سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

گرگ و میش


در روزى پائيزى ميشى از گله دور ماند و در جنگل گم شد. در دره‌ها گوشهٔ دنجى نشست و در آنجا زندگى مى‌کرد. در بهاران بره‌اى به دنيا آورد و ديگر در جنگل تنها گردش نمى‌کرد و با بره‌اش بود. يک بار که در مرغزارى سرگرم چرا بودند، گرگى از ميان بيشه‌اى بيرون جست و به ايشان بانگ زد:
- کى به شما اجازه داد که در خاک من اين‌جورى بى‌بند و بار آمد و شد کنيد؟
ميش لابه کنان گفت:
- پناه به خدا، من تما زمستان اينجا بودم، هرگز يک گرگ هم نديدم! چطور شد که ناگهان اينجا خاک تو شد؟
گرگ گفت:
- من گواهانى دارم که شهادت دهند اينجا ملک من است!
- گواهت کيست؟
- روباه.
- خوب، بياوريدش، تا ببينيم حرفهايت را تصديق مى‌کند يا نه!
گرگ دوان دوان پى روباه رفت و ميش نيز رفت تا گواهى پيدا کند. به سگ بر خورد از او خواهش کرد:
- گرگ ناراحتم کرده ولم نمى‌کند و پى بهانه مى‌گردد که بچه‌ام را بخورد و مى‌گويد: 'چطور جرأت کرده در خاک من بى‌بند و بار آمد و شد مى‌کنيد؟' روباه را به گواهى خواسته.. دستم به دامنت، کمکم کن، بگو ببينم چکار کنم؟
سگ جواب داد:
- با من بيا!
به آن مرغزارى که گرگ بود، رسيدند. سگ به ميش گفت:
- من پشت اين درختچه‌ها پنهان مى‌شوم، و تو به گرگ بگو که نه حرف او را باور مى‌کنى و نه حرف روباه را، مگر اينکه به اجاق تو سوگند ياد کنند. و بگو اين درختچه‌ها را اجاق خود قرارداده‌اي، آن‌وقت به نزديک درختچه‌ها مى‌آيند و همين که خواستند سوگند ياد کنند من خفه‌شان مى‌کنم!
گرگ و روباه پيدا شدند، گرگ گفت:
- خوب اين هم شاهد من!
روباهه گفت:
- بلي، اينجا ملک گرگ است.
ميش جواب داد:
- حرف تو را باور نمى‌کنم، آن بيشه را مى‌بيني؟ آنجا اجاق من است، برو به اجاق من سوگند ياد کن تا باور کنم و بره‌ام را به تو بدهم.
روباه به محض اينکه به بيشه نزديک شد، برق چشمان سگ را ديد و متوجه خطر شد و گفت:
- نه، نه، اجاق تو مقدس است و من جرأت نمى‌کنم به آن سوگند ياد کنم. من رفتم. خودتان هر جورى مى‌دانيد با هم کنار بيائيد!
ميش رو به گرگ کرده و گفت:
- مى‌بيني؟ اينجا، به هيچ‌گونه، ملک و خاک تو نيست. روباه هم نخواست به اجاق من قسم بخورد.
گرگ جواب داد:
- روباه ترسو است. حالا خودم مى‌آيم و به اجاق تو سوگند مى‌خورم.
گرگه همين که نزديک بيشه شد سگه بيرون جست و به او حمله کرد و دندان‌ها را در بيخ گلويش فرو کرد.
گرگه خرخرکنان گفت:
- آره، درست است! راست است! اجاقت مقدس است و اينجا هم خاک ملک من نيست، و اين حرف‌ها را از خودم ساختم و بهانه کردم تا بره‌ات را بخورم! سگ او را رها کرد و گرگه به زحمت پا از آن مهلکه بيرون کشيد، و سگ، ميش و بره را به خانه، نزد صاحبش بازگرداند.
- گرگ و ميش
- افسانه‌هاى کردى ـ ص ۳
- م.ب. رودنکو
- مترجم: کريم کشاورز
- انتشارات آگاه، چاپ سوم ۱۳۵۶
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید