سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کلاغ و سیب (۲)


در روز موعود حاکم و همراهان به خانهٔ مرد وارد شدند و از شما چه پنهان، حاکم هم از ديدن منزلى به آن بزرگى و از سر و وضع مرد خيلى تعجب کرد. اما از آنجا که باتجربه و کارکشته بود، به روى خودش نياورد و به اتاق مخصوص رفت. ديگر همراهان، به ترتيب مقام در اتاق‌هاى ديگر نشستند، در حالى که همهٔ آنها از ديدن منزل و شکوه زندگى مرد متعجب شده بودند.
حدود يک‌ساعت گذشت. حاکم و همراهان گرسنه شده بودند. حاکم به مشاورش گفت: 'پس کجاست اين غذائى که مى‌خواهند به ما بدهند؟'
مشاور کسى را فرستاد به آشپزخانه تا به مرد بگويد که غذا بياورند. قاصد رفت و دست از پا درازتر برگشت که در آشپزخانهٔ اين منزل نه ظرفى است، نه آتشى و نه غذائي.
حاکم فوراً مرد را احضار کرد و گفت: 'اگر يادت باشد ما را براى صرف ناهار دعوت کردي، ولى اين غلام مى‌گويد که در آشپزخانهٔ تو غذائى وجود ندارد. خيال کرده‌اى با کى طرفي؟ بازى بازى با ريش بابا هم بازي؟ الان مى‌دهم پوست از سرت بکنند!'
مرد پاسخ داد: 'قربان بفرمائيد چه غذائى ميل داريد، الساعه به حضورتان مى‌آورم.'
حاکم با ناباورى اسم يک غذا را بر زبان آورد. بعد مشاور و به ترتيب ديگران هرکس غذائى را گفت. مرد همه را يادداشت کرد به آشپزخانه رفت.
غلامان سفره گستردند و به اشارهٔ مشاور چند نفر به آشپزخانه رفتند تا به بهانهٔ کمک ته و توى قضيه را درآورند. ديدند که تمام غذاها از داخل يک قليف بيرون مى‌آيد. همچنين ديدند که مرد هر لحظه به قليف دستور مى‌دهد و در قليف يک غذاى جديد پيدا مى‌شود. غلامان فوراً موضوع را به عرض حاکم رساندند. حاکم به آنها دستور داد: 'شتر ديدى نديدي. در اين مورد با هيچ‌کس چيزى نگوئيد.'
پس از صرف ناهار، حاکم و همراهان از مرد تشکر و خداحافظى کردند و رفتند. حاکم در بين راه به مشاورش گفت: 'به‌نظر من اين قليف براى چنين آدمى حيف است. تصميم گرفته‌ام آن را هرطور شده از چنگش درآورم. از بس براى سير کردن شکم اطرافيان و غلامان پول خرج کرده‌ام بيچاره شده‌ام. اگر اين قليف مال من باشد، از اين بابت خيالم آسوده مى‌شود. به‌نظر تو چکار بايد بکنيم؟'
مشاور گفت: 'قربان، هرطور خودتان صلاح مى‌دانيد.'
حاکم گفت: 'فکر مى‌کنم اگر مرد را به قصر دعوت کنيم بد نباشد. بعد مى‌دانم چگونه قليف را از او بگيرم.'
به اين ترتيب دو روز بعد قاصد فرستادند و مرد را به صرف ناهار به کاخ حاکم دعوت کردند. قاصد که رفت مرد به زنش گفت: 'ديدى که مى‌گفتم تو چيزى نمى‌فهمي. اصلاً همهٔ زن‌ها ناقص‌العقل هستند. وقتى به تو مى‌گفتم با دادن يک مهمانى مشهور مى‌شويم که قبول نمى‌کردي. حالا مى‌بيني؟ حاکم مرا به صرف ناهار دعوت کرده است.'
موقع صرف ناهار حاکم به مرد گفت: 'حالا که با هم نان و نمک خورده‌ايم و دوست شده‌ايم مى‌خواهم از شما چيزى بطلبم. اگر جواب رد نخواهيد داد، خواهشم را بگويم.'
مرد که نمى‌دانست حاکم چه تقاضائى دارد گفت: 'البته هرچه بفرمائيد با کمال ميل اطاعت خواهم کرد.'
حاکم گفت: 'مى‌خواهم خواهش کنم که قليفى را که به ما از آن غذا داديد، چند روزى به من بدهيد. يکى دو روز آينده برايم از شهرهاى ديگر مهمانان زيادى مى‌رسند. مى‌ترسم نتوانيم با اين عده آشپز و غلام کمى که داريم جوابگوى آنها باشيم. مسلماً پس از آنکه مهمانان رفتند ظرف شما را پس خواهيم داد.'
مرد ناچار قبول کرد و قرار شد چهار روز بعد برود و قليف را پس بگيرد، اما روز موعود که به قصر حاکم مراجعه کرد، از دربان و غلام گرفته تا خود حاکم اظهار بى‌اطلاعى کردند که: 'تو کى هستي؟ چکاره‌اي، کدام قليف؟ برو بابا پى کارت. مگر ممکن است يک قليف بتواند با شنيدن صداى آدم، غذاهاى رنگارنگ تهيه کند؟' بعد به بهانهٔ اينکه مرد ديوانه شده و حرف‌هاى بى‌ربط مى‌گويد، خواستند او را از قصر بيرون کنند. مرد مقاومت کرد. آنها هم کتک مفصلى به او زدند و مرد را خسته و نيمه‌جان به کوچه انداختند.
موقعى که مرد به هوش آمد ناچار با سروکلهٔ خونين به خانه برگشت و ماجرا را براى زنش تعريف کرد. زن که دل پرخونى از بى‌دست‌وپائى مرد داشت، زبانش دراز شد که: 'مگه تو نمى‌گفتى من چيزى نمى‌فهمم، و مشهور شده‌ايم و افتخار مى‌کردى که به مهمانى حاکم مى‌روي؟ ...'
چند ساعتى گذشت. زن همچنان مى‌غريد و حرف‌هاى بد مى‌گفت و مرد به فکر فرو رفته بود و بر بخت بدش لعنت مى‌کرد که ناگهان يادش آمد که حدود سه ماه است از درخت سيب بى‌خبر مانده است. با خود گفت: 'باز خدا را شکر که درخت سيب را داريم. حالا بروم ببينم سيبى روى آن مانده يا نه. حيف که در اين مدت هيچ يادم نيامد والا زودتر به سراغ درخت مى‌رفتم.'
مرد همان لحظه راه افتاد برود ببيند درخت سيب در چه حال است ... .
رفت و رفت تا به درخت سيب رسيد. با عجله سيب‌ها را شمرد ديد فقط پنج سيب روى درخت مانده است. در اين فکر بود که سيب‌ها را بچيند يا نچيند که ديد کلاغ آمد و روى شاخه نشست. مرد از همان پائين داد زد: 'آهاى کلاغ حق‌باز، بيا پائين که مى‌خواهم پدرت را درآورم. اگر تو نبودي، من خيلى خوشبخت‌تر بودم.'
کلاغ يکى دو شاخه پائين‌تر پريد و گفت: 'چقدر متأسفم که به يک آدم احمق مثل تو کمک کردم! مرا باش که خيال مى‌کردم آمده‌اى از من تشکر کني!'
مرد گفت: 'تشکر سرت را بخورد. آمده‌ام تو را بگيرم و با زجر تمام بکشم. هرچه از دست تو رنج کشيدم کافى است.'
کلاغ گفت: 'تو خيلى پررو و بى‌دست‌وپا هستي. به خدا در تمام عمرم از تو احمق‌تر نديده‌ام! اگر آن الاغ و قليف را به يک آدم حسابى مى‌دادم، براى خودش بهترين زندگى را درست مى‌کرد و قصرى بهتر از پادشاه مى‌ساخت. تو ساده‌دل خودخواه، هر دفعه خوشى زير دلت زد و پس از چند روز با غرور تمام خواستى آنچه را دارى به رخ مردم بکشي. نتيجه‌اش را هم ديدى و توبه نکردي. اگر راست مى‌گوئى و خيلى هنر داري، برو الاغت را از حمامى پس بگير. برو قليف را از حاکم بگير که شب‌ها گرسنه نخوابى و زنت به تو فحش ندهد. توى اين دنياى بزرگ، زورت به من رسيده که يک کلاغ کوچکم؟ حق داري. از بس بى‌دست‌وپا و احمقي، هرچه آدم‌ها سرت کلاه مى‌گذارند، مى‌خواهى تلافى‌اش را سر من دربياوري. خوب! حالا براى آخرين‌بار به تو کمک مى‌کنم، چون دلم به حالت مى‌سوزد. ولى بدان و آگاه باش که اگر اين يکى را از دست بدهي، ديگر مرا هرگز نخواهى ديد.'
مرد که ديگ طمعش به جوش آمده بود با خود فکر کرد: 'ببينم اين دفعه کمک الاغ چگونه است؟'


همچنین مشاهده کنید