سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

گربهٔ سبز نقاره


چوپانى يک شب در خواب ديد که يک ستاره دارد و يک ماه. صبح موقعى که از خواب بيدار شد به زنش گفت: 'من ميرم در چند فرسخى اين ده، بابام مقدارى پول زير خاک کرده؛ ميرم که آنها را بيرون بياورم. معلوم هم نيست چند روز ديگه بيام. ممکنه سفر من دو روزه باشه يا ده روزه يا بيشتر و تو چوپونى را پيدا مى‌کنى و مزد به او ميدى تا اين چند روز که من نيستم چوپونى اين ده را بکنه و اگر کسى نبود وابگذار به خودشون هر کارى که مى‌خواهند بکنند. اگر مردم از تو پرسيدند شوهرت کجا ست بگو رفته سفر و چند روز ديگه مياد.'
چوپان حرکت کرد و رفت. نيمه‌هاى شب رسيد به پاى يک قصري. از اتفاق روزگار اين قصر، قصر پادشاه آن ولايت بود و دختر پادشاه خاطرخواه جوانى شده بود که شاه راضى نبود دخترش را به او بدهد. دختر هم قرار گذاشته بود همان شب با آن جوان از آن شهر فرار کنند. حالا دختر بالاى قصر ايستاده که زودتر يارش بيايد. جلوتر هم اثاث‌هائى از قبيل يک‌دست رخت شاهى گران قيمت براى خودش و يک خورجين هم از جواهرات پر کرده بود براى سفرى که در پيش داشتند. دخترک به خيالش رسيد که اين سياهى که پاى قصر رسيده همان جوان معشوقه خودش است. صدا زد: 'آمدي؟' چوپان جواب داد: 'آمدم' دختر گفت: 'اثاث‌ها را پائين بدهم؟' چوپان گفت: 'پائين بده' ، آن وقت دخترک اثاث‌ها را با طناب ابريشمى پائين داد و طناب را محکم به کنگرهٔ قصر بست و چسبيد به طناب و پائين آمد و رفت در سر طويله و دو اسب خوب که اسمشان سرکش و باد بود بيرون آورد.
اسب‌ها را آورد پهلوى اثاث‌ها و با کمک چوپان آنها را بار دو اسب کردند و سوار شدند و حرکت کردند و رفتند. پس از مدت زمانى به غارى رسيدند در اين وقت سر سفيدهٔ صبح بود. دخترک نگاهى به چوپان که به گمانش همان يار خودش بود کرد شخص سياه و بدهيکى را به همراه خود ديد به او گفت: 'تو کى هستي؟' جواب داد: ' من همان هستم که توى تاريکى از من پرسيدي: 'آمدي؟' گفتم: آمدم. بعد گفتى اثاث‌ها را پائين بدهم؟ گفتم: 'پائين بده.' آن‌وقت تو اثاث‌ها را از بالاى قصر با طناب ابريشمى پائين دادى و با همان طناب ابريشمى هم پائين آمدى و رفتى در سر طويله و اسب‌ها را آوردى پهلوى اثاث‌ها و به کمک همديگر آنها را بار اسب‌ها کرديم و سوار اسب‌ها شديم و حرکت کرديم تا رسيديم به اينجا.' دختر شاه گفت: 'عيبى نداره معلوم مى‌شه قسمت و مقدرات چنين بوده که تو به‌جاى آن جوان همراه من بيائى و من قسمت تو بشم.' بعد، هر دو از اسبشان پياده شدند و اثاث‌ها را پائين آوردند و با هم سر آنها را گرفتند و بردند به گوشهٔ غار گذاشتند. بعد از مدتى که استراحت کردند و با هم انس گرفتند و قول و قرار زناشوئى گذاشتند از غار بيرون آمدند دختر چشمش به دهى افتاد که در يک فرسخى بود، فکرى کرد و به جوان چوپان گفت: 'مقدارى پول با رخت‌هات بردار و سوار اسب بشو و برو به اين آبادي. اگر کسى از تو پرسيد کى هستى در جوابش بگو من شاهزاده هستم و هر کس را که ديدى مقدارى پول به او بده تا کم‌کم دنبالت بيايند و به تو احترام بگذارند.
بعد بپرس حمام آبادى کجاست و به حمام برو. موقعى که به حمام رفتى اجرت حمامى و کيسه‌کش و دلاک را چند برابر بده. از حمام که درآمدى خانه‌اى که لايق من باشد بگير آن‌وقت برگرد و بيا به همين غار.' چوپان يا به قول دختر 'شاهزاده' گفت: 'اطاعت مى‌شه.' مقدارى پول و رخت‌هاش را برداشت و سوار بر اسبش شد و رفت به آبادي.
حالا بشنويد از شاهزاده خانم. همان موقع که شوهرش به ده رفت. دختر در چند قدمى غار چشمش افتاد به يک چاهى که از آن دود بيرون مى‌آمد. حرکت کرد و به طرف چاه رفت. موقعى که به چاه رسيد لب چاه نشست و سرش را توى چاه کرد و گفت: 'شماها کى هستيد؟' جواب دادند: 'ما پريزاديم و همزاد تو' شاهزاده خانم به طنابى که از چاه آويزان بود چسبيد و پائين رفت. پريزادان به او گفتند: چند تا پيش آمد که به سرت مياد برات مى‌گيم گوش کن و به‌ خاطر بسپار ولى مواظب باش يادت نره.' شاهزاده خانم گفت: 'بفرمائيد حاضرم و گوش مى‌کنم و از يادم نميره.' پريزادها تمام پيش آمدهائى را که به سر شاهزاده خانم خواهد آمد به او گفتند و او هم آنها را به خاطر سپرد و از چاه بيرون آمد و رفت توى همان غار.
پس از مدتى شوهرش که به ده رفته و به دستور شاهزاده خانم عمل کرده بود برگشت. شاهزاده خانم پرسيد: 'کارهائى که گفتم انجام دادي؟' جواب داد: 'بله!' آن وقت هر دو به کمک يکديگر اثاث‌ها را بار اسب‌ها کردند و سوار بر اسبشان شدند و رفتند به آبادى و وارد خانه‌اى که تهيه کرده بود شدند و به استراحت و عيش و نوش مشغول شدند.
پس از چند روزي، درويشى گذارش به خانهٔ آنها افتاد و مشغول دوريشى کردن شد. شاهزاده خانم به شوهرش گفت: 'بلند شو مقدارى پول براش ببر.' شوهر در جواب گفت: 'منت دارم ولى خودت ببر.' شاهزداه خانم گفت: 'اگر من برم ضرر مى‌کني.' جواب داد: 'من مى‌خواهم ضرر کنم.' شاهزاده خانم مجبور شد خودش پول را براى درويش ببرد. همين‌که پاش را از در خانه بيرون گذاشت و درويش او را ديد بيهوش شد و به زمين افتاد. شاهزاده خانم تا اين واقعه را ديد پول‌ها را در خانه گذاشت و در را بست و رفت تو خانه. ساعتى بعد درويش به هوش آمد چشم خود را باز کرد اما هيچکس را نديد، راه خود را گرفت و رفت و پيش خود فکر کرد بهتر است بروم اين واقعه را به عرض شاه برسانم و آن‌وقت راه قصر را در پيش گرفت تا رسيد به قصر و به‌خدمت شاه رفت و به او گفت: 'قربانت شوم چه نشسته‌اى که دخترى به اين ولايت آمده از قشنگى به قرص ماه مى‌گويد تو در نيا که من درآمده‌ام.' شاه خيلى متعجب شد و نديده عاشق دختر شد و تو دلش گفت: 'بايد درويش ديگرى را بفرستم ببينم که اين قضيه حقيقت دارد يا نه؟' آن وقت پسر درويش را فرستاد که برود در خانه دختر ماهرو درويشى کند و برگردد حقيقت ماجرا را براى شاه بگويد. پسر درويش به در خانهٔ آن دختر ماهرو رسيد و مشغول درويشى کردن شد. دفعهٔ دوم هم مثل دفعهٔ اول شاهزاده خانم به شوهرش گفت: 'بلند شو برو پول براى درويش ببر.'
چوپان گوش به حرف نکرد تا اينکه دختر خودش رفت در خانه. همين که چشم پسر درويش به دختر ماهرو افتاد مثل پدرش بيهوش شد و به زمين افتاد. او هم موقعى که به هوش آمد مثل پدرش رفت و ماجرائى را که پدرش براى شاه گفته بود بازگو کرد . شاه بيشتر متعجب شد و عشقش به دختر ماهرو زيادتر شد. باز پيش خود فکرهائى کرد و گفت: 'خوبه براى اينکه مطلب کاملاً يقينم بشه باز يک درويش ديگرى را بفرستم.' آن وقت براى روشن شدن حقيقت درويش ديگرى را به در خانهٔ دختر ماهرو فرستاد. اين درويش سومى هم که رفت همان ماجراى آن دو نفر برايش پيش آمد و برگشت آمد خدمت شاه و عين ماوقع را بازگو کرد. در اين وقت شاه از اين همه تعريف عشقش به دختر ماهرو شدت پيدا کرد و از حد گذشت. شاه وزيران خودش را خواست و حقيقت ماجرا را برايشان گفت. وزيرها براى از بين بردن شوهر دختر گفتگوها کردند و نقشه‌ها کشيدند. بعد به شاه گفتند: 'اگر مى‌خواهى دختر ماهرو نصيبت شود بايد شوهرش را بفرستيم برود گربهٔ نقاره سبز را براى شما بياورد موقعى که رفت ديگر نمى‌تواند جان سالم به در ببرد.' شاه هم قبول کرد و همگى با هم قرار گذاشتند که شوهر شاهزاده خانم ماهرو را دنبال گربهٔ نقاره سبز بفرستند. آن‌وقت شاه يکى از وزيران خودش را به خانهٔ شاهزاده خانم ماهرو فرستاد و پيغام داد که: 'شوهرت را به قصر بفرست که شاه کارش دارد.‌' وزير در جواب گفت: 'اطاعت مى‌شود' و به راه افتاد رسيد در خانهٔ دختر ماهرو و در زد. شاهزاده خانم گفت: 'کيه؟' وزير گفت: 'منم. يکى از وزيران شاه، شاه مرا فرستاده که شوهرت بيايد به قصر که کارش دارد.' شاهزاده خانم گفت: 'بسيار خوب' آن‌وقت رفت پيش شوهرش و به او گفت: 'بلند شو برو به قصر که شاه کارت داره' ، چوپان گفت: 'اطاعت مى‌شه!'


همچنین مشاهده کنید