سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا
کی بزرگتر است؟
يکى بود، يکى نبود. در زمانهاى قديم، روباه کوچولوئى بود که بيشتر روزها شکارى پيدا نمىکرد و گرسنه مىماند. يکروز که روباه، آواره و سرگردان مىگشت، چشمش به گرگى خورد که به دنبال خرگوشى مىدويد. گرگ هر چه مىدويد، به خرگوش برسد. روباه با خودش گفت: 'خوب است من هم همراه گرگ، دنبال خرگوش راه بيفتم. اگر گرگ خرگوش را گرفت، با حيله هم که شده، سهم خودم را مىگيرم.' |
و کنار گرگ، شروع به دويدن کرد. مدتها دويدند. بالاخره نفس خرگوش بريد و خسته و کوفته ايستاد. گرگ هم که خيلى خسته شده بود، از حال رفته بود. خرگوش و گرگ ديگر حال تکان خوردن نداشتند و بىحال به زمين افتادند. روباه هم خودش را به خستگى زد و جلو خرگوش دراز کشيد. گرگ گفت: 'آهاى روباه! ما از خستگى افتاديم. تو ديگر چرا مىخوابي؟' |
روباه جواب داد: 'اى گرگ مهربان! مگر نمىبينى که من هم از بس دويدهام، بىحال افتادهام. حالا هم جلو خرگوش را گرفتهام تا فرار نکند.' |
گرگ گفت: 'متشکرم. ولى ببينم، تو که چشم طمع به خرگوش ندوختهاي؟ اگر قرار باشد اين خرگوش را دو نفرى بخوريم. شکم هيچکداممان را سير نخواهد کرد.' |
روباه گفت: 'پس بهتر است هر کس که بزرگتر بود، بخورد.' |
گرگ قبول کرد. روباه پرسيد: 'دوست من! خب، بگو ببينم، تو چند سالهاي؟' |
گرگ به دروغ گفت: 'من خيلى بزرگم. صد سال پيش به دنيا آمدهام.' |
روباه نالهاى سرداد و گفت: 'آه، راست مىگوئي؟' |
و هقهق گريه کرد. گرگ پرسيد: ' چرا گريه مىکني؟' |
روباه جواب داد: 'آه، درست آن زمانى که تو به دنيا آمدي، پسر چهل سالهٔ من مُرد. مگر مىشود گريه نکنم؟ پسرم را به يادم آوردي!' |
گرگ مات و متحير ماند و روباه بر گرگ پيروز شد و خرگوش را خورد. |
- کى بزرگتر است؟ |
- افسانههاى ترکمن ـ ص ۷۴ |
- گردآورى، ترجمه و بازنويسى: عبدالرحمن ديهجى |
- نشر افق، چاپ سوم ۱۳۷۵ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف دوريشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید