سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

کیسهٔ مخملی و نود و نه سکه طلا


يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. دو همسايه بودند. همسايه‌اى بينوا بود و از درد ندارى هميشه با خداى خود راز و نياز مى‌کرد. روزى که از وضعش خيلى نالان شده بود، دو دستش را به آسمان بلند کرد و مراد خواست:
- خداوندا! از درگاهت صد سکه طلا در يک کيسه مخملى مى‌خواهم. اگر نود و نه سکه هم باشد، بر نمى‌دارم.
همسايه ديگر، که مردى ثروتمند و شوخ‌طبع بود، درخواست همسايه‌اش را که به صداى بلند گفته بود، شنيد و با خود گفت: 'از سر شوخى بد نيست امتحانش کنم! نود و نه سکه برايش مى‌اندازم، ببينم بر مى‌دارد يا نه!' پا شد در يک کيسه مخلمى نود و نه سکه ريخت و از پنجره به اتاق همسايه انداخت. همسايهٔ بينوا به محض اين که چشمش به کيسه مخملى خورد، خدا را صدهزار بار تشکر کرد و نديد که همسايه‌اش از پنجرهٔ اتاق او را مى‌پائيد. با کشيدن نخ کيسهٔ مخملي، سکه‌ها بيرون ريخت. سکه به سکه شمرد. شمارش تمام شد. درست نودونه سکه بود. با صداى بلند گفت:
- ايرادى ندارد، سکه کسرى بابت قيمت کيسهٔ مخملي.
همسايه‌اش که ديد او با خونسردى سکه‌ها را شمرد و به قولش ـ که اگر نود و نه سکه هم باشد، برنخواهد برداشت ـ عمل نکرد؛ متوجه شد شوخى شوخى به بد مخمصه‌اى افتاده است. از جا جنبيد، دَرِ اتاق همسايه را چهار تاق باز کرد و به همسايه گفت: 'سکه‌ها را با کيسه مخمليش رد کن!'
جواب داد: 'سکه‌ها و کيسهٔ مخملى به تو چه ربطى دارد! گله و حکايتم مورد قبول واقع شد. خدا داده است، برو پى کارت!'
- پدرجان من! کيسهٔ مخملى با نودونه سکه را، من از پنجره به اتاقت انداختم، تو که ادعا کرده بودى از صد کيسه، اگر نود و نه سکه هم باشد بر نمى‌داري، به فکرم رسيد اَزَت امتحانى کرده باشم.
- متوجه نيستي، خدا داده است.
يکى اين گفت، يکى او گفت و بى نتيجه قيل و قال شد. براى حل مرافعه، دو همسايه راه محکمه قاضى را در پيش گرفتند. همسايه‌اى که کيسهٔ مخملى را برداشته بود، در همان ابتداء راه گفت: 'من با اين سر و وضع همراهت نمى‌آيم، تو سواره و من پياده! قاضى صد در صد به حرف تو گوش مى‌کند.'
- حالا من بايد چه کار کنم!
- اسبى براى من تهيه کن، تا به‌طور مساوي، سواره نزد قاضى برويم.
اسبى به او داد. سوارش شد. هنوز اسب چهار نعلى نرفته بود که گفت:
- نه، اين طور درست نيست، مساوى نشد، نمى‌توانم همراهت شوم.
- لباس نو به تن کرده‌اي، لباس من کهنه است. قاضى صد در صد به حرف تو گوش مى‌کند.
لباسى نو به او پوشاند. ساعتى بعد هر دو سواره با لباس نو در محکمهٔ قاضى بودند. قاضى امر واقع را پرسيد. همسايه ثروتمند گفت:
- اين همسايه از خداوند طلب صد سکه با کيسهٔ مخملى کرد و با اين دعا که اگر نودونه سکه هم باشه، قبول نخواهد کرد. با شنيدن حرف و سخنش به فکر امتحانش افتادم. کيسهٔ مخملى با نود و نه سکه از پنجره به اتاقش انداختم. انتظار داشتم نپذيرد، ديدم خير، زد زير قول و قرارش. به خانه‌اش رفتم موضوع را گفتم، به گوشش فرو نرفت و جواب داد خدا داده است، ربطى به بنده‌اش ندارد.
قاضى رو به او کرد و پرسيد: 'چه مى‌گوئي!'
جواب داد: 'اين همسايه فلسفه‌بافى مى‌کند، حرف مى‌زند. حتماً ادعا دارد اسب هم، مال اوست.'
همسايه گفت: 'بله! من برايت اسب خريده‌ام، البته مال من است.'
- جناب قاضى حرف را شنيديد! الان حتماً مى‌گويد لباسم را هم، او خريده است.
همسايه گفت: 'پدر جان! مگر اين لباس نو را من برايت نخريده‌ام، موقع آمدن به حضور جناب قاضى مگر تو نبودى که چه و چه نگفتي!'
- جناب قاضى حرف را شنيديد، کيسهٔ مخلمى و سکه‌ها، اسب و لباسم مال اوست، با اين ادعا اصلاً وجودم مال اوست.
قاضى به همسايهٔ ثروتمند گفت: 'شرط عقل را به‌جا نياورديد! با اين سن و سال نمى‌دانستى تاوان شوخى سنگين است، برويد براى باقى عمرتان حرمت را نگه داريد.
اُسانهٔ ما به سر رسيد، کلاغه به خانه‌اش رسيد يا نرسيده بود که دو همسايه به خانه‌شان رسيدند.
- کيسهٔ مخملى و نود و نه سکهٔ طلا
- چهل گيسو طلا ـ ص ۶۴
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف دوريشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید