چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

گاو شیرده (۲)


گروهى به راه افتادند و رفتند. رفتند و رفتند تا به آن کوه رسيدند. ديدند از همه نوع حيوان در آنجا ديده مى‌شود و جوانان را ترس برداشت، و بر آن شدند که بازگردند. اما به دور از جرئت آدمى نتواستند، و به راه ادامه دادند تا به بغل کوه رسيدند، که در پاى آن در بزرگ ديده مى‌شد. به نزديک آن که رفتند در باز بود و وارد شدند، که باغى پر از جويبار و درختان پُر ميوه برايشان قرار گرفت. صدا در دادند: 'اى ملکهٔ ديوان!' که از آن سو شنيده شد: 'نيائيد، نيائيد، نيائيد!' آنها پيش رفتند و اين صدا تکرار شد، تا به نزديک ملکهٔ ديوان رسيدند. حالا حيوانات درنده و چرنده و پرندگان آنان را دور گرفته بودند، و ملکهٔ ديوان چون کوهى در برابرشان ايستاده بود.
جوانان سلام در دادند و تعظيم کردند و ملکهٔ ديوان پاسخ گفت، و چون به او رسيدند، گفت: 'اگر سلام و تعظيمتان نبود همه‌تان را يک لقمهٔ خام مى‌کردم، حال بگوئيد چه مى‌طلبيد؟' در اينجا جوانان چند مرتبه زمين ادب را بوسيدند، و تا خواستند مطلب را بگويند، ملکهٔ ديوان دستور داد سفره‌اى چيدند، که بر آن گوشت آدمى‌زاد، و ديگ‌هاى هفت صد من شراب ديده مى‌شد.
ملکهٔ ديوان دستور داد بر سر سفره بنشينند. جوانان که ترسيده بودند، ديدند که جز گوشت آدمى‌زاد، و شراب فراوان چيز ديگرى در سفره نيست، گفتند: 'ما از گوشت هم‌نوعان خود نمى‌خوريم، غذامان تنها نان است!' ملکهٔ ديوان گفت: 'نان به سفره سلاطين راه ندارد!' و دستور داد آهوئى کباب کردند و بر سر سفره گذاشتند.
غذايشان را که خوردند، ملکهٔ ديوان گفت: 'اکنون خواست خود را بگوئيد!' آنها آن چه مى‌دانستند گفتند، و ملکهٔ ديوان گفت: 'براى آن که قاتل را پيدا کنم عروس را به کنيزي، به من وا بگذاريد که شرط ادب است.' گفتند: 'عروس بر غم نشسته است.' گفت: 'از خير او هم گذشتم.' و قول داد که قاتل را پيدا کند. پس جوانان را بر پشت شيران يال‌دار سوار کرد، و گفت آنان را به مقصدشان برسانند.
جوانان چون به قلعه رسيدند، شيران بازگشتند، و سفر کردگان به ديگران توضيح دادند چه ديده و چه شنيده‌اند، و گفتند که ملکهٔ ديوان گفت جسد را آماده کنيد تا من راهى قلعه شوم.
زمانى چند نگذشت که رعد و برق برخاست و زمين لرزيد و ملکهٔ ديوان از آسمان بر زمين نشست، و مردم که در ميدان ده گرد آمده بودند، و جسد را آورده بودند با ملکهٔ ديوان روبه‌رو شدند. سرش چون گُنبد بود، و دهانش به دهنهٔ غار مى‌مانست. چيزى که تا آن روز مردم به خواب نديده بودند!
ديو به جسد که نگاه کرد، گفت: 'برويد و گاوى را بياوريد که از آن پسر پيرمرد خارکن است، و او آن را به پسرش بخشيده است!' و افزود: 'گاو را بايد بخريد، و پولش را هم به تمام بدهيد!'
شاه‌وار، پيِ گاو فرستاد تا آن را بخرند و بياورند، اما نه پيرمرد، و نه جوان راضى به فروش آن نشدند. تا آن که رقم بسيار بالائى پيشنهاد کردند و خريداران بازگشند و گفتند قضيه چنين است. ديو گفت: 'هر چه مى‌خواهد بدهيد و گاو را هر چه زودتر بياوريد!'
فرستادگان دوباره بازگشتند و پول زيادى دادند و گاو را خريدند و آوردند. ملکهٔ ديوان گاو را کُشت و دم آن را بر مردهٔ حمزه زد، و گفت: 'اى جسد برخيز!' کُشته از جاى نخاست، ديو وردى خواند و باز مرده تکان نخورد و دست آخر ديو گفت: 'طشت آبى بياوريد و زير آن را آتش کنيد' . طشت آب آوردند و زير آن را آتش کردند. آب که به جوش آمد، ديو دم گاو را بر آن طشت زد، و گفت: 'به سخن بيا' که آسمان غريد و باران شروع به باريدن کرد. در اين هنگام ديو، جسد را به درون آتش انداخت، که صدائى از درون آتش بلند شد: 'اى بى‌انصاف مرا مسوزان تا چند کلمه بگويم!' ملکهٔ ديوان گفت: 'بگو.' جسد که همان حمزهٔ عاشق بود، گفت: 'موقع دست‌به‌آب، و در دل تاريکي، پسر عموى رقيه بيگم مرا به قتل رساند، و کنار خندق انداخت!'
کسان دو طرف که اين را شنيدند بى‌هوش شدند و بر زمين افتادند. ديو پرسيد: 'مى‌خواهى دوباره زنده شوي؟' گفت: 'نه!' ملکهٔ ديوان اين را که شنيد، گفت: 'برويد و قاتل را پيدا کنيد و بياوريد!' مردم پى قاتل رفتند و ديو گاو شيرده را به چند لقمه کرد و پى کار خود رفت.
پسرعموى دختر را که آوردند، گفت من مى‌خواستم رقيه بيگم را بکُشم، اما حمزه دمِ دستم قرار گرفت.
مردم حکم به مرگ قاتل دادند، و او را به سيخ جادو، و فضلهٔ سگ سوزاندند، و پس از آن گفتند، دختر را چه کنيم!؟ به اين باور رسيدند که رقيه بيگم را به جوانى که صاحب گاو شيرده بود، بدهند!
دختر را به پسر دادند، و چنين بود روايت اوسانه‌اى که به ما گفته بودند.
- گاو شيرده
- اوسنه‌هاى عاشقى ـ ص ۶۳
- گردآروى: محسن مهين دوست
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید