پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

کولی دختر


در روزگاران خيلى دور پادشاهى بود که پسرى داشت و اين پسر به سن دامادى رسيده بود و پدر براى پسر از دختر برادرش خواستگارى کرد. در شب هفت که مراسم عروسى تمام مى‌شد، چشم پسر به پشت بام افتاد که دختر بسيار زيبائى از آنجا به تماشاى عروسى و داماد نشسته بود! پسر نه يک دل و بل صد دل عاشق دختر شد و هنوز مراسم عروسى به پايان نرسيده بود که نزد پدر رفت و گفت: 'اى پدر، من عاشق شده‌ام و بهتر است همين حالا دختر عمويم را از من جدا کني!' شاه با بزرگان به مشورت نشست و هر چه کرد که پسر را از راه خود بازگرداند، مؤثر نيفتاد.
فردا صبح خيلى زود، شاه چند پيرزن مکار را به دور و بر فرستاد تا مگر دختر را پيدا کنند و پيش او ببرند. زنان پير مکار هر چه گشتند ردّى از دختر پيدا نکردند و در لحظاتى که ديگر شاه نااميد شده بود. پيرزنى از راه آمد و گفت: 'اى شاه، من آن دختر را که دل از پسر تو برده است مى‌شناسم و او دخترى است کولى و از زيبائى بهرهٔ بسيارى دارد!'
پادشاه همين که از نشانى کولى دختر خبردار شد. کسان خويش را به خواستگارى نزد مادر دختر فرستاد و مادر دختر پس از 'ها' و 'نه' کردن‌هاى فراوان رضايت داد که دخترش را به عقد پسر پادشاه در آوردند.
دختر به زنى پسر پادشاه درآمد و روزگار به کام هر دو مى‌گذشت تا آنکه از بد روزگار جنگ بزرگى در گرفت و لشکر پادشاه در حال شکست بود و شهر داشت به دست دشمن مى‌افتاد. شاه شکست خورده به نزد پسر رفت و گفت: 'بيا تا کُشته نشده‌ايم، هر چه جواهر هست به همراه زنانمان برداريم و شبانه فرار کنيم!' پسر حرف پدر را گوش گرفت و شبانه از پشت قصر فرار را برقرار ترجيح دادند، اما فرسنگى بيش نرفته بودند که شاه گفت: 'زنان باعث کندى حرکت هستند، بهتر است که آنها را به حال خود رها کنيم و تندتر بگريزيم!'
پدر و پسر شبانه زنان خويش را در دل بيابان رها کردند و آن قدر تاختند تا از آنان دور شدند. سپيده که سر زد عروس و مادر شوهر ديدند که از شوهرانشان خبرى نيست. دانستند که آنها رفته‌اند و تنهايشان گذاشته‌اند.
عروس و مادر شوهر به فکر نشستند و گفتند چه کنيم که هم جان سالم به در بريم و هم بتوانيم به راه ادامه دهيم. پس از چندى به اين نتيجه رسيدند که عروس جامهٔ مردانه بپوشد و مادر شوهر زن او بشود تا مگر به اين شيوه خطرها را پشت سر بگذارند. و جان خود را نجات دهند. دختر جامهٔ مردانه به تن کرد و شمشير برگرفت و به همراه مادر شوهر به راه افتاد. همچنان که مى‌رفتند در ميان راه به دزدان بر خوردند که دختر کولى با دلاورى دزدان را فرارى داد.
سه روز و سه شب که دختر کولى و زن شاه در راه بودند تا به شهرى رسيدند که بزرگ بود و در و دروازه بسيار داشت. دختر به همراه زن شاه با نام 'ابراهيم ' وارد شهر شد و در آنجام شروع به بازرگانى کرد. چندى گذشت و ابراهيم آوازه يافت. همه از او به گفت بودند و از زيبائى اندامش تعريف مى‌کردند تا آنکه حديث ابراهيم به گوش شاه رسيد. با خود گفت: 'بهتر است او را به نگهبانى در قصر خويش بگمارم!' پس فرمان داد او را به قصر بياورند و به نگهبانى بگمارند!
'ابراهيم ' که همان دختر کولى بود، به قصر آورده شد و از او خواستند که سرنگهبانى قصر را قبول کند!
در آن روزگار هر کسى را که شاه اداره مى‌نمود از بام قصر به زير مى‌آويختند و جسدش را تا مدت‌ها بر کنگره قصر آويزان بود. شبى از شب‌ها که ابراهيم به نگهبانى مشغول بود، پيرزنى به قصر نزديک شد و کنار جسد آويزان شده‌اى ايستاده و شروع به گريه کرد و گفت: 'اين پسر من است که به چنين روزى افتاده است!' اما چندى نگذشت که ابراهيم ديد نيمى از جسد ديده نمى‌شود و انگار پيرزن مشغول خوردن جسد است. از خشم شمشير درکشيد و فرق پيرزن را به دو نيم کرد. لحظه‌اى بعد جز جامه‌اى بسيار زيبا که بر زمين افتاده بود، چيز ديگرى ديده نشد!
ابراهيم (کولى دختر) جامهٔ زيباى زنانه را برداشت و داد به مادر شوهرش که به ظاهر زن او قلمداد شده بود، بپوشد! در اين ميان دختر پادشاه که به ابراهيم علاقه پيدا کرده بود و به او گفته شده بود که زن دارد، با خود گفت: 'بهتر است به خانهٔ ابراهيم بروم و از نزديک زن او را ببينم!' راه خانهٔ ابراهيم را پيش گرفت و به آنجا رفت. در خانه، مادرشوهر جامهٔ گرانبهائى که ابراهيم آورده بود به تن داشت و دختر شاه لاز اين که زن نگهبان قصر چنان جامهٔ زيبائى پوشيده بود، دچار حسادت شد و وقتى به قصر بازگشت از پدر خواست که او هم چنين جامه‌اى فراهم آورند! شاه، ابراهيم را فرا خواند و به او گفت: 'همانند جامهٔ زيباى زن خويش، براى زن و دختر من هم فراهم کن!' ابراهيم که همان دختر کولى بود، گفت: 'اى شاه! جز همان جامه‌اى که بر تن زنم هست. ديگر جامه‌اى به زيبائى آن جائى سراغ ندارم. اگر دوست داري، همان را بياورم!' شاه گفت: 'هرگز کسان من جامه‌هاى نوکران خويش را هر چند که زيبا و نپوشيده باشند، نمى‌پوشند. برو و جامهٔ ديگر تهيه کن!' دختر در فکر شد و دست آخر به شاه گفت که بايد به او چهل روز فرصت داده شود و شاه پذيرفت.
کولى دختر مادرشوهر خويش را ترک کرد و راهى بيابان شد. رفت و رفت و رفت تا به تک درختى بزرگ رسيد که کبوتر خوش‌خط و نگارى روى آن نشسته بود. دختر آهسته آهسته به کبوتر نزديک شد و کبوتر از بس زيبا بود دختر گفت: 'بهتر است که آن را بگيرم و براى دختر شاه ببرم. تا شايد به جامهٔ زيبا قبول کند!' دختر همين که به پاى کبوتر چنگ انداخت. کبوتر پر گرفت و او را به همراه خود به آسمان برد. و بعد مدتى دختر را در ساحل درياچه‌آى بر آب افکند.
زمانى چند سپرى شد تا دختر به خود آمد و تندى رفت و به گوشه‌اى پنهان شد. چندى نگذشت که هفت دختر پرى با همان لباسى که از پيرزن جسدخوار پاى جسد برجاى مانده پيدا شدن. آنان بر لب آب رسيدند جامه‌ها را از تن به در کردند و به درياچه زدند. دختر کولى که پنهان شده بود از کمينگاه بيرون آمد و دو دست از جامهٔ پريان را برداشت و باز به گوشه‌اى قرار گرفت! پريان پس از آن آب تنى کردند و خواستند لباس بپوشند. ديدند دو دست از لباس‌هايشان نيست! کمى که گشيتند و نااميد از يافتن لباس‌ها شدند، کولى دختر که لباس مردانه به تن داشت از کمين بيرون آمد و سر راه پريان به‌جا ماند. هر هفت پري، جوان زيبائى را در برابر مى‌ديدند که هوش از سرشان مى‌برد. همه دل به او بستند و عاشق شدند. اما ابراهيم که همان کولى دختر بود، در اين ميان چه مى‌توانست بکند! براى همين رو به پريان گفت: 'من نمى‌توانم با همهٔ شما ازدواج کنم. چشمانتان را ببنديد. دست هر کدامتان را به من خورد. او را به همسرى خود در مى‌آورم.' از قضاى روزگار دست هر هفت پرى به کولى دختر خورد و آنها هم همه خود را زن او دانستند. اين طور که شد پريان به کولى دختر گفتند: 'بيا و هر چه زودتر در اين صندوق بشو. که هم اکنون پيرزن جسدخوار پيدايش خواهد شد و تو را خواهد کشت!'
پريان دختر را در صندوق کردند و همراه صندوق به ته درياچه رفتند. در همين هنگام پيرزن از راه رسيد و گفت: 'بو، بوى آدمى‌زاد است!' دختران او را از جاى صندوق دور کردند و مشغول جوريدن سر پيرزن شدند. و در حالى که سر او را مى‌جوريدند دستهٔ چهل کليد را به آهستگى از دور گردنش به در آوردند و پيرزن همان آن خاکستر شد.
پريان صندوق را از درياچه به ساحل آوردند و در آن را باز کردند و کولى دختر از آن بيرون آمد. بعد به همراه هر هفت دختر پرى راهى قصر شاه شد. در قصر دختران پرى جامه‌هاى خود را در اختيار زن شاه و دختر شاه گذاشتند و دختر شاه که ديد ابراهيم با هفت پرى ازدواج کرده است از پدر خود خواست که او را هم به عقد ابراهيم در آرود.
شب که شد کولى دختر شبانه به بيابان زد و با خود گفت: 'هر طور شده بايد شوهر خويش را يافت کنم! دختر کولى رفت و رفت و رفت تا به نيمه‌هاى ظهر، ميان بيابانى درندشت، مردى را مشاهده کرد که مشغول شخم زدن بود. دختر نزديک‌تر که شد در کمال تعجب شوهر خود را شناخت. دختر بى‌آنکه خود را معرفى کند و بشناساند به جوان گفت: 'اينجا، در اين بر بيابان، در قبال اين همه زحمت به تو چقدر مزد مى‌دهند؟' جوان گفت: 'سالى سى من گندم!' دختر گفت: 'به خدمت من درآئى چهار برابر آن را به تو مى‌دهم و ديگر اين که روزى ده دينار هم اضافه بر آن خواهد داد!' جوان خوشحال شد و کار شخم را رها کرد و بر ترک اسب دختر که لباس مردانه به تن داشت، نشست. در راه که بودند که کولى دختر از جوان پرسيد: 'کس ديگرى را سراغ دارى که بتواند به من خدمت کند؟' جوان گفت: 'بارى پدر پيرى دارم که در شهر به کار گلخند مشغول است.' دختر گفت: 'به نزد او هم برويم!'
کولى دختر همين که شاه را با آن حال در گلخند حمام مشاهده کرد لب با تعجب به دندان گرفت و گفت: 'بگردم روزگار را، که نادان را چگونه تنبيه مى‌کند!' کولى دختر از مرد گلخندى که همان شاه بود، خواست که با هم به شهر بروند، تا کار بهترى به او داده شود.
هر سه به راه افتادند و به شهرى که مادرشوهر کولى دختر در آن چشم به راه عروسش بود نزديک شدند. در دروازهٔ شهر دختر لباس مردانه از تن به در آورد و رو به پسر گفت: 'نامردى تا کجا که براى خاطر خويش دو زن زا در بر بيابان رها کنيد و فکر جان خود باشيد!'
- کولى دختر
- سيب خندان و ناگريان. ص ۵۱
- گردآوردنده: محسن مهين دوست
- انتشارات فربد، چاپ اول ۱۳۷۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید