سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کله‌پوک و عاقل و کلاغ


يکى بود، يک نبود. در روستائى پيرزنى زندگى مى‌کرد که دو پسر داشت. پسر بزرگتر، کلّه‌پوک بود و کوچکتر، عاقل.
بالاخره مادر پير، مُرد. دو برادر ارثى را که از مادرشان رسيده بود، تقسيم کردند. سهم کلّه‌پوک يک گاو شد و سهم عاقل يک کلاغ. کلّه‌پوک نتوانست از گاو خوب مواظبت کند و تصميم گرفت که آن را به بازار ببرد و بفروشد. در راه به کلاغى برخورد. کلاغ، به کلّه‌پوک ديد و قارقار کرد. کلّه‌پوک گفت: 'چه مى‌گوئي؟' مى‌خواهى گاوم را بخري؟!'
کلاغ باز داد زد: 'قارقار...'
کلّه‌پوک گفت: 'گفتى‌ مى‌خرم؟'
کلاغ باز قارقار کرد. کلّه‌پوک گفت: 'چند مى‌خري؟'
کلاغ داد زد: 'قار... قار...'
کلّه پوک گفت: 'صدتومان مى‌خري؟'
- قار... قار...
- 'خب، باشد. الان گاو را جائى مى‌بندم و فردا مى‌آيم و پول را مى‌گيرم!' و طناب دور گردن گاو را به درختى بست و برگشت خانه رفت. عاقل او را ديد و گفت: 'گاو را فروختي؟'
کلّه‌پوک گفت: 'بله فروختم.'
- چند تومان فروختي؟'
- صد تومان فروختم.
- به کى فروختي؟
- به کلاغ فروختم. فردا مى‌روم و پولش را مى‌گيرم.
- مگر کلاغ هم گاو مى‌خرد؟ کلاغ پول را از کجا پيدا کند؟ برو زود گاوت را بردار بياور! اين چه کارى است که کردي؟
کلّه پوک هيچ ناراحت نشد. آن شب را با خيال آسوده خوابيد و فردا صبح در حالى که داد مى‌زد: 'کجائى اى کلاغ؟' به راه افتاد.
او به‌ جائى که گاو را بسته بود، رفت و ديد که گاو تکه‌تکه شده و به زمين افتاده است. کلاغ هم مشغول نوک‌زدن و خوردن گوشت گاو بود. کلّه‌پوک پيش کلاغ رفت و گفت: 'پول گاو را بده!'
کلاغ باز قارقار کرد. کلّه‌پوک گفت: 'چي؟ نمى‌دهي؟ گوشت که مى‌خورى شيرين است اما پول که مى‌خواهى بدهى تلخ است؟! حالا نشانت مى‌دهم!'
و قلوه‌سنگى از زمين برداشت و به‌طرف کلاغ پرتاب کرد. سنگ به کلاغ نخورد و يک‌راست رفت و به خرابه‌اى که آن طرف کلاغ بود، خورد. ديوار فروريخت.کلّه‌پوک گفت: 'مى‌بنيني؟ ديوار خانه‌ات خراب کردم. اگر پولم را ندهي، خودت را هم مى‌کشم. صبر کن ببينم چيزى توى خانه‌ات پيدا نمى‌شود؟'
به‌طرف خرابه رفت. ناگهان چشمش به خُمره‌اى پر از طلا افتاد که سرش بيرون از خاک بود. کلّه‌پوک دست توى خمره کرد و به اندازهٔ صدتومان طلا از آن برداشت. ذرهّ‌‌اى بيشتر هم برنداشت. بعد به طرف خانه راه افتاد و پيش برادرش رفت و گفت: 'پولم را از کلاغ گرفتم. کلاغ خيلى ثروتمند بود. يک خمره طلا داشت. اينقدر به طلاهايش بى‌اعتنا بود که موقعى که از آن برداشتم، حتى نگاه هم نکرد. من هم با دست‌‌هاى خودم به اندازهٔ صدتومان برداشتم و برگشتم.'
عاقل گفت: 'راست مى‌گوئي؟ بيا برويم آن خمره را به من نشان بده!'
کلّه‌پوک بردارش را برد و خرابه را به او نشان داد. عاقل آنجا را زير و رو کرد خمره‌ها را ديد. بعد روى خمره‌ها را با خاک پوشاندند و به خانه‌شان برگشتند تا شب دوباره برگردند و کسى متوجه کارشان نشود. شب شد و عاقل کيسه‌اى پر از نخود و کشمش برداشت و کلّه‌پوک را هم صدا کرد و آن دو سوار بر الاغ، به‌طرف خرابه راه افتادند.
مدتى بعد به آن محل رسيدند و خمره‌ها را بار الاغ کردند. در راه، گاه عاقل روى سر کلّه‌پوک نخود و کشمش مى‌پاشيد. کله‌پوک بى‌خبر از کارى که برادرش مى‌کرد، مى‌گفت: 'من همه‌اش نخود و کشمش پيدا مى‌کنم.'
عاقل مى‌گفت: 'امشب از آسمان نخود و کشمش مى‌بارد. من هم آنها را مى‌بينم. هر چه پيدا کردي، بخور و تعجب نکن.'
آنها خمره‌ها را به خانه آوردند و کف اتاق را شکافتند و خمره‌ها را چال کردند. يک روز عاقل و کلّه‌پوک دعوايشان شد.
کلّه‌پوک لج کرد و رفت و ماجراى طلاهاى را که آن روز پيدا کرده‌ بودند، به پادشاه گفت.
پادشاه پرسيد: 'کى پيدا کرديد؟'
کلّه‌پوک گفت: 'آن شبى که نخود و کشمش مى‌باريد!'
پادشاه گفت: 'اين ديوانه است، زود از قصر بيرونش بيندازيد.'
کلّه‌پوک را بيرون انداختند. شب، کلّه‌پوک ناراحت و عصبانى به خانه برگشت. اصلاً خوابش نبرد. نيمه‌شب بلند شد و کاردى برداشت و به قصر شاه رفت و گفت: 'تو صبح مرا به زور از قصرت بيرون انداختي، حالا ببينم چقدر زور داري.'
و پادشاه را کشت و سرش را بريد و در چاهى انداخت. روز بعد خبر کشته شدن شاه در همه جا پيچيد و مأموران جار زدند که هر کس سر پادشاه را من کشته‌ام.
- پس سرش کو؟
- برويم تا نشانتان بدهم. آن را در چاه انداختم.
عاقل زود به ماجرا پى برد و فهميد که کلّه‌پوک به قصر رفته است. به همين خاطر سر شاه را از چاه درآورد و در عوض، سر بزى را توى چاه انداخت. کلّه‌پوک با درباريان به سر چاه آمد و بعد وارد چاه تاريک شد و سر بز را برداشت و از همان ته فرياد زد: 'آهاي! ببينم، شاه شما دو تا شاخ هم داشت؟'
درباريان با تعجب گفتند: 'چي...؟'
کلّه‌پوک باز از آن پائين داد زد: 'گوش‌هاى شاه خيلى بزرگ بود؟
درباريان گفتند: 'تو سر را بياور، اگر ببينيم مى‌شناسيم.'
- پادشاه پشمالو بود؟
درباريان عصبانى شدند و کلّه‌پوک را از چاه بيرون کشيدند و سر بزى را در دستش ديدند. درباريان عصباني، سر ‌کلّه‌پوک داد کشيدند و او را تهديد به مرگ کردند. در همان موقع عاقل سر رسيد و به آنها گفت: 'او ديوانه است، به حرف‌هايش گوش نکنيد. '
درباريان کلّه‌پوک را رها کردند و رفتند. عاقل و کلّه‌پوک هم به خانه‌شان برگشتند و از آن به بعد با خيال راحت، از طلاهاى گران‌قيمت استفاده کردند.
- کله‌پوک و عاقل
- افسانه‌هاى ترکمن ـ ص ۳۴
- گردآورى، ترجمه و بازنويسى: عبدالرحمن ديه‌جى
- نشر افق، چاپ سوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید