سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کَل ارزنی


دختر پادشاهى بود حُسن‌فروش. روى خودش را نشان مى‌داد و پول مى‌گرفت. يک پسر تاجرى بود که عاشق اين دختر بود. هميشه مى‌رفت و از دخل پدرش پول برمى‌داشت و به دختر پادشاه مى‌داد و او هم يک گوشهٔ چشمش را نشان پسره مى‌داد. پسر تاجر تمام پول پدرش را به دختره داد تا اينکه پدرش را ورشکست کرد و خود دچار غم و غصه شد. يک‌روز با حال خراب ميان کوچه راه مى‌رفت. کَل اَرزَنى به او رسيد و گفت: 'چرا اين جور در غم و غصه‌اي؟ چته رفيق؟' پسر تاجر گفت: 'اى رفيق عزير! دست از دلم بردار که تمامى دارائى و هستى و نيستى پدرم را به دختر حُسن‌فروش داده‌ام و ديگر هيچ ندارم، جز يک قاز که برايم باقى مانده است.' کل ارزنى گفت: 'غصه مخور و همان يک قاز را بردار و بيا با هم برويم.'
پسر تاجر قبول کرد. بعداً کل با اين يک قاز يک دکلون (دوک نخ ريسي) از غربت‌ها (کولى‌ها) خريد و رفت تا به چوپانى رسيد. دکلون را به او داد و يک بزغاله گرفت و با پسر تاجر رفت پاى قصر دخترو خواست بزغاله را سر ببرد. کل، چاقو را پشت گردن بزغاله گرفت، در اين موقع دختر حسن‌فروش از بالاى قصر نگاه کرد و فهميد که کل ياد ندارد بزغاله را سر ببرد. بعد، صدا زد و زير گلويش را نشان داد و گفت: 'بزغاله را از اينجا سر ببر.' در اين وقت کل به دوست تاجر‌زاده‌اش گفت: 'اى رفيق! بيدار يک قاز باش!' يعنى ببين با يک قاز چه چيزهائى مى‌بيني. بعد، کل بزغاله را زمين زد که او را از گردنش پوست بکند. دختره ديد که کل ياد ندارد بزغاله را پوست بکند. پاى خود را لخت کرد و نشان داد و گفت: 'از اينجا او را پوست کن.' کله به پسر تاجر گفت: 'اى رفيق! بيدار يک قاز باش' بعد که پوستش را کند گفتند: 'ما ظرفى نداريم که گوشت بزغاله را بپزيم.' دختر پادشاه از بالاى قصر صداى آنها را شنيد، دلش به حال آنها سوخت. آنها را آورد توى قصر و گفت: 'بيائيد گوشت بزغاله را برايتان بپزم.' بعد که پخته شد، کل يواشى به پسر تاجر گفت: 'هر طورى من غذا خوردم، تو هم همان‌طور غذا بخور.' پسر تاجر گفت: 'باشد.' کل، غذا را در گوش و دماغ خود گرفت. پسر تاجر هم همان کار را مى‌کرد.
دختره گفت: 'اينها را ببين که ياد ندارند غذا بخورند.' بعد خودش توى دهان پسر تاجر و کلفتش توى دهان کل غذا گذاشت و به آنها غذا خوردن ياد داد. کل به رفيقش گفت: 'اى رفيق! بيدار يک قاز باش!'
شام خوردنشان که تمام شد، کل گفت: 'خوابمان مى‌آيد.' دختره براى آنها رختخواب پهن کرد. کل به پسر تاجر گفت: 'هر طور من دراز مى‌کشم تو هم همان‌طور دراز بکش.' پسر تاجر گفت: 'باشد.' کل آمد پشت خود را به زمين گذاشت و پاهاش را به سينهٔ ديوار زد. پسر تاجر هم همان‌طور خوابيد. دختره گفت: 'اينها را نگاه کن ياد ندارند بخوابند.' آن وقت از روى دلسوزي، خودش با پسر تاجر و کلفت با کل خوابيد. کل با خوشحالى به دوستش گفت: 'اى رفيق! بيدار يک قاز باش تا صبح بر خودار باش، صبح هم بيدار باش!' کل از خواب بيدار شد که اذان بگويد. تا شروع کرد به اذان گفتن دختر گفت: 'بى‌صدا، اگر پدرم بيدار شود مرا مى‌کشد.'
کل گفت: 'پدرم به من وصيت کرده است که هر جا باشم اذان بگويم و بايد اين کار را بکنم.' دختر گفت: 'اذان نگو عوضش هر چه پول بخواهى به تو مى‌دهم.' دختره خيلى التماس کرد تا کل راضى شد. آن وقت هر چه پول از حُسن‌فروشى گرفته بود به کل داد که اذان نگويد و صدا بلند نکند. باز کل به رفيقش گفت: 'اى رفيق! بيدار يک قاز باش!' صبح که نزديک مى‌شد دختره گفت: 'بلند شو برو که پدرم خبر مى‌شود.' کل گفت: 'يک انبان ازرن بده که بروم.' دختره به او يک انبان ارزن داد. کل وقتى که از پله‌هاى قصر پائين مى‌آمد سر انبان را باز کرد و ارزن‌ها را ريخت روى پله‌ها. دختره گفت: 'زود از اينجا برو.' کل گفت: 'تا من ارزن‌هام را يک يک ورنچينم نمى‌روم.' دختره گفت: 'اى خاک عالم به سرم! خدا مرا مرگ بدهد. همين حالا صبح مى‌شود و پدرم مى‌آيد. دست به اينها نزن برايت يک انبان ديگر مى‌آورم.' کل گفت: 'نه، من بايد اينها را يک يک ورچينم.' دختره که ديد کل گوشش به حرف او بدهکار نيست، رفت و هر چه پول و جواهر در خزينهٔ پدرش بود برداشت و آورد و به آنها داد و گفت: 'برويد. کل ارزنى گفت: 'اى رفيق بيدار يک قاز باش!' بعد با پسر تاجر از قصر بيرون آمد و به او گفت: 'هر چه پول مى‌خواهى براى خودت بردار و برو غصه مخور.' پسر تاجر هم هر چه پول در راه دختر حسن‌فروش داده بود، برداشت و رفت.
- کل ارزنى
- عروسک سنگ صبور (جلد سوم قصه‌هاى ايراني) ـ ص ۱۱۹
- تأليف: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۵۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید