاه که در باغ سرگرم گردش و گل‌چيدن بود و مراد را سوار بر کرّه اسب سياه ديده بود، او را شناخت و فهميد که او کچل نيست؛ از پدرش خواست که اجازه دهد اين کچل بدبخت هم در آنجا کار کند و لقمه نانى گير بياورد. پادشاه پذيرفت و مراد به باغبانى مشغول شد. شب‌ها هم در طويله يا تونِ حمام مى‌خوابيد.
روزها و ماه‌ها گذشت تا اينکه يک‌روز در شهر جار زدند که دختران پادشاه قصد ازدواج دارند و همهٔ شاهزادگان و بزرگ‌زادگانى که خواستار دامادى شاه هستند مى‌توانند به قصر بيايند تا دختران پادشاه همسر آيندهٔ خود را از بين آنها انتخاب کنند.
همهٔ جوان‌هائى که از خانوادهٔ اعيان و اشراف بودند در قصر صف کشيدند. دختران پادشاه هم ترنج به ‌دست ايستاده بودند و قرار بود هر جوانى را پسنديدند ترنج خود را در دست او بگذارند.


همچنین مشاهده کنید