سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

گل به صنوبر چه کرد؟


يکى بود يکى نبود. سوا خدا هيچکه نبود. در قديم شخص ثروتمندى بود فقط يک‌دانه پسر داشت و چون خيلى علاقه به اين پسر داشت به نوکرها و غلامان دستور داده بود باغى که مقابل منزلش قرار گرفته بود در آن را باز نکنند و او را توى باغ نبرند. تا اينکه پسر يواش‌يواش بزرگ شد و هر روز به گردش و شکار مى‌رفت. از قضا روزى از در باغ عبور افتاد، به نوکر خودش گفت: 'اين باغ از کيست؟' نوکر دستپاچه شد و گفت باغ مال خودتان است.' پسر تعجب کرد که چرا در اين مدت از باغ خودشان ديدن نکرده. القصه به منزل روانه شد و از مادرش خواست که اجازه دهد از باغ ديدن کند. مادرش گفت: 'پدرت دستور داده که در اين باغ گشوده نشود.' پسر اصرارش زيادتر شد و بناى داد و بيداد و گريه و زارى را گذاشت و از مادرش خواست که بايد من به اين باغ سر بزنم. عاقبت در غياب پدر و مادرش در باغ را گشود و ديد که باغ پر از ميوه و جويبارهاى فراوان است. مثل بهشت عنبر سرشت. قدرى تفرج و گردش کرد. گفت پدرم چرا تا حال باغى به اين خوبى را به من نشان نداده که بهترين گردشگاه است و خيلى غصهٔ مدت عقب‌افتاده را خورد که ناگهان آهوى خوش خط و خالى از جلو چشمش نمايان شد که خيلى جالب بود و توجهش را به خود جلب کرد و پسر در تعقيب آهو شتافت.
آهو بناى جست و خيز را گذاشت و پسر هم او را تعقيب کرد. آهو از باغ خارج شد و پسر هم او را تعقيب کرد تا بالأخره وارد قلعه شد. چرخى خورد دختر خوشگلى از جلد آهو خارج شد. پسر از دختر که از جلد آهو بيرون آمده بود خواستگارى کرد. دختر دست پسر را گرفت و داخل زيرزمين‌هاى قلعه کرد و گفت: 'اگر مى‌خواهى به وصالم برسى شرط دارد. اگر شرطم را پذيرفتى و جوابم را دادى زنت مى‌شوم والا سرت از تن جدا خواهم کرد.' بعد به اتاق ديگرى هدايتش کرد. پسر متوجه شد که سرهاى بريده در اتاق زياد است.
گفت: 'اين سرهاى بريده چيست؟' دختر گفت: 'اين‌ها تمام خواستگارهاى من بوده‌اند و چون نتوانسته‌اند به اين سؤال من جواب بدهند سرهاشان را از دست داده‌اند و حال اگر حاضر شوى شرطم را قبول کنى سؤال مطرح شود.' پسر چون عاشق و بيقرار دختر بود ناچار قبول کرد. دختر گفت: 'به من بگو 'گل به صنوبر چه کرد و صنوبر به گل چه کرد.' پسر از جواب دادن عاجز شد، گفت: 'يک هفته به من مهلت بده اگر جواب گفتم که عيال من هستى اگر نگفتم سرم را تقديم خواهم کرد.' دختر گفت: 'مهلت دادم اما خيال نکنى که از چنگ من خلاص مى‌شوي. اگر سر موعد جواب ندهى چنانچه ستاره شوى در آسمان باشى و اگر ماهى شوى ته دريا باشى دستگير مى‌شوى و سزاى خود را خواهى ديد.' پسر از قلعه خارج شد و به فکر و انديشه فرو رفت. سرگردان رو به بيابان نهاد و شب را زير درختى به روز رساند.
خواب و بيدار بود که ناگهان سه کبوتر بالاى درخت قرار گرفته يکى از کبوترها به دو کبوتر ديگر گفت. 'خواهرها اين پسر گرفتار عشق دختر پريزاد شده و دختر پريزاد سرگذشت گل و صنوبر را خواسته. اگر اين جوان بيدار باشد بايد زودتر حرکت کند و راه راست را پيش بگيرد. داخل شهر 'گل' شود. دکان قصابى جلو دروازهٔ شهر است و آن دکان مال 'گل' است. سگى جلو دکان با قلادهٔ طلا مشغول پاسبانى است و در انتظار صاحب دکان که گل باشد مانده است. همين‌قدر که گل سر و کله‌اش نمايان مى‌شود، سگ را با عزت تمام داخل دکان مى‌کند و مشغول پذيرائى از سگ و مشغول کاسبى مى‌شود و عصر که شد با سگ به منزل مى‌روند. اين جوان بايستى هر طور شده و صاحب دکان هر شرطى بکند به منزل گل شود تا از سرگذشت گل و صنوبر آگاه شود.' پسر تمام حرف‌هاى کبوتر را شنيد و توکل به خدا روانه شهر شد. در بين راه به پيرمرد عابدى رسيد و پس از سلام و احوالپرسى از پيرمرد عابد التماس دعا کرد و پير روشن‌ضمير پر مرغى از شال کمر خود خارج کرد و گفت: 'اى جوان انشاالله به مراد خود و دانستن سرگذشت گل و صنوبر خواهى رسيد.
هر جا و هر وقت درمانده و ناچار شدى اين پر را آتش بزن مرغى تو را نجات خواهد داد.' جوان از مرد عابد خيلى ممنون، روانه شهر شد. ناگاه چشمش به سگ پاکيزه‌اى افتاد که قلادهٔ طلا و زنجير طلا به گردن در دکانى پاس مى‌دهد. جوان هم يک طرف دکان ايستاد و مشغول تماشا شد. اندکى بعد سر و کله قصاب صاحب دکان که همان گل باشد پيدا شد و سگ را بغل کرد و قدرى او را نوازش کرد و بوسيدش و پشت پيشخون دکان ايستاد و مشغول کاسبى شد. جوان هم در آنجا مشغول تماشا بود خلاصه غروب شد و قصاب دکان خود را جمع‌آورى کرد و خواستند روانهٔ منزل شوند. جوان غريب دنبال قصاب افتاد و به راه ادامه داد. قصاب رو به جوان کرد و گفت: 'چيزى مى‌خواهي؟' پسر گفت: 'بدان و آگاه باش که من غريب اين شهرم جا و منزلى ندارم و امشب مرا به منزل خود راه بده.' گفت: 'اى جوان من کسى را به منزل خود راه نمى‌دهم. اگر هم کسى را در منزل ببرم صبح سرش را خواهم بريد.
اگر به اين شرط حاضرى مى‌توانى به خانهٔ من بيائي.' پسر قبول کرد و به اتفاق به خانهٔ قصاب آمدند و قصاب مشغول پذيرائى گرمى شد تا موقع شام رسيد. قصاب سفره را پهن کرد سگ هم جلو سفره نشست. قصاب اول غذاى مرتب و منظمى جلو سگ گذاشت و بعداً خود و جوان مشغول غذا خوردن شدند. پس از صرف شام، قصاب باقى‌ماندهٔ غذاى سگ را توى بشقابى ريخت بلند شد در صندوقخانهٔ مقابل را باز کرد و قفس بزرگى که در آن قفل بود باز کرد. باقى ماندهٔ غذاى سگ را جلو زن زيبائى گه در قفس زندانى بود گذاشت و مجدداً در قفسه را قفل کرد. پسر هم دارد تماشا مى‌کند خيلى تعجب کرد که اين زن بيچاره کيست و چرا زندانى شده و سگ چرا اينقدر مورد احترام و عزت قرار گرفته است. قصاب هم پس از فارغ شدن مجدداً آمد و با جوان مشغول صحبت شدند. جوان گفت: 'اى قصاب تو که مرا صبح خواهى کشت خواهش مى‌کنم قصه اين زن زيبا که در قفس است و اين سگ که اين‌قدر مورد توجه و محبت تو قرار گرفته براى من که فقط تا صبح زنده هستم بازگو کن.'
قصاب گفت: 'از اين راز منصرف شو که براى تو سودى ندارد.' از بس که پسر التماس کرد قصاب راضى شد که قضايا را بگويد و پيش خود فکر کرد که اين مهمان من است و صبح هم کشته خواهد شد پس خوب است دلش را نشکنم و سرگذشت را بگويم. قصاب شروع کرد به حرف زدن، گفت: ' اى جوان بدان و آگاه باش که اسم من گل است و اسم آن زن زيبا که در قفس هست صنوبر است. اين زن را از چشم‌هاى خود بيشتر دوست داشتم و هر چه مى‌خواست از شير مرغ تا جان آدميزاد برايش تهيه مى‌کردم. از هيچ نوع فداکارى در مقابل خواست‌هايش دريغ و مضايقه نکردم و اين زن به من خيانت کرد و با مرد ديگرى در منزل من عشق‌ورزى و عشق‌بازى مى‌کرد.
بعضى از دوستان و رفيقان که از موضوع با اطلاع بودند گاهى گوشه و کنايه مى‌زدند، ولى من تصور نمى‌کردم که اين زن به من خيانت کند زيرا هر چه مى‌خواست برايش مهيا مى‌کردم. از اتفاق روزگار روزى سرزده داخل منزل شدم. از روى ناراحتى به آن شخص حمله کردم و با هم گلاويز شديم. زن وقتى که ديد که ممکن است من به او فايق آيم به کمک او شتافت و بيضه‌هاى مرا محکم گرفت. نزديک بود هلاک شوم که همين سگ با وفاى من وارد شد و پاى زن را به سختى مجروح کرد و پس از افتادن زن به کمک من شتافت که با مرد فاسد مشغول زد و خورد بودم و بالأخره شخص خائن را کشتم و جسدش را در چاه انداختم. از آن موقع تاکنون زن را در قفس زندانى کرده‌ام و پس ماندهٔ غذاى اين سگ خوراک آن صنوبر خانم است.این بود سرگذشت من و حالا این سگ  را از جان خود بيشتر دوست دارم و شب‌ها قفس زن را در پشت در خانه مى‌گذارم که به جاى سگ پاسبانى کند.' و قفس زن را آورد و پشت در اتاق گذاشت و رختخواب سگ را انداخت و سگ به خواب ناز فرو شد و مرد قصاب و جوان هم خوابيدند.
صبح زود قصاب از خواب بيدار شد و جوان هم بلند شد و گفت: 'آمادهٔ کشتن شو.' جوان رو به قصاب کرد و گفت: 'اجازه بده نماز صبح را بخوانم. آن وقت من تسليم تو هستم.' قصاب در خانه را قفل کرد و جوان تو حياط آمد که وضو بگيرد و نماز بخواند. پر مرغى را که مرد عابد به او داده بود سوزاند که يک مرتبه سيمرغى نمودار شد و دست انداخت گريبان جوان را گرفت و به هوا بلند شد و جوان با صداى بلند از آقا گل قصاب بين زمين و آسمان خداحافظى کرد و قصاب از رازى که مدت‌ها در سينه داشت پنهان کرده بود و به کسى اظهار نکرده بود، پشيمان شد و انگشت حيرت و عبرت به دندان گرفت ولى افسوس که پشيمانى سودى ندارد. خلاصه سيمرغ به جوان گفت کجا خواهى رفت؟ جوان قلعه دختر پريزاد را نشان داد و سيمرغ هم در قلعه جوان را پياده کرد و خداحافظى کرد و مجدداً پرى به جوان داد که اگر وقتى لازم باشد بسوزان تا حاضر شوم و پسر داخل قلعه شد و ديد که دختر پريزاد مشغول قدم زدن است و منتظر است، پسر که داخل قلعهٔ پريزاد شد.
دختر به استقبال شتافت و به اتفاق داخل تالار شدند و ماجراى گل و صنوبر را نقل کرد. رنگ از رخسار دختر پريد زيرا شنيده بود که هر که سرگذشت گل و صنوبر را بگويد با او وفادار نخواهد شد. شب را به استراحت پرداختند. پسر از دختر پريزاد پرسيد: 'حالا چه مى‌گوئي؟' دختر گفت: 'من به عهد خود وفادارم و تسليم خواهم شد.' بعد سرگذشت جوانانى را که به‌دست او به قتل رسيده بودند براى جوان تعريف کرد و جوان با خود انديشيد که پدرش حق داشته که در باغ را قفل مى‌کرد و از رفتن او به باغ مانع مى‌شد. تصيم گرفت که انتقام جوانانى را که به‌دست اين دختر سنگدل به قتل رسيده‌اند بگيرد. پر سيمرغ را آتش زد سيمرغ حاضرشد و جوان گفت: 'از تو مى‌خواهم که اين دختر پريزاد را به هوا ببرى و به کوه قاف پرتاب کنى که طعمهٔ جانوران شود و انتقام خود را پس بدهد.' و سيمرغ هم اطاعت کرد و دختر را به درک اسفل‌السافلين رساند و خبر نابودى آهوى خوش‌خط و خال را و سرگذشت گل به صنوبر چه کرد را براى پدر و مادرش تعريف کرد و همگى شاد و خرم شدند و در باغ را باز کردند و آن را وقف گردشگاه عمومى کردند و پسر هم تازنده بود از زنان گريزان بود و نفرت داشت و هر وقت پدر و مادرش مى‌خواستند او را وادار به عروسى کردن کنند مى‌گفت گل به صنوبر چه کرد؟
- گل به صنوبر چه کرد؟
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش اول ـ ص ۳۵۱
- انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۵۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید