جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

کَل‌امیر و گوهر


يکى بود يکى نبود. امير نامى بود که کچل بود و مردم به او 'کَل‌امير' مى‌گفتند. دخترى هم بود به اسم 'گوهر' . کل‌امير و گوهر خواهان هم بودند. کل‌امير چوپانى مى‌کرد. روزي، يکى به کل‌امير گفت:
- کل‌امير! خبرداري، ارباب دارد عروسى مى‌کند.
کل‌امير جواب داد:
- نه! با کي؟
او گفت:
- با گوهر! هم نام گوهرى که مى‌خواهي.
کل‌امير گفت:
- وقتى عروسش را آورد، مى‌روم او را مى‌بينم که گوهر ارباب با گوهر من چه فرقى دارد.
فرداى آن روز، کل‌امير به خدمت اربابش رفت. همين که چشمش به گوهر، زن تازه عروس ارباب افتاد، در هجو بزرگى دماغ و دهان زن ارباب شعرى خواند. ارباب که شهر را شنيد، از کل‌امير پرسيد:
- خوب، گوهر تو چطور است؟
کل‌امير جواب داد:
- گوهر من تک است.
ارباب گفت:
- داغ گوهرت را به دلت مى‌گذارم، او را به زنى مى‌گيرم.
کل‌امير جواب داد:
- گوهر من، هرگز گول تو را نمى‌خورد.
ارباب گفت:
- با ثروت و مالم، او را راضى مى‌کنم و مى‌گيرم.
کل‌امير از روى اطمينانى که به گوهر داشت، به ارباب گفت:
- اگر جامه‌ام را خونى کنى و پيش سگ بيندازى تا پاره‌پاره کند و اين جامهٔ خونى را به پيرزنى بدهى و براى گوهرم ببرد و از دروغ به او بگويد اميرت را گرگ بيابان دريده است، باز هم حاضر نيست که زنت شود.
ارباب که اين حرف را شنيد. خنده معنادارى کرد و با خودش گفت: 'بى‌عقل، خوب راهش را به من نشان داد.'
بعد به پيرزنى که مى‌شناخت، پول زيادى داد و يک جامهٔ خون‌آلود و پاره‌پاره به دستش سپرد و پيرزن را روانهٔ آبادى 'گوهر' کرد. پيرزن همين که به خانهٔ گوهر رسيد،ت شيون کنان فرياد زد:
- چه خاکى بر سرم بريزم! پس از سى سال برادرزاه‌ام را پيدا کردم ولى از کم‌بختى من گرگ پاره‌پاره‌اش کرد، اين هم جامهٔ خونى پاره پاره‌اش!
مردم آبادى که گوهر در ميان‌شان بود، از او پرسيدند:
- مادر چى شده؟
با آه و ناله جواب داد:
- برادر زاده‌اى داشتم به‌نام کل‌امير، از کودکى به يک آبادى غريبه‌اى رفت و چوپان شد، مى‌گفتند نامزدى هم داشته گوهر نام، پس از مدت‌ها خبرش را در آبادى بالاتر پيدا کردم، به آبادى که رسيدم ديدم برادرزاه‌ عزيزم را، گرگ پاره‌پاره کرده، حالا آمده‌ام اينجا، ببينم گوهر، نامزدش کيه؟
گوهر، جامهٔ خونين و پاره‌پاره‌اى که در دست پيرزن بود، شناخت؛ همان جامه‌اى بود که خودش بافته و به کل‌امير داده بود. شيون و زارى کرد و بى‌هوش شد. پيرزن او را شناخت و يک هفته در خانهٔ گوهر ماندگار شد. روزى به گوهر گفت:
- ديشب برادرزاده‌ام را خواب ديدم به من گفت براى اينکه از گوهر راضى باشم بايد لباس سياهش را درآورد و به خانهٔ شوهر برود. گوهر براى رضاى روح کل‌امير لباس سياهش را درآورد در همين حال پيرزن، خبر براى ارباب فرستاد که براى گوهر خواستگار بفرستد. ارباب کسانش را فرستاد. گوهر قبول کرد و رخت عروسى پوشيد.
به کل‌امير خبر دادند که گوهرت را عروس کرده‌اند و دارند او را براى اربابت مى‌آورند، تعجب کرد و با خود گفت: 'گوهر من که به اين سادگى‌ها گول نمى‌خورد، چطور شده!' سر و پاى برهنه راه آبادى گوهر را در پيش گرفت. در راه به کاروان عروس برخورد، جلو رفت، عروس را شناخت، گوهرش بود. شروع کرد به شعر خواندن:
اين روزها، آن روزها نيست، خدا نبيند!
دشت، قبله‌اش معلوم نيست.
مردم، زنان و مردان شماره‌شان معلوم نيست، خدا نبيند!
گوهر که اين ابيات را شنيد، فهميد که امير زنده است. او هم اين شعر را خواند:
مرا ميان همسران رسوا کردي! آتش زدي، مثل غبار هوا کردي!
مرا هُل دادى و در ميان آب انداختي!
بعد از اسب پياده شد. دست به گردن کل‌امير انداخت، هر دو، همنفس هم جان سپردند و من هم آمدم.
- کل‌امير و گوهر
- افسانه‌هاى ديار هميشه بهار ـ ص ۲۰۸
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
- انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید