سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

گاو پیشانی سفید


مردى بود يک پسر داشت که اسمش گرگين بود و خيلى اين پسر را دوست مى‌داشت. هنوز اين پسر دست چپ و راست خود را نشناخته بود که مادرش عمرش را داد به شما.
يک سال از مرگ اين زن گذشت، پدر گرگين يک زن ديگر گرفت. اين زن، سر نه ماه يک پسر زائيد و گرگين صاحب يک نابرادرى شد.
از روزى که اين پسر پا به دنيا گذاشت و بعد هم پا توى سن گذاشت و اين زنيکه توى آن خانه جاى خودش را وا کرد و ريشه دواند، بنا کرد پاپى گرگين شدن و او را اذيت کردن. بيشتر اوقات‌تلخى‌هاش هم سر اين بود که هر چى گرگين خوش قد و بالا و قشنگ و سرخ و سفيد بود، پسر اين به عکس به زمين چسبيده و زشت و زرد و ضعيف.
باري، گرگين توى اين خانه درست حال و روز يک شاگرد خانه را پيدا کرده بود.
تمام زحمات و کارِ خانه و بيرون به گُرده‌اش بود. خوراکش هم نان خشک کپک زده، پوشاکش هم رخت پاره بود. باباش هم دهن اين که به زنش بگويد: 'اى بى‌کتاب، اين بچه من است اين‌قدر اذيتش نکن.' نداشت.
زن کار به جائى رساند که گرگين بيچاره را مجبور کرد به‌جاى چوپان، گلهٔ گاو و گوسفند را هر روز صبح زود به صحرا ببرد و شب برگرداند و ديگر تو اتاق هم نيايد. همان جا تو طويله باشد و بخوابد و مواظب گاوها و گوسفندها و الاغ‌ها باشد.
به پسر خودش هم گفته بود که تو ديگر شأنت نيست با گرگين حرف بزني. نمى‌خواد ديگر بش محل بگذاري. گرگين اين کارها را مى‌ديد و اين حرف‌ها را مى‌شنيد و از بى‌غيرتى باباش تعجب مى‌کرد!
يک روز تو صحرا نزديک ظهر، گرگين گرسنه‌اش شد، دست کرد از تو انبان نانش را در بياورد بخورد، ديد نان از بس مانده خشک شده، درست مثل سنگ. هر چى تو دهن زير دندانش اين‌ور آن‌ور انداخت، ديد نه، به اين زودى‌ها اين نان خيس نمى‌خورد، تيکه نان را از دهنش درآورد و انداخت تو صحرا و نشست به فکر کردن.
توى اين گله يک گاوى بود بش مى‌گفتند 'گاو پيشانى سفيد' . اين گاو گرگين را خيلى دوست مى‌داشت، وقتى ديد گرگين تو فکر است صدائى کرد و آمد جلوى گرگين، به زبان آدمى‌زاد ازش پرسيد: 'اى گرگين به چه فکر مى‌کني؟' گفت: 'به روزگار سياه خودم.' گفت: 'مگر چطور شده؟' گرگين شرح حالش را از سير تا پياز براى گاو پيشانى سفيد تعريف کرد. گاو گفت: 'غصه نخور، دنيا اين‌طور نمى‌ماند، حالا کارى که مى‌کنى پاشو شاخ‌هاى مرا خوب و پاک و پاکيزه بشور، بعد لبت را بگذار به شاخ راستم هر چه دلت مى‌خواهد عسل بمک و از شاخ چپم کره.' گرگين گفت: 'خيلى خوب.' و همين کار را کرد.
عسل و کره‌اى از شاخ گاو خورد که هيچ جا نديده بود، وقتى که سير شد گاو گفت: 'هر وقت گرسنه شدى همين کار را بکن، اما شرطش اين است که اين مطلب را به کسى بروز ندهي. براى اين که اگر کسى بفهمد جان و سر من به باد مى‌رود' .
گرگين ديگر نانش تو روغن بود، هر روز که گشنه‌اش مى‌شد، لب مى‌گذاشت به شاخ چپ و راست گاو و عسل و کره مى‌خورد. از خوردن کره و عسل صورت به هم زده بود سرخ و سفيد، مثل برف و خون. زن بابا تعجب مى‌کرد که گرگين با وجود زحمت طويله و کار صحرا و خوراک نان خشک، چرا صورتش مثل سيب سرخ است و پسر خودش با اينکه دست به هيچ کار نمى‌گذارد و چرب و شيرين مى‌خورد، صورتش مثل ليموى باد زده است!
از اين فکر و غصه نزديک بود دق کند. آخر فکرش به اينجا رسيد که شايد تو صحرا خبرى است. کسى هست که به اين کمک مى‌کند و لقمه‌اى بش مى‌رساند. براى اينکه ته و توى اين کار را در بياورد، يک روز به پسرش گفت: 'تو همراه گرگين برو به صحرا ببين چکار مى‌کنه، وقت ظهر چى مى‌خوره.' سفرهٔ مفصلى بست و داد به پسرش، اينها با هم آمدند و ظهر شد پسره به گرگين گفت: 'ناهار نمى‌خوري؟' گرگين گفت: 'نه، ميل ندارم، تو مى‌خواهى بخور کارى به کار من نداشته باش' پسره ناهارش را خورد و سفره را جمع کرد و هوش و هواسش را جمع کرد که ببيند گرگين چه مى‌خورد. يک ساعتى که گذشت ديد گرگين رفت وسط گله يک گاوى را پيدا کرد و شاخش را شست و بنا کرد شاخ‌هاى اين را ميکدن.
شب که به خانه برگشتند، پسره تفصيل را به مادرش گفت. مادر گفت: 'حالا که اين طور است، باز هم فردا همراهش برو. اگر ديدى او ناهار نخورد، تو هم نخور و هر کارى که او کرد تو هم بکن. تو هم برو شاخ گاو را بمک.' پسره گفت: 'خيلى خوب.' باري، روز بعد باز اين پسره همراه گرگين راه افتاد، آمد صحرا ظهر که شد گفت: 'ناهار نمى‌خوري؟' گرگين گفت: 'نه، تو بخور کارى به کار من نداشته باش.' اين هم ناهار نخورد تا وقتى که ديد گرگين مثل روز پيش رفت شاخ‌هاى گاو را شست. بعد هم بنا کرد به ميکيدن. گرگين که خوب مکيد و سير شد و رفت سر جوب آب بخورد، پسره آمد به طرف گاو که اين هم از شاخش بمکد، که گاو يک لگد قايم زد بش و پرتش کرد وسط صحرا. پسره، زود بلند شد و هيچ به روى خودش نياورد، تا شب که آمد به خانه. از سير تا پياز براى مادرش کار روز را تعريف کرد.
مادر فهميد که هرچه هست و نيست از گاو است. رفت تو نخ گاو و گرگين. يک شب که گرگين گشنه‌اش شد، رفت تو طويله عسل بخورد. زن پدره هم دنبالش رفت و همين که آمد لب به شاخ گاو بگذارد مچش را گرفت که: 'چه مى‌کني؟' هيچ چيز، سر گاو مى‌جورم.' گفت: 'خيلى خوب. به حال گاو دلسوزى مى‌کني؟' نشانت مى‌دهم!' اين را گفت و رفت تو اتاق و لحاف را سرکشيد و خودش را زد به ناخوشي. از آن طرف هم براى حکيم‌باشى محله پيغام داد وقتى تو را آوردند بالاى سر من بگو درمان، اين، گوشت گاو پيشانى سفيد است. تنگ غروب تو بازار شهر براى پدر گرگين خبر بردند که چه نشسته‌اى حال زنت به‌هم خورده و افتاده تو رختخواب و ناله‌اش به آسمان بلند است. مردک دست‌پاچه شد. شبانه فرستاد عقب حکيم. حکيم هم گفت: 'اين بدناخوشى‌اى دارد و بايد دل و جگر گاو پيشانى سفيد را کباب کنند، بش بدهند بخورد.' گفت: 'بسيار خوب! فردا صبح سر گاو پيشانى سفيد را مى‌بريم؛ گوشتش را خودمان مى‌خوريم؛ دل و جگرش را هم مى‌دهيم اين بخورد.' گرگين وقتى اين را شنيد از غصه از حال رفت. مثل اين که غم دنيا را سنگ کردند و به دل اين گذاشتند.


همچنین مشاهده کنید